خشت و داس و گُوِه

«وقتی داخل کشتزار همسايه‌ی خود می‌شويد، می‌توانيد با دست خود خوشه‌ها را بچينيد و بخوريد، ولی حق داس زدن نداريد.»
(کتاب تثنيه، باب23)

با شتاب می‌نويسم:
زيستن در جهانی که آن‌جا مالکيت همه‌چيز و همه‌کس را به آغوش مرگ‌بار خويش فرا می‌خواند، آسان نيست. بختک مالکيت –اينک- شادمانه می‌رقصد، ما آدميان را افسون می‌کند و در ذاتی‌ترين خصايص انسانی‌مان، در بستری از وهن و وهم، بطئی‌ترين ترديدها را می‌کارد. آن‌چه می‌رويد شايسته‌ی چيدن و خوردن نيست؛ دريغا! داسی بايد.
فراسوی ازليتی بی‌آغاز، گيلان، سرزمين «داس»ها و «داره»های آويخته، در چنگک خون‌آلود آن بختک خندان، ابديت خود را می‌جويد. جوينده يابنده نيست: در اين سرگردانی، چشم‌انداز بی‌بازگشتی از طبيعت و روشنای گذرايی از تاريخ فراروی ما، گيلکان، پديدار می‌شود.
تراژدی اکنون، گم شدن در ژرفای اين چشم‌انداز بی‌بازگشت و روشنای مفاهيم است. ما، همه، از کارگزاران رسمی تا يکايک شهروندان مستقل، در دايره‌ی کوچکی از آرزوهای حقير و خواست‌های پليد سرگردانيم. رويش انجيربن از خشت-خشت اين خاک…؛ افسوس! «گيلک» بداند بحران تازگی ندارد؛ هيچ چيز عجيب نيست! اين گيلان کوچک و تحقير شده، فقط، دوران نوينی از صدسال پويش شهرنشينی را تجربه می‌کند. «نوسازی» بار ديگر به شکلی ديکته می‌شود. چيزی می‌رويد و چيزی می‌ميرد و مرگ برای بازماندگان هرگز دل‌نشين نيست. از اين‌جای تاريخ، رستگاری برای انسان و آرمان‌های‌اش هم‌راز جوان‌مرگی‌ست.

بختکی بر فراز گيلان به پرواز در آمده است: وجب به وجب، کوه به کوه، رود به رود، درخت به درخت، شاليزار به شاليزار، کندوج به کندوج، تلمبار به تلمبار، چای‌بوته به چای‌بوته، توتستان به توتستان در چنگک خون‌آلودش دست و پا می‌زند. گيلان نيمه‌جان است و «مالکيت» زمين و زمان‌اش را هزارپاره ساخته و اين تازه آغاز داستان است. اما غمی نيست! گيلان زنده به مفاهيمی‌ست که مالکيت‌بردار و پاس‌داری از آن را منتی نيست. وقتی همه چيز در معرض تهديد است، نمادها فرو می‌ريزد، چهره‌ی روستاها تغيير می‌کند، در پس بی‌توجهی عمومی بافت شهری فرسوده و فرسوده‌تر می‌شود و انسان ريخت جديدی برای خود دست و پا می‌کند، اميد می‌رويد و در پهنه‌ی گيلان گردی می‌افشاند: فرهنگ نوشتاری به مثابه متکای پر و پيمان برای گيلک فرداست. حامل پيام‌هايی از ازليت به ابديت گيلان. چيزی ورای مناسبات دون مالکيتی.

بر بالای هر قوس از پل‌های خشتی گيلان، خشت کوچکی تعبيه شده که به يک معنی، کوچک‌ترين جزء سازه است. هدم گُوِه، اين خشت کوچک و به ظاهر بی‌اهميت، ويرانی پل را در کوتاه زمانی به دنبال دارد. تصور اين‌که اين شیء بی‌جان، در طول يک تاريخ، چه جانی به گيلان پرآب و پر رود داده است ممکن نيست. ممکن اما تطبيق عناصری از حيات انسانی جغرافيای گيلان با «گُوِه» و تعالی آن از يک واژه-شیء به يک مفهوم است. مفهومی که مالکيت‌بردار نيست و هم‌چون شيئيت خود از چشم ره‌گذران کم‌تر ديده می‌شود. استواری گيلان، مبالغه نيست، مديون اين مفهوم ناپيداست. «گوه»های نديدنی.
اينک ديگر «گوه» موجد هيچ حسی نيست، چرا که مناسبات نوين آدمی را تنها دل‌بسته‌ی چيزی می‌کند که مالکيت‌اش ممکن باشد. هر چه مالکيت در فرهنگ مادی لابد، در فرهنگ معنوی تعارف است. آن يک تملک ملاء است و اين يک تصرف خلاء. در يک هم‌پوشی مفهومی، عناصر فرهنگ معنوی قوم گيلک: ميراث طبيعی، تاريخ، زبان و هر آن‌چه گيلک در اين چند هزار سال ساخته است، با مفهوم «گوه» هم‌بستر است.

همه‌ی ما آدم‌های معمولی دنبال يک وجب جای نرم برای خوابيدنيم؛ عمری هم دنبال‌اش می‌دويم. وقتی به آن می‌رسيم اما يا آن‌قدر خسته‌ايم که هر جايی، نرم يا سفت؛ فرقی نمی‌کند، می‌خوابيم يا ديگر خواب‌مان نمی‌برد و زندگی اتفاقن در اين چيزها تراژدی‌ست. داستان نشريات بومی استان، دست‌کم برای من، اين‌طور است. يک جور تراژدی ناتمام، ژرف و نرم! مثل همه‌ی «گوه»های ديگر.

منبع: شماره‌ی نخست ماه‌نامه‌ی بام سبز، ارديبهشت ۱۳۸۷.