آیا زبان دیلمی، چیزی جدا از زبان گیلکی‌ست؟

در این نوشته کوشش میکنم توضیح بدم چرا فکر میکنم اون چه که به نام زبان مردم دیلم یا زبان دیلمی ازش نام برده میشه همون زبانیه که امروز گیلکی نام داره. گرچه توضیح این موضوع برای کسی که با زبان گیلکی و گويشهای مختلفش در جلگه و کوهستان و درون و بیرون استان گیلان آشناست خیلی راحتتره و نیاز به این همه بحث روی جزئیات نداره.

چرا گیلکی و دیلمی یک زبانند؟

در صحبت از زبان دیلمی (که در واقع همیشه با عنوان زبان مردم دیلم از آن نام برده شده) نوعی مغالطه رخ داده است. یعنی یک منبع از انقراض زبانی به نام دیلمی حرف زده و مدعی می‌شود که دیگری هم از این زبان نام برده است. (مانند استخری و…) یعنی چون یک نفر در گذشته از «زبان مردم دیلم» نام برده و حالا هم یک نفر مدعی انقراض زبانی به نام دیلمی شده پس همه چیز درست و مرتب است و زبانی به نام دیلمی داشتیم که «متمایز از زبان گیلکی امروز» بوده است. (به این نتیجه‌گیری آخر دقت کنید.)

فراموش نکنیم همین امروز هم هر کسی که بی‌خبر باشد و به گیلان بیاید خواهد گفت زبان مردم شرق گیلان با زبان مردم مرکز و غرب گیلان متفاوت است و در فومن حرف خ زياد و در لاهیجان حرف ن زياد به کار می‌رود. و لابد باید نتیجه بگیریم دو زبان داريم!

به بحث بازگردیم. افرادی به اینجا آمدند و به زبان مردم مناطق گوش دادند و گفتند این زبان مردم دیلم است و آن لسان اهل گیل! زبان کوهی، لسان تبری و…

این اخبار درستند اما نتیجه‌ای که از آنها میگیریم مهم است. چنانکه اخبار مسافران معاصر هم درست است اگر بگویند زبان مردم شمال، زبان شمالی ست یا ما از شنیدن عبارت «زبان مردم شمال» وجود زبانی به نام زبان شمالی را نتيجه بگیریم.

پس بياییم ببینیم آیا این اسامی به پدیده‌های متمایزی اشاره دارند (آن گونه که برخی دوستان ادعا می‌کنند) یا به یک زبان مشخص و مشترک اشاره دارد (آن گونه که هر فرد بومی که با گویشهای جؤرا و جیرای گیلکی آشنا باشد میفهمد و ما در ویکیپدیای گیلکی این گونه عمل کردیم و اما در ویکیپدیایفاذسی به دلیل سلطهٔ پان ایرانیسم چیزی غلط و غیرعلمی به خورد مخاطبان داده می‌شود و در آینده موجب بی‌اعتباری ویکیپدیای فارسی خواهد شد)؟

یک: در کتاب الکامل ابن اثیر آنجا که در وجه تسمیه الموت سخن رفته آمده است:
ومنها الموت وهي نواحي قزوين قيل ان ملکا من ملوک الدیلم کان کثير التصید فأرسل يوما عقابا وتبعه فرآه قد سقط علی موضع هذه القلعة عليه فسماها اله موت ومعناه بلسان الديلم تعليم العقاب ويقال لذلک الموضع وما يجاوره طالقان.

خوب! چه شد؟ در این متن گفته شده که دلیل نامگذاری این قلعه به الموت اين بوده که جای ساخت قلعه را عقابی نشان داده است و در زبان دیلمیان رودبار، اله+موت یعنی آموزش وتعلیم عقاب. در گويشهای مختلف زبان گیلکی امروز هم آله و آل و آلؤغ به معنی عقاب است و مشتقات مختلف فعل آمۊتن (با مصدر آمۊج) برای هر گیلک آشنا با زبان گیلکی آشنا و قابل فهم است.

در این نقل قول تبار مردم رودبار دیلمی ذکر شده و نه لفظ ترکی «تات»! (تات اساسا یعنی غیرترک که ترکها پس از ورود به شمال غرب ایران و فراگیر شدن زبان ترکی به مردم مناطقی که در مقابل گسترش زبان ترکی مقاومت میکردند می‌گفتند.)

خوب! اگر آل و مۊت دو مورد از لغات آن زبان ذکر شده در تاريخ هستند که دیلمی می‌نامندش، این دو کلمه در سراسر گیلان و غرب مازندران وجود و حضور دارند و حتی از آمۊتن مشتقات فراوانی هست. بنابراین ما با چیزی منقرض شده طرف نيستيم! این زبان در همان منطقهٔ رودبار و در تمام گیلان زنده است.

دو: به کتاب تحفة المومنين اثر محمد مؤمن حسینی دیلمی تنکابنی معروف به حکیم مؤمن تنکابنی نگاهی بیندازیم. در این کتاب برای معرفی آنچه که امروز ماهی خاویار یا اوزون برون نامیده می‌شود از کلمهٔ کچه ماهی یاد شده. حکیم در این کتاب و در توصيف اين ماهی از کلمه دلفین هم استفاده کرده که احتمالا به دليل شباهت در اندازه و مشخصات ظاهری کچه ماهی و دلفین در منابع یونانی نتيجه گرفته که نام دیگر ماهی خاویار دلفين است.

تطبيق کلمات آورده شده با نام دیلمی با گویشهای امروزی زبان گیلکی اين حقيقت را تاييد می‌کند که برخلاف آنچه بعضا در مورد منسوخ شدن گونه‌های دیلمی گفته می‌شود، دیلمی در واقع با تغییر نام هنوز در قید حیات است و به عنوان یکی از گويشهای زبانی که امروز گیلکی می‌نامیم به طور دقيق در بین گویشوران مناطق کوهستانی و حتی در مواردی جلگه‌ای و در ارتباطی گویشی با گونه‌های دیگری از زبان گیلکی است که در مناطق دیگر (گیل‌نشین یا تبری‌نشین که زبان خود را گلکی می‌نامند) قرار دارد و تمامی این گونه‌ها کليت زبان گیلکی را تشکیل می‌دهند. در این کتاب از تطبيق گویشی کلمات آمده در آن با گویشهای امروزین زبان گیلکی می‌توان به راحتی و وضوح دید که منظور حکیم از دیلمی، گویش مناطقی همچون سختسر و تنکابن است.

اما بالاخره چه ارتباطي بين گيل و ديلم وجود دارد؟

مساله‌اي که بايد به آن اشاره کرد اين است که تاریخ نویسان و جغرافی دانان اعصار گذشته الزاما زبان‌شناس نبودند که به علوم زبانی قرن ۲۱ مسلط باشند لذا اگر در احسن التقاسيم گفته می‌شود «لسان دیلم پیچیده است» و نويسنده از گيل و لسان اهل تبرستان جدا ياد می‌کند، نويسنده تفاوت در گويشها را شنيده و از آن تفاوت زبانی برداشت کرده است. کما اینکه لسان اهل لاهیجان و آستانه هم از یکدیگر تفاوت دارند.

لذا از شواهد ديگری مانند شعر گفتن شاعر تبری‌سرا در دربار شاه دیلمی می‌توان دريافت که اختلاف گویشی مانند امروز (و بر اساس شواهدی که در متون کهن گیلکی می‌بینیم) وجود داشته است و نه اختلاف زبانی. پس نه دیلمی زبانی منقرض شده است و نه زبانی جدا از گیلی و در حال حاضر هم اهالی و گویشوران کنونی دیلمستان به همین زبان حرف می‌زنند.

در بين گويشهای گويشوران گیلان و ديلمستان و تبرستان (فراموش نکنیم که از ارتفاعات چالوس در مازندران مازندران تا لنکران جمهوری آذربایجان، به جلگه یا جيرا می‌گویند: گیلان یا گیلۊن یا گيلؤن) اختلاف واژگانی یا تفاوتهای جزئی دستوری دیده می‌شود اما کليت زبان در اين مناطق یکی بوده که در مناطق مختلف به آن گیلکی یا گلکی یا گیلیکی می‌گویند. عده‌ای نیز در بخشهایی از دیلمستان به زبان خود تاتی می‌گویند که کليت زبانی آنها هم با دیگر گویشوران گیلکی زبان قابل انطباق است. (کافی است به واژه‌نامهٔ زبان تاتی تألیف جهانگیر سبزعلیپور نگاه و با گیلکی شرق گیلان یا مناطق سیاهکل مقایسه کنید.

گيل و ديلم علاوه بر تمایزات طايفه‌ای و تباری، درواقع ريشه در دو مناسبات توليدی متفاوت در دو بخش مختلف اقلیمی (از نظر فاصله تا دریا) دارد و مفاهیمی قومی و زبانی نیستند. به ویژه با نگاهی دقیق به مناسبات متقابل و تقسیم کار اجتماعی در جلگه و کوه (این تقسیم کار هم در خود اقلیم به صورت تبخیر و حرکت روزانهٔ رطوبت از دریا تا البرز و تنفس هر روز جنگل و هم در مناسبات تولیدی کشت و دامداری و زنجیرهٔ تامین غذایی و ابزارسازی مردم منطقه در چهار سطح گیلمرد و کلایي و گالش و شهري به چشم می‌آيد) پی می‌بریم که با یک کلیت فرهنگی و تولیدی و اقلیمی طرفیم نه با قطعاتی جدا از هم. اما بسته به اینکه در کدام دوره از تاریخ قدرت سیاسی و اقتصادی در کدام بخش از کلیت و تمامیت انباشته شد، نامها به سمت همان قسمت میل کرد و اگر زمانی به واسطهٔ حضور قدرت سیاسی و وجه عمدهٔ تولیدی در کوه نام دیلم عمده شد بعدها با گسترش کشت برنج و شروع انباشت ثروت و قدرت در جلگه و تغییرات ایدئولوژی مذهبی‌سیاسی نام گیل عمده شد. جالب اینکه در دورهٔ گذار بین این دو دوران، بيش از هر دورهٔ دیگری در متون و منابع به عبارت «گیل و دیلم» برمیخوریم که در بيشتر موارد همین طور با هم آورده شده‌اند.

در بین کشورهای تاجیکستان و ایران و افغانستان هم برای یک زبان واحد که گویشهای متنوعی دارد نامهای مختلف فارسی و پارسی و دری و تاجیکی به کار برده می‌شود و چه بسا فهم یک شعر تاجیکی برای یک تهرانی دشوار باشد. آیا باید اینها را زبانهای مختلف به حساب آورد؟

سه: در کتاب تاریخ ظهیرالدین مرعشی آمده: «روز یکشنبه هفتم شوال موافق سلخ دیماه قدیم را رکاب همایون به عزم نخجير کوه بزا معطوف گشت. و شب سه‌شنبه به قريه تمل من قرای ناحیه بالاسنگ که به اصطلاح دیلم جورسی می‌گویند فرود آمدند.»

نام کوه بزا در حال حاضر بزاکو است که ظاهرا نام قدیمی اش هم همین بوده و سید ظهير به فارسی ترجمه‌اش کرده. نام تمل تغيير نکرده و به جؤرسي الان «بالااشکور»‌ گفته می‌شود. هر دو کلمهٔ جؤر و سي هنوز هم در گويش مردم اشکور و ساير نقاط گیلکی زبان وجود دارد و جؤر به معنی بالا و سي به معنی سنگ و صخره است. آخر این چگونه زبان منقرض شده و متمايز از زبان گیلکی است که هر جا شاهدی از آن زبان باشد هم اکنون در گیلکی زنده و حاضر است؟ با وجود این همه شواهد، آیا نباید نسبت به اهداف تفرقه افکنانه بدگمان شد؟ یا باید خوشبین بود و دلیل را در ساده‌لوحی و روش غیرعلمی کسانی یافت که معتقد به وجود دو زبان جدا از هم به نامهای گیلکی و دیلمی هستند؟

از این دست نمونه‌ها بسیار زیاد است که من بحث را کوتاه می‌کنم و بقیه را عنوان نمی‌کنم. ولی همین تاریخ ظهيرالدین منبع خوبی است برای شناخت نواحی دیلم و زبانشان که همان گیلکی امروزين است. عباراتی چون کيا کالجار، جير ولايت و نامهای مکان فراوان همه و همه نشان می‌دهند که زبان مردم دیلم همان زبانی است که امروز گیلکی نامیده می‌شود ولی چون بعد از پهلوی گویش خاص رشتی از زبان گیلکی معرف گیلکی شد، خیلیها گویش خود را با رشتی مقایسه کرده و آن را گیلکی ندانسته و خود را گیلک نمی‌دانند. مخصوصا مردم منطقهٔ رودبار که گویش آنها با منطقهٔ سياهکل و شرق گیلان نزدیکی بيشتری دارد.

چهار: در مورد اصطخری این نکته را هم بگویم که آنجا که می‌نویسد در کوه‌های دیلمان کسانی هستند که زبانشان با زبان گیل و دیلم متفاوت است احتمالا منظورش تالشي است.

پنج: به اين عبارت از کتاب صابی (ص۱۳) نگاه کنیم: و اما الجيل فاصولهم کاصول الديلم و ناقلتهم کناقلتهم.

کوتاه کلام: مردم گيل و ديلم از یک ريشه و صاحب يک زبان اما واجد تجربهٔ زيسته مبتنی بر دو شرایط تولیدی و اقلیمی متفاوت اما وابسته به هم و تکمیل‌کنندهٔ هم هستند و زبانشان یکی است که این زبان گويشهای بسیار متنوع و رنگارنگی دارد (مثلا به تفاوت گویش بازکیاگوراب و لاهیجان نگاه کنید). اینکه زبان این مردم و داشته‌های این مردم به چه نامی نامیده شود تابع اين واقعيت تاريخی بود که قدرت در دست کدام طايفه یا متمرکز در کدام ناحیه باشد. به همین دلیل تا پيش از انتقال قدرت سياسی از کوه به جلگه (تا پیش از زیدیه) نام دیلم و دیلمی بيشتر رايج است و در دورهٔ جابجایی قدرت هر دو کلمه گيل و ديلم و بعدها با انتقال قدرت سياسی به جلگه و شکلگیری شهرها در جلگه، نام گیل عمده شد. ضمن اینکه همین کلمهٔ گیل کاربردها و معناهای گسترده‌تر و پیچیده‌تری در زبان مردم کوه و جلگه چه دراستان گیلان و چه استان مازندران داشته است.

وگرنه اينها همگی یک زبان هستند که امروزه گیلکی یا گیلیکی یا گلکی نامیده می‌شوند و اینکه بیاییم زبانی به نام دیلمی را به عنوان زبانی منقرض شده معرفی کنیم در واقع انکار جمعیت گیلکی زبان ساکن مناطق دیلمستان خواهد بود.

پی‌نوشت: ناتل خانلری در بررسی خودش در چند متن تاریخی غیرزبان‌شناسانه (متن جغرافیایی) با عنوان زبان مردم دیلم برخورد کرده و بعد در بررسی زمان معاصر خودش چون خبری و نامی از این زبان ندیده، در حالی که می‌توانست از این وضعيت دو نتیجهٔ مختلف بگیرد، یعنی هم ممکن است آن زبان منقرض شده باشد و هم این احتمال وجود دارد که نام آن زبان تغییر کرده باشد (بگذريم که احتمال اشتباه و اطلاق یک نام محلی به صورت عام هم از طرف کسی که آشنایی اندکی با منطقه و نیز با زبان‌شناسی داشته وجود دارد) اما ناتل خانلری از بین این دو احتمال، احتمال انقراض را در نظر گرفته و بر همان اساس پیش رفته. در حالی که همون طور که عرض کردم مواردی که از زبان مردم دیلم ثبت شده به وضوح در گونه‌های زبانی مختلف پهنهٔ جنوبی کاسپین موجود است. حتی مصدر آمۊتن (در اله‌موت) هم گرچه مثلا در شرق مازندران نیست اما در اشعار امیر پازواری به صورت آمۊج آمده. نکتهٔ دیگر اینکه اگر منطق کسانی را بپذیریم که بنا بر اشارات برخی منابع زبان دیلمی را به عنوان زبانی مستقل از گیلکی به حساب آوردند، بنابراین باید عناوینی همچون زبان کوهی، زبان لاهیجی، زبان شمالی، زبان مردم شمال، زمان تبری، زبان مازندرانی، زبان محلی و… را هم به عنوان گونه‌های زبانی موجود یا منقرض‌شده که بارها در منابع به آنها اشاره شده مستحق داشتن مدخل و عنوان و اسم و رسم مستقل و تعريف مستقل زبان‌شناسانه بدانیم. اگر بخواهیم منابع را بدون منطق و روش علمی بررسی کنیم و صرف وجود چیزی در یک منبع برای ما حجت باشد، نتیجه چنین بلبشویی خواهد بود. نکتهٔ مهم دیگر این که تقريبا در تمام منابع تاریخی از گیل و دیلم به عنوان دو طايفهٔ همریشه یاد شده. حتی صابی در همان منبعی که بالاتر متن عربيش را نقل کردم به صراحت می‌گوید که افرادی که به این مکان مهاجرت کردند در گیل و دیلم و نیز افرادی که از قبل ساکن بودند هم باز در میان گیل و دیلم یکسان هستند. و حتی در جای دیگر وقتی از زبانی دیگر حرف می‌زند می‌گوید آن زبان با زبان «گیل و دیلم» فرق دارد. اما مهمترین استناد در رد ادعای وجود زبان دیلمی به مثابه زبانی متمایز از گیلکی، آثار محمود پایندهٔ لنگرودی پژوهشگری با دو ریشهٔ کوه (دیلم) و جلگه (گیل) خواهد بود؛ یعنی دو کتاب آیین‌ها و باورداشت‌های گیل و دیلم چاپ علمی فرهنگی و مهمترین لغتنامهٔ گیلکی و کتاب منتخب سال در سال انتشارش (۱۳۶۹) یعنی فرهنگ گیل و دیلم. در هر دو این کتابها و به ویژه در دومی گنجینه‌ای از واژگان زبان گیلکی تحت عنوان گیل و دیلم گردآوری و توسط انتشارات امیرکبیر تهران چاپ و بارها تجدید چاپ شده.

در پایان برای بررسی درستی ادعای خودم پیشنهاد می‌کنم: دوستان و کاربران عزیزی که معتقدند زبان دیلمی به عنوان زبانی جز زبان گیلکی موجودیت داشته یا دارد، لطف کنند یک فهرست پنجاه تایی (یا اگر خودشان بهتر دانستند، کمتر مثلا سی تایی) از فعلها و کلمات زبان دیلمی که در تاریخ با عنوان زبان دیلمی ثبت شده اینجا بگذارند تا ما هم در کنار آنها، معادلهای گیلکی غرب گیلان، گیلکی شرق گیلان و گیلکی غرب مازندران و گیلکی گالشی (کوهستان‌های استان گیلان) را بیاوریم و بعد به بررسی علمی این ادعا بنشینیم. دوستان حتما تصدیق می‌کنند که اگر صرف طرح یک ادعا در سندی جواز ورودش به دانشنامه‌ها و تقسیم‌بندی‌های زبان‌شناسانه را بدهد، پس بسیاری از اتفاقات محیرالعقول متن عهد قدیم (مثل کشتی گرفتن خدا)‌ باید به عنوان فاکت و حقیقت در دانشنامه‌ها معرفی بشوند ولی همگی می‌دانیم که برعکس آننها به عنوان اساطیر و در جای خودش و در قالب مشخص علمی خودش به دانشنامه‌ها راه پیدا می‌کنند.

نکتهٔ پایانی اینکه خودم اهل لاهیجان هستم و این شهر در بسیاری از منابع جزو دیلمستان حساب شده و البته در بسیاری منابع هم نشده و این به دلیل سیالیت مفهوم دیلم و دیلمستان بر اساس عوامل تاریخی و نظامی و سیاسی و البته عامل زمان است و بخش زیادی از منابع و استدلالهای موجود در این متن با زحمت دوستانی تهیه شده که ساکن همان مناطقی هستند که دیلم نامیده می‌شود. پس امیدوارم که تصور نشود این بحث از یک تعصب محلی یا ناسیونالیسم منطقه‌ای ریشه می‌گیرد. این صرفا تلاش برای تصحیح یک اشتباه مهم علمی ست.

پی‌نوشت دوم: در این بحث بد نیست به زاویهٔ دید دوستان مازندرانی هم نگاه کنیم. ما بی اینکه قصد تصاحب داشته‌های فرهنگی مردم مازندران را داشته باشیم با تاکید روی نام گلکی و گیلکی قصد داریم نشان دهیم که گیلکی مردم استان گیلان و گلکی مردم استان مازندران یک زبان کهن و گسترده است که در تملک هیچ کدام از این دو استان نیست و در مجموع خود دارای گویشهای فراوان و رنگارنگ است. اما ممکن است دوستانی در مازندران نام گلکی را که ورد زبان سالمندان و کهنسالان روستاهای مازندران است نپسندند و از نام تبری برای توصیف زبان خود استفاده کنند. این دوستان هم بی‌شک در برخورد با توصیف زبان دیلمی، حتما شباهتها و اشتراکات فراوانی بین دیلمی و تبری خواهند یافت (که در این نوشته توضيح دادم که تمام اینها اساسا یک زبان هستند) و چه بسا بگویند دیلمی در واقع همان تبری ماست که ناقض بحث ما نیست بلکه صرفا ادعای ما را از جهتی عکس ثابت می‌کند. حتی با توجه به دورهٔ تاریخی‌ای که به زبان دیلمی نسبت می‌دهند (۹۰۰ تا ۱۳۰۰ میلادی) می‌توان دید که در این زمان خاندان بویه در مقاطعی قدرت داشته و برخی منابع دست دوم زبان رسمی دربار آنها را تبری نام برده است. بنابراین می‌بینیم که از زوایای مختلف مشغول نگریستن به یک زبان هستیم و بسته به اینکه در چه زمان و مکانی چه زاویهٔ دیدی را برگزینیم، به نامهای دیگری خواهیم رسید و نادرست است اگر به دلیل رسیدن به نامهای متعدد، زبانهای متعدد را از آن نتیجه بگیریم.

  • در این نوشته از فرهنگ کرمی کمکهای زیادی گرفته‌م و ازش متشکرم.

دیدگاه‌ها

76 پاسخ به “آیا زبان دیلمی، چیزی جدا از زبان گیلکی‌ست؟”

  1. سیامک

    عالی بود. مشت محکمی بر دهان یاوه‌گویان :D

    «عده‌ای نیز در بخشهایی از دیلمستان به زبان خود تاتی می‌گویند که کليت زبانی آنها هم با دیگر گویشوران گیلکی زبان قابل انطباق است. (کافی است به واژه‌نامهٔ زبان تاتی تألیف جهانگیر سبزعلیپور نگاه و با گیلکی شرق گیلان یا مناطق سیاهکل مقایسه کنید.»
    البته تا جایی که اطلاع داریم، کسی خودش را تات یا زبان خودش را تاتی معرفی نمی‌کند، آنها تات یا زبانشان تاتی «خطاب شده‌اند»! مثلا مردمان یلاقات رودبار نام‌های محل‌های خودشان را به خودشان و زبان‌شان نسبت می‌دهند؛ مثلا اهالی «کفته» خودشان و زبان‌شان را «کفته‌جی» معرفی می‌کنند. در واقع تات هم از کلماتی هست که صرف مطرح شدن توسط عده‌ای(که خود اشاره کردید)، مجوز ورودش به دانشنامه‌ها داده شده. زبانی واحد به نام تاتی وجود ندارد، یعنی نمی‌تواند وجود داشته باشد چون تات‌ها، یا بهتر بگوییم، آنهایی که تات خطاب می‌شوند، ساکن مناطقی واقع در گیلان، اردبیل، زنجان، قزوین، خراسان، جمهوری آذربایجان و داغستان و … هستند ولی همه به گویش‌هایی از یک زبان واحد سخن نمی‌‍رانند. بعنوان مثال مردم همان کفته که مثال زدم، به گویشی از تالشی سخن می‌گویند(همانگونه که در مورد «چهار» اشاره کردید، یا تات‌های مناطق بسیاری از قزوین به گویش‌هایی از گیلکی و الی آخر.

    پ.ن.: مئیار ٚ فارٚسی مرأ بینیویشتم، چون ائران ٚ لینگوآ فرانکا(میأنجی زۊوان) ایسه

    1. مو گالش دیلمی هیسم

      کولک مرغانه امه سر دشکنی . طبق منطق خودت کسانی که در جلگه خود را گیلک مینامند در واقع توسط دیگران گیلک خطاب شده اند. اون دیگران هم ما دیلمی ها هستیم.
      ما دیلمی ها به جلگه میگیم گیلان و به مردم جلگه گیل و گیلک میگیم و گیل هم به معنی گِل هست!
      دیلمی ها خود را گالش و تات و دیلمی مینامند و کسی خودشو گیلک نمیدونه که زبانش را گیلکی بگه. دیلمی ها به زبانشون گالشی و تاتی و دیلمی میگن.
      آخر امر ر آب و گیل گیتدری ها!

  2. تقوی نژاد دیلمی

    زبان دیلمی زبان جدا از گویش گیلکی بوده و هست. گیلکی زبان نیست و گویشی از دیلمی هست که در جلگه صحبت میشود.
    قوم دیلم شاید توسط گیلک ها قتل عام شده باشد ولی هنوز زنده است و هویت خود را حفظ کرده است و هنوز محتاج یک مشت دزد هویت و دزد تاریخ نشده است. تنها هدف شما حذف هویت دیلمی و تات و گالش و کلایی و ییلاقی و کوهی و حتی تالش از گیلان هست تا گیلان برای خود مصادره کنید.
    لاهیجان در حدود العالم جز مناطق گیل نشین ذکر شده. گیلان بخشی از دیلم هست نه اینکه دیلم بخشی از گیلان باشد.

    1. دوست عزیز هدف حذف هیچ مردم و هیچ فرهنگ و هیچ زبانی نیست. تلاش بر اثبات این حقيقته که زبان مردم گیل و زبان مردم دیلم یک چیزه. و این دو مردم در پیوند اقلیمی و تولیدی و فرهنگی و تاریخی با هم رشد کرده و دو ملت یا دو خلق نیستند.
      حقیقت تاریخی ما خیلی واضح و شفاف در زبان ما جاریه. زبانی که خوشبختانه با روش تکرار مکرر ادعا و فحش و نفرين، نابود نمیشه. کسی قصد دزدیدن چیزی رو نداره. متاسفم از این کلماتی که برای بیان نظر انتخاب کردی.
      متاسفانه به دليل تعصب حتی به اصل کلام دقت نکردید. در واقع اگر برعکس بگيم که گیلکی همون دیلمیه شاید شما کمتر ناراحت بشی. چون توی نظرت نوشتی گیلان بخشی از ديلم هست نه اينکه ديلم بخشی از گیلان باشد! هر جور شما راحتی. اصلا بحث مجموعه و زيرمجموعه یا اول آخر بودن نيست. تمدن و فرهنگ و همین زبان گیلکی ما در کوهستان و نواحی دیلم صورت اصيلتر خودش رو حفظ کرده و اساسا تمدن ما از کوه آغاز شده. اینکه امروز به این زبان گیلکی میگیم صرفا بيان کنندهٔ فرایند تحوليه که بر ما گذشته همون طور که تقويم خودمون رو دیلمی مینامیم چون از روزگاری به ما رسیده که قدرت سیاسی در کوه بود. در سرزمین ما جيرا و جؤرا رو نميشه جدا از هم ديد. حتی امروز در عصر ماشین هم این پیوند و ریتم هماهنگ از دریا تا البرز وجود هرروزه داره.
      خیلی راحت کافیه یک نفر از اهالی دیلم با من لاهیجانی گیل به گیلکی حرف بزنن هر کدوم با لهجه منطقه خودشون تا تمام اين تعصب و داد و هوار و فرياد دزد دزد بخار بشه بره هوا.
      در مورد لاهیجان این توضيح رو هم بدم که گفتم در دوره‌هایی لاهیجان هم بخشی از دیلمستان نام برده شده. نه اینکه مردم لاهیجان چه نژاد یا قوم یا ملتی هستن. دربارهٔ جدا کردن گالش به عنوان قومی مستقل هم که این نظر کاملا غلطه و نیاز به توضیح نداره.

    2. علی صالحی

      همین که به گیلکی بگی گویش خودش همه چیز رو مشخص میکنه نفوذی

  3. محمدرضا بخشی دیلمی

    ما دیلمی ها هنوز هستیم و در همین استان زندگی میکنیم با احترام به گیلک ها یعنی سکنه غرب گیلان باید بگویم ما دیلمی ها گیلک نیستیم و زبانمان هم گیلکی نیست البته منکر آن نیستم که زبان جلگه نشینان شرق گیلان به زبان ما دیلمیان شباهت زیادی دارد و احتمالا گویش این مردم گویشی از زبان دیلمی است که با گیلکی یعنی زبان اهالی غرب گیلان تفاوت های فراوانی دارد. اینکه یک عده میگویند دیلمی زبان منقرض شده است را اصلا قبول ندارم چرا که ما در حال حاضر در همین سیاهکل خودمان هم داریم به زبان دیلمی خودمان صحبت میکنیم.

    1. علی صالحی

      شما میخوای خودت رو از یه گروه مرده بدونی بدون. با اینکار پان بودن خودت رو ثابت میکنی. دیلم اسم تاریخی ما بوده و الان گیلان و گیلک اسم ماست هر چقدر هم که میخوای زور بزن. کاملا مشخصه برای تفرقه افکنی اومدی اما جای اشتباهی رو انتخاب کردی

      1. مرتضی یوسفی توتکابنی

        گروه مُرده!!! کی گفته دیلمیان مُرده هستند؟ اگه ما دیلمیان مُرده هستیم پس چرا هنوز هستیم؟! فقط هشت میلیون دیلمی در عراق و خوزستان سکونت دارند بعد میگی ما مُرده هستیم؟! بخشی از دیلمیان در استان های گلستان و مازندران و سمنان و اصفهان و لرستان و کرمانشاه و خوزستان سکونت دارند و دارای نام خانوادگی دیلمی یا پسوند دیلمی هستند و حتی دو میلیون دیلمی زازا در ترکیه سکونت دارند. دیلمی ها کم و کمش دوازده میلیون نفر جمعیت دارند. همه ی دیلمیان توسط گیلک ها قتل عام نشدند که ادعا میکنی ما قوم مُرده هستیم. برای یک بار هم شده از دهات خودت بیا بیرون جای جای گیلان را بگرد ببین مردم به خودشون و زبانشون چی میگن. ببین مردم به سرزمین خودشون چی میگن. من تات هستم و زبانم تاتی هست و از تبار دیلمیان هستم و گویش تاتی گویشی از زبان دیلمی هست. در گیلان تالش داریم گالش داریم تات داریم کلایی داریم که سه قوم اخیر دیلمی تبار هستند خیال کردی همه مثل دهات خودتون خودشونو گیلک میدونند؟ اسم گیلان باید به استان گیلان و دیلم و طوالش تغییر پیدا کند نه تالش ها خود را گیلک میدونند و نه دیلمیان گالش خود را گیلک میدونند و نه دیلمیان تات خود را گیلک میدونند. ما اصلا به سرزمین خودمون گیلان نمیگیم به دشت میگیم گیلان و به مردمی که ساکن دشت هستند گیلک میگیم. نام گیلان را رضاخان روی استان ما گذاشت استان ما قبل از رضاخان نامش گیلان و طوالش و دیلم بود که اسنادش هم موجود هست. در دوران ساسانی و اسلامی به کوهستان دیلم و به جلگه گیلان میگفتند و به تالش هم طیلسان میگفتند که حکومت همه ای این نواحی تحت سیطره دیلمیان بود و از قرن سوم تا هشتم به کل سرزمین ما دیلم میگفتند تا اینکه سادات کیایی به قدرت رسیدند و نام سرزمین ما تغییر پیدا کرد. تا قبل از اینکه سادات کیایی به قدرت برسند اصلا گیلک ها هیچ قدرتی نداشتند و تمام قدرت در دست دیلمیان بود و دیلمیان سدی در برابر سادات بودند که باید از قدرت حذف میشدند تا سادات به قدرت برسند که به واسطه همان سادات گیلک ها به نون و نوایی رسیدند. نام گیلان و دیلم دقیقا همزمان در تاریخ در کنار هم استفاده میشدند نه اینکه قدیم دیلم بود و الان گیلان هست نخیر در گذشته هم سرزمینی به نام گیلان وجود داشت و هم سرزمینی به نام دیلم وجود داشت اینکه شما از این موضوع بی خبرید نشان میدهد هیچی از تاریخ خودتون نمیدونید. گیلان فقط نامش گیلان هست و برخلاف نامش تماما گیل نشین نیست و از اقوام دیلم (گالش و تات) و تالش و کُرد تشکیل شده. مگر همه ی مردم آذربایجان غربی آذری هستند! آذربایجان غربی چهل درصدش کُرد هستند و بخشی هم از قوم آشوری و ارمنی هستند. مردم کرمانشاه همه کُرد نیستند و بخشیشون فارس و آذری و لک هستند. مردم لرستان همه لُر نیستند و بخشیشون لک هستند. خوزستان که زمان قاجار عربستان نامیده میشد تمام سکنه اش عرب نیستند و دو سوم جمعیتش را مردمان لُر و بختیاری و فارس و مندایی تشکیل میدهند. استان سیستان و بلوچستان بهترین نمونه نامگذاری را دارد که نامش به دو قوم بلوچ و سیستانی اشاره دارد ولی در گیلان سعی میشود که تالشان و دیلمیان و گالشان و تات ها را حذف کنند. شما نمیتوانید استان گیلان را تک قومیتی کنید استان گیلان به همان اندازه که متعلق به گیلک هاست به همان اندازه هم به اقوام تالش و دیلم و گالش و تات و کُرد هم تعلق دارد. بله استان گیلان کُرد دارد که عمرا تو عمرت دانسته باشی که در گیلان کُردها هم سکونت دارند. مثل آستارا که آذری ها سکونت دارند. گیلان متعلق به همه ماست.

  4. مرزبان

    شما اعتقاد داشتید که لغت “دیلم” بومی نیست. در این مورد هم ممکنه صحبت کنید؟
    “دیلم” لغتی نسبتا پرتکراره که در خاورمیانه و در تمدن‌های مختلف به مفاهیم مختلفی دیلم گفته شده.

    1. با توجه به مندرجات این مقاله مشخصه که دیگر چنین نظری ندارم و طی مطالعه و بررسی این سالها، این مقاله نوشته شده و به زودی مقاله‌ای از دوستانی دیگر در مورد کلمهٔ دیلم در ورگ منتشر خواهد شد.

  5. کلاردهی

    دیلم یک واژه بومی هست. دیلم یک قوم باستانی است که نام این قوم بصورت دلم و دلوم و دلومایی و دلیمایی و الیمایی از حدود 2200 سال پیش تا 1500 سال پیش ذکر شده و در دوران اسلامی نام این قوم بصورت دیلم ذکر شده است. بنده اعتقاد دارم ریشه دیلمیان یعنی الیمایی های شمال با الیمایی های خوزستان یکی هست و سبک زندگی الیمایی ها با دیلمیان تطبیق دارد زیرا الیمایی ها تحت اطاعت حاکمان نبودند و مردمی جنگجو بودند. ابن اسفندیار معتقد بود دلم نام شهری در غرب کلار یعنی محدوده تنکابن امروزی بود. پولیبیوس سرزمین الیمایی را در نزدیکی کادوسیان و ماتیانی میداند. بطلمیوس دیلم را منطقه شرقی گیلان امروزی میدانست که در نزدیکی آن تپور ها سکونت داشتند. موسی خورنی دیلم را سرزمینی بین دو سرزمین گیلان و سرزمین شنچان یعنی شیرجان (تنکابن امروزی) میدانست و دیلم (دلمونک) را به همراه آتروپاتکان و اری و ارمن و گیلان و شنچان و تپورستان و بلسکان بخشی از کوست کاپکوه میدانست که بخشی از بخش های چهارگانه جغرافیای ایرانشهر در دوره ساسانیان بود. سبئوس هم دیلم (دلموک/دلوم) را بین دو سرزمین زریچان یعنی شیرجان (تنکابن امروزی) و سرزمین گیلک (گیلان) میدانست که در شرق آن تپورستان و در غرب آن ماد قرار داشت و سبئوس میگوید گروهی از ماد ها به علت یورش اعراب به دیلمی ها پناهنده شدند. در دوران اسلامی براساس کتاب حدودالعالم سرزمین دیلم در غرب چالوس و کلار قرار داشت و تا کوهستان شرقی گیلان امتداد داشت ولی جلگه شرقی گیلان یعنی لاهیجان و کوتم جز گیلان محسوب میشدند و چالوس و کلار جز طبرستان محسوب میشدند. سایر مورخین هم معتقد بودند که دیلم سرزمینی کوهستانی هست که سرزمین دیلم در یک منزلی شهر کلار قرار دارد یعنی تنکابن تا رودبار بخشی از دیلم بودند و جلگه بخشی از گیلان بود. بر این اساس دیلم سرزمینی کوهستانی بین ولایات گیلان و طبرستان و قزوین بود. درواقع میتواند را ورود به دیلم را رودخانه نمکابرود دانست که از قرن هفتم به بعد مرز بین گیلان و مازندران بود و راه ورود از دیلم به گیلان نیز تیمجان رودسر بود. حاکمان ساسانی برای جلوگیری از حمله دیلمیان به طبرستان دژ هایی را در چالوس و کلار ایجاد نموده بودند و برای جلوگیری از حمله دیلمیان به ناحیه جبال دژی را در قزوین احداث نموده بودند که بعدها مسلمانان از این دژها به دیلم حمله میکردند. نام دیلم یک نام پر کاربرد در دوران باستان بود حتی تمدنی به نام دیلمون در جنوب بین النهرین وجود داشت و در شهر زور نیز یک منطقه به نام دیلم وجود داشت حتی برخی اعتقاد دارند دیله و دجله در بین النهرین ریشه در نام دیلم دارد. امروزه بیش از هشت میلیون عشیره دیلم در جنوب عراق و شمال عربستان و خوزستان وجود دارد که خود را عرب میدانند و به زبان عربی سخن میگویند شاید به علت وجود همین مردم بود که مورخان چنین میپنداشتند که دیلمیان عرب هستند و حتی برخی به تبعیت از آن گیلک ها را نیز عرب محسوب میکردند ولی واضح هست که دیلم قوم مجزا از عرب است که فرهنگ و زبان خاص خود را دارد کماینکه امروز نیز دیلمیان سیاهکل زبان و فرهنگ خاص خود را دارند. امروز قوم دیلم در منطقه رودبار و الموت با مهاجران کرد و قزوینی و لر و تالش و … که در دوران صفویه و افشار و قاجار به رودبار و الموت مهاجرت نمودند آمیخته شده اند ولی دیلمیان سیاهکل کمتر تحت تاثیر دیگر مهاجرین قرار گرفتند به همین علت تنها سکنه سیاهکل خود را دیلمی یا دیلمانی مینامند و سایرین خود را تات مینامند. کسروی معتقد بود که ریشه دیلمیان از قوم ماد هست ولی بنده معتقدم ریشه قوم دیلم از قوم الیمایی هست که بخشی از آن شمال ایران بودند و برخی از آن در جنوب ایران بودند.

    1. با درود به عنوان یک لواسانی خدمت شما عرض کنم که دیلم ها مطلقا در قدیم کوه نشین بودند اما در البرز جنوبی به سوی تهران و کرج و قزوین. اکنون از نظر نژادی تمام روستاهای البرز جنوبی به سمت این سه استان از نژاد دیلم هست. یعنی از دماوند و رینه حتی از فیروزکوه به سوی شرق بیایید همه ی روستاهای لواسانات و اوشان و فشم سپس سولقان و سنگان و کشار و وردیج و واریش و سپس برغان و همه ی روستاهای دل کوه در البرز بالای کرج و آسارا تا طالقان و از آنجا تا رودبار و سپیدرود همه از نژاد دیلم هستند. البته آگاهی زیادی از شرق استان گیلان و شمار گیل و دیلم در آنجاها ندارم. اکنون از طالقان به آن سو بیشتری ها خود را دیلم می دانند. چون دیدم طالقانی که خود را دیلم می دانست. اما از طالقان به این سو دیگر فاسیزه شده اند و خود را کرجی و تهرانی می دانند. اما نژادشان دیلم هست. از نظر زبانی گویش های این مناطق به تبری نزدیک تر است. چون از چند سده پیش مازندرانی ها تا شمال تهران را جزو کوتوال خود کردند و زبان دیلم های این مناطق را آسیمیله کردند. اکنون تنها شما می توانید از چهره و از نظر ویژگی های رفتاری و کرداری و هر چیزی که با ژن و خون منتقل می شود دیلمی بودن این مناطق را ببینید. البته گروه های تک و توک مهاجر مازندرانی به ویژه در شرق البرز میانی یعنی حدود لواسانات و دماوند هستند که اتفاقا این گروه ها با بومی های دیلمی اینجا اختلاف و درگیری دارند. درباره ی نژاد دیلم هم خدمت شما بگویم که دیلم ها اصالتا قفقازی و هم ریشه با گرجی ها و لزگی ها و آلان ها و اقوام دیگر قفقاز و البته تالش و تبری هم هستند اما چون تبری و تالش با ایرانی ها آمیختند نژاد ایرانی در آن ها بیشتر شد اما دیلم ها چون کوه نشین بودند و با ایرانی ها جنگیدند کمتر ژن ایرانی در آن ها ترکیب شد. گروهی از دیلم ها در زمانی نامشخص به سوی غرب مهاجرت کردند و اکنون در آناتولی و جنوب ترکیه با نام زازا شناخته می شوند و زبانشان هم در کنار کردها آسیمیله و زازاکی شده است. کلا اگر مانند تبری ها با ایرانی ها راه می آمدیم اینگونه پراکنده و بی هویت نمی شدیم.

    2. عباس زربینی سیدانی (از دیار دیلمستان)

      مراودات دیلمی های خزر با اعراب بین النهرین و حتی یمن به خیلی قبل تر از ظهور اسلام برمیگرده. آثار کشف شده در تمدن عیلام و میان رودان و شباهت شدید آنها با آثار مکشوفه ی تمدن مارلیک ، یکی از این گواهان است.

  6. امیر رودبنه

    متاسفانه همه از اسم گیلک فراری هستند که همش زیر سر رضاخان هست. بسیاری از مردم رشت فکر میکنند اگه به خودشون گیلک بگن یعنی روستایی و دهاتی هستند و برای همین رشتی بودن و رشتی حرف زدن را کلاس میدونند و فقط غیر رشتی ها و روستایی ها را گیلک میدونند در حالی که گویش رشتی خودش یکی از گویش های گیلکی هست. از طرف دیگه یک عده در رشت فکر میکنند مردم شرق گیلان مازندرانی هستند در حالی که ما اهالی شرق گیلان گیلک هستیم. الان همین پدیده در کوهستان هست یعنی ملت میگن چون ما به خودمون دیلمی یا تات یا گالش یا کلایی میگیم پس گیلک نیستیم این کاملا اشتباست. حتی بسیاری از کردها به خودشون کرد نمیگن ولی کرد محسوب میشن اینو دیدم که دارم میگم. الان هلندی ها انگلیسی ها دانمارکی ها به خودشون ژرمن نمیگن ولی ژرمن محسوب میشن بعد بپرسید ژرمن تبارید میگن آره تبار ما ژرمن هست و زبانمون ریشه ژرمنی داره ولی به خودشون ژرمن نمیگن و میگن ما انگلیش (انگلیسی) و ندرلندز (هلندی) و دانسک (دانمارکی) هستیم چون از نظر تاریخی هویتشون ژرمنی بود و همگی ژرمن خطاب میشدن بعد از هم جدا شدن مثل سامی بودن آشوری ها و اعراب و یهودی ها و مثل یا لاتین بودن ایتالیایی ها و اسپانیایی ها و پرتغالی ها. الان همین قضیه در گیلان هم دیده میشه در اصل دیلمی ها گالش ها و تات ها هم گیل هستند ولی چون از لفظ گیلک استفاده نمیکنند خیال میکنند گیل نیستند. تنها قوم بومی متفاوت گیلان تالش ها هستند که به دو دسته تولش و تات تقسیم میشن.

    1. گیلمرد

      من خودم گیل هستم ولی این سخن شما باعث تفرقه بین گیل و دیلم میشود اگر راجب تاریخ گیلان و دیلم اطلاع ندارید لطفا حرفی نزنید که باعث تفرقه شود. گیلک و گالش و تات و تالش همه یکی هستیم ولی نه تالش ها گیلک هستند و نه گالش ها و تات ها گیلک هستند. ریشه ما یکی هست ولی هیچکدام زیرمجموعه دیگری نیستند. برای گیلان واحد نیازی نیست که هویت بقیه را وارونه نشان دهیم. در تاریخ ذکر شده گیل و دیلم دو برادر بودند و این ریشه مشترک گیل و دیلم را اثبات میکند ولی دیلمیان را به گیل تبدیل نمیکند. هیچکسی مردم را وادار نکرده به خودشان تالش و گالش و تات بگن همانگونه که کسی ما را مجبور نکرد به خودمان گیلک بگیم. قرار نیست از هرچیزی که خوشمان نیامد سریعا اونو گردن رضاشاه و محمدخان قاجار و چنگیزخان مغول و اسکندر مقدونی و بقیه حاکمان بندازیم.

  7. کامران

    نخستین بار در کتاب تاریخ الجایتو از گیل ها با نام گیلک اشاره شده است. در این کتاب به سه قوم گیلک و دیلم و تالش در گیلان اشاره شده است. همچنین در این کتاب اشاره شده است که طیلسان ها همان تالش ها هستند. گیلک و دیلم و تالش سه قوم گیلان هستند و سه زبان گیلکی و دیلمی و تالشی سه زبان گیلان هستند. گویش مردم کوهستان های شرقی گیلان همان زبان دیلمی هست که سکنه بومی آن را گالشی و تاتی و دیلمی و دیلمانی و کوهی مینامند.

  8. کاملا موافقم . من خودم اهل منطقه رحمت آباد رودبار هستم (بخش سرسبز و نیمه جنگلی و کوهپایه ای شهرستان رودبار واقع در شرق سفیدرود) در محافل فرهنگی ما عده ای دوست دارند که زبان ما را تاتی بخوانند در صورتی که این کلمه برای مناطق ما کاملا بیگانه ست(مردم ما در اصطلاح به بیگانگان ترک و تات می گویند) استدلالشان این است که چند زبانشناس گویش های منطقه رودبار را در دسته بندی تاتی ذکر کرده اند و گفته اند تاتی 9 زیر دسته دارد که یکی از آنها تاتی رودباریست و این تاتی رودباری در اثر همجواری با گیلکی برای گیلک زبانان قابل فهم شده است . حالا سوال اینجاست که چرا تالشی که مجاورتر به زبان گیلکی ست رنگ و بوی گیلکی نگرفته است . در رودبار روستایی داریم به نام کبته یا به گویش خود مردم؛ کفته ، زبان این روستا بیش از 70 درصد برای سایر نقاط رودبار قابل فهم نیست چون واقعا یک گویش از زبان تاتی است (اگر تاتی را کلمه ای درست برای نامگذاری بخشی از بانهای ایرانی بدانیم) تقریبا اختلاف بین گیلکی و تالشی در غرب گیلان در اینجا نیز بین گویش رودباری و کفته ای وجود داره (با وجود فاصله کم جغرافیایی) . حالا اگر کفته ای را تاتی بدانیم چنانچه که خودشان هم تاتی می گویند و گویش های الموت و طالقان را نیز تاتی بدانیم باید بگویم که زبان طالقانی برای ما از زبان کفته ای قابل فهم تره (با وجود فاصله مکانی بسیار زیاد نسبت به کفته) این چه دسته بندی ست که گویش ما را با گویش های تقریبا غیر قابل فهم در یک رده قرار میده اما ازگویش های محتلف گیلکی که قابل فهم تر هستند(حتی بدون آموزش) جدا می کنه ؟ می گویند این دسته بندی فقط از نظر لغات و دستور زبان نبوده از نظر آوایی هم بوده که باید بگویم حتی خمیازه ها و آه و ناله و فغان های ما با مردم مناطق گیلک زبان نزدیک تره تا تات زبانها . البته من معتقد به مرزبندی صریح نیستم و معتقدم با طیفی از زبانهای هم ریشه سرو کار داریم که یک سرآن گیلکی است و یک سر آن تبری . یک سر آن تاتی است یک سر آن تالشی حالا این بین زبانها لهجه و گویش های متنوع اما هم ریشه وجود داره که به تدریج به هم نزدیک یا از هم فاصله می گیرند. نتیجه آن که همانگونه که تمدن از کوه به جلگه در گیلان سرازیر شده و مردمان ما در دوهزارسال پیش کنار هم در کوه زندگی می کرده اند پس زبان آنان نیز مشترک بوده و اختلاف لهجه ها بعد ها بوجود آمده است . فقط مشکل نامگذاریست که باید تعصب ها را کنار گذاشت و از گیلکی با پسوند ها مختلف استفاده کرد . گیلکی رودباری – گیلکی رشتی- گیلکی شرقی و … هرچند که مردم کوه هیچ گاه خود و سرزمین خود را گیلان نگفته اند و دو گانه کوه و گیلان همیشه رواج داشته است

  9. دارستانی تات رودبار

    گیلکی رودباری دیگه چه صیغه ای هست. وقتی ما اهالی رودبار نسل در نسل به زبانمون تاتی گفتیم و به خودمون تات گفتیم چگونه میگویید این لفظ اشتباست. مگر میشود مردمی نام زبان و هویت خود را ندانند و اشتباها زبان خود را چیز دیگری بنامند. مشکل شما با لفظ تاتی و گالشی و دیلمی در گیلان چیست؟ چرا با قوم تات و گالش و دیلم سر ستیز دارید؟ دست از حذف و تحریف هویت تاتی بردارید ما هرچه باشیم حداقل این را به خوبی میدانیم که گیلک نیستیم و زبانمان گیلکی نیست. اصلا چرا شما تات نباشید چرا شما گالش نباشید!!! چرا به زبان مردم رشت تاتی رشتی نگیم چرا به زبان مردم لاهیجان گالشی لاهیجانی نگیم!!!
    اگر قرار باشد نام تات و گالش و دیلم اشتباه باشد پس نام گیلک هم اشتباست. ما هیچ وقت از هویت خود دست نمیکشیم.
    میگویید فلان قوم به شما تات و گالش و دیلم گفتند از کجا معلوم فلان قوم به شما گیلک نگفتند!!!
    میگویید اردبیل و قزوین و مازندران و کرج تات دارد پس تات درست نیست پس چون عراق و خراسان هم کرد دارد پس باید بگیم کرد درست نیست!!!
    هویت من چیزی هست که پدران و مادرانم گفتند. ما تات ها با گیلک و گالش و تالش هیچ مشکلی نداریم بی خودی تفرقه نندازید فکر نکنید فقط خودتان روی هویتتان حساسید ما هم چنین هستیم. با افتخار تات و تات زبان هستم.

    1. دوست عزیز کاش این مقاله رو تا انتها با دقت خونده بودی تا اون وقت جواب خیلی از حرفهات رو گرفته بودی. باشه. اسم زبان ما هم تاتی! ما هم از کلمه ترکی تات اگر برای توصیف زبان خودمون استفاده کنیم اون وقت مشکل و نگرانی شما حل میشه؟ به هیچ وجه قصد ندارید روی اصل موضوع تمرکز کنید؟ این که زبان ما و شما یکیه؟ دعوا فقط سر اسمه؟ اگر ما اسم ترکی تات رو که ترکها به غیرترکها اطلاق میکردن بپذیریم همه چی حل میشه؟ اون وقت شما زبانتون با زبان مردم اون مناطق از مازندران که به زبونشون میگن تاتی یکیه؟ خودتون متوجه جزم‌اندیشی خودتون هستید؟

  10. میرزایی فتحکوهی

    من از اهالی شهرستان رودبار هستم از بخش رحمت آباد آن .
    می خواستم بگم مردم رحمت اباد خودشان را گالش می دانند و زبان خودشان را گالشی می دانند. ما زبانمان را تاتی نمیدانیم و زبان رحمت اباد از نظر لهجه خیلی با زبان مردم خود رودبار و روستاهای اطراف آن تفاوت دارد. در بعضی از روستاهای اطراف رودبار تفاوت لهجه آن قدر زیاد است که خود زبانی دیگر می نماید.
    ولی در همین رحمت آباد هم اکثر روستاها با هم تفاوت اندک لهجه ای دارند. اینجا هیچکس خود را گیلک نمیداند نه اینکه گیلک بودن بد باشد بلکه ما مردمان دیگری را گیلک میدانیم که در گیلان یعنی دشت سکونت دارند و سکنه دیگر رودبار را تات می دانیم.
    ما گالش های رحمت اباد مردمان رودبار و انبوه و کلیشم و عمارلو و آن قسمت ها را تات می دانیم و آنها هستند که خود را تات می نامند و زبان خود را تاتی می نامند. کردها هم ما را گالش خطاب میکنند و گاهی هم برخی از انها به اشتباه ما را تالش خطاب میکنند. کردها بقیه سکنه رودبار را که خود را تات خطاب میکنند تات می نامند.
    از لحاظ تاریخی به نواحی گالش نشین و تات نشین دیلم اطلاق می گشت و به سکنه ان دیلمی می گفتند و به نواحی گیلک نشین گیلان اطلاق می گشت و به سکنه ان گیل می گفتند.

  11. مرتضی یوسفی توتکابنی

    دیلمیان نه گیلک هستند و نه فارس هستند و نه آریایی هستند. زبان دیلمی گویش هیچ زبانی نیست و خودش یک زبان مستقل هست که گالشی و تاتی گویش های آن هستند. دیلم قومی بود که هم با گیلک ها و هم با آریایی ها و پارسیان و اعراب قرن ها جنگ و نزاع داشت. قوم دیلم قومی سومری تبار و وارث تمدن سومر در بین النهرین هست. و مردمانی که خود را تات و گالش و کلایی مینامند همگی از تبار قوم دیلم هستند. گیلک ها هیچگاه پاشون به سرزمین های کوهستانی دیلم باز نشده و نخواهد شد. شما چیکاره ما هستی که میخوای برای زبان و قومیت و هویت ما تعیین و تکلیف کنید. سرتون تو کار خودتون باشه در مورد مسائل داخلی دیلمیان دخالت نکنید.

    1. گیلمرد

      دیلمی زاکان خوشان زبان دریدی تو چی‌چی گونی. اما همه ایرانی ایسیم. گیلک و گالش و دیلم و مازنی و تات و تالش و فارس و کرد و لر و لک، تو شاید قبیله میان دنیا بومویی که تی قوم و قبیله یه دنبال گردی. طبیعت درون تی قبیله میان بزرگه وسته بی. همه آریایی و ایرانی ایسیم.

    2. تازه می‌خواستم بگم برای این همه ادعا از سومر تا البرز منبعی هم داری که با خوندن سطر آخر پیامت فهمیدم تا پشت آدم گرم باشه چه نیاز به منبع! بله قربان. اگر حرف زوره که شما صحيح می‌فرمایید. زمین هم گرد نیست. سر ما هم به کار خودمونه.

  12. دیلمی از تبار آل بویه

    به کتاب پاینده لنگرودی یعنی کتاب آیین‌ها و باورداشت‌های گیل و دیلم و کتاب فرهنگ گیل و دیلم اشاره کردید در صورتی که در این کتاب واکه های موجود در زبان گالشی با زبان گیلکی متفاوت از هم درج شده و تعداد مصوت های زبان گالشی از زبان گیلکی بیشتر است. زبان گالشی و تاتی جز زبان های بسیار پیچیده هستند در صورتی که گیلکی برای بسیاری از مردمان غیر گیلانی قابل فهم هست و تنها با بهره بردن از واژگان گالشی و تاتی شاید بتوان تا حدی از عیوب گویش گیلکی که شما آن را زبان مینامید کاست در صورتی که زبان های گالشی و تاتی که همان زبان دیلمی قدیم هستند که برای اهالی غیر دیلمی قابل فهم نیست. نظر پاینده لنگرودی از خیلی از جهات به ما کوهنشین ها نزدیکتر هست برای مثال گیلک ها را گروهی از مردم دهقان روستایی جلگه نشین میداند که ساکن دشت هستند که ما اهالی کوهستان یعنی دیلم همین گروه از دشت نشینان را گیلک میدانیم و گروه مقابل که ما دیلمی ها هستیم عملا خود را کوهی و گالش و تات میدانیم.

    به شخصه مردمان جلگه نشین شرق گیلان را دیلمی میدانم که با گیل های مهاجر غرب گیلان در آمیخته شدند و از قرون دوم تا هفتم قمری جمعیت قابل توجهی از سادات به نواحی جلگه ای شرق گیلان همچون رودسر و لاهیجان مهاجرت کردند که این مهاجرت ها در نهایت به ظهور حکومت های زیدی مذهب ضد دیلمی ختم شد که باعث افول قدرت دیلمیان در جلگه شرقی گیلان شد و منجر به قدرت یابی سادات و گیل ها در جلگه شرقی گیلان شد و در دوران صفویه تا قاجار برخی کردها نیز به نواحی جلگه شرقی گیلان به ویژه لنگرود و لاهیجان آمدند که این مهاجرت ها آمیختگی نژادی در جلگه شرقی گیلان را بیشتر از قبل کردند ولی شاکله اصلی قومی در جلگه شرقی گیلان همان قوم دیلم هست ولی در جلگه غربی گیلان شاکله اصلی متعلق به قوم گیل و تالش هست.

    البته همیشه این فرضیه وجود دارد که چون ما دیلمیان نواحی جلگه ای را گیلان و گیل می نامیدیم این مردمان جلگه نشین به همین نام یعنی نام گیل معروف شده باشند چرا که گیل یکی از چندین واژه دیلمی هست که در برخی نواحی دیلمی نشین برای کلمه ی گِل به کار می رود. مثلا لفظ پارس در زبان ماد ها به معنی کناره بود و مادها همسایگان خود را پارس مینامیدند یا لفظ عرب و اَرَپ در زبان قدیم سامی به معنای غرب بود و سامی تبار سکنه غربی رود دجله را عرب یعنی غربی یا محل غروب آفتاب مینامیدند و سکنه شرقی را آسور یا آشور مینامیدند که در زبان سامیان به معنای شرق یا جایی که خورشید طلوع میکند بود. واژه اروپا نیز از همین ریشه به معنای غرب هست. پس این نام ها توسط اقوامی دیگر به به آنها داده شد. حتی یکی از نویسندگان مشرق شناس مشهور به نام هارولد لمب واژه ترک را یک واژه چینی میداند و طبق اسناد چینی به این نتیجه رسید که این چینی ها بودند که نخستین بار همسایگان بیابانگرد شمالی خود را ترک نامیدند که در زبان چینی به معنای سگ ولگرد بود. بنابراین نام گیل و گیلان و گیلک نامیست که ما دیلمیان به سکنه جلگه گیلان دادیم و اگر داده های تاریخی صحیح باشد باید شاکله ای اصلی جلگه شرقی گیلان را از قوم دیلم بدانیم و شاکله اصلی جلگه غربی گیلان را از قوم تالش بدانیم که در قومی به نام کادوسی ریشه دارند و به گفته خودتان این افراد نیز جلگه تالش را گیلان مینامند بنابراین تالش ها را هم میتوان به مانند ما دیلمیان در رواج این نام سهیم دانست.

    1. رانکوه جی

      چقدر تابلو پان فارسی

  13. گیلک و دیلم و تات و گالش و تالش را بیخیال. همه از قوم کاسپی هستیم و همگی کاسپی زبانیم.

    1. کاسپی چی هست؟ زبان هست؟ قومیت هست؟ نژاد هست؟
      چرا هیچکس تو گیلان به خودش کاسپی نمیگه یا نمیگه به زبان یا گویش کاسپی صحبت میکنه. ما تو گیلان اقوام بومی مثل گیلک و گالش و تات و تالش و دیلمی و کلایی و ییلاقی و کوهی داریم ولی چیزی به نام کاسپی نداریم! مردم گیلان به زبانشون گیلکی و گالشی و تاتی و تالشی و دیلمی میگن ولی کاسپی نمیگن!
      کاسپی نام قومی در منطقه قفقاز در منطقه بین رود کورا و رود ارس بود که سکنه اون منطقه فعلا یا آذری هستند یا تالش هستند! هرودوت کاسپی ها را سکنه دو منطقه یکی در افغانستان و دیگری در قفقاز میدونست. استرابون کاسپی ها را سکنه قفقاز میدونست و یک قوم به نام کوسائی هم اشاره کرده بود که یک گروهشون ساکن قفقاز بودند و یک گروهشون ساکن زاگرس در منطقه لرستان فعلی بودند که این کوسائی ها احتمالا همان قوم کاسی بودن و واژه کوسائی یونانی شده نام قوم کاشی یا کاسی هست که احتمالا نام کاشان و کشوین (قزوین) ریشه در نام این قوم میتونه داشته باشه و احتمالا کاشی ها از نواحی جنوبی تر به نواحی شمالی تر یعنی قزوین و کاشان مهاجرت کردند. به گفته بسیاری از مورخین ایرانی مثل بلاذری شهر قزوین در دوره ساسانی کشوین نام داشت و تا قرن سوم هم از همین نام در کنار نام قزوین استفاده میشد.
      اقوام خیلی قدیمی تر مانند ایلامی ها و گوتی ها هم در منطقه زاگرس سکونت داشتند.
      اگه شما میگفتی ما گیلانی ها از قوم کادوسی هستیم قابل قبول تر بود چون قدیمی ترین قومی که ساکن گیلان بود قوم کادوسی بود که حتی مورخان عصر هخامنشی مثل کتزیاس به اونا در گیلان اشاره کرده بودند که ساکن غرب سپیدرود بودند. بقیه اقوام گیلان در دوره اشکانیان بهشون اشاره شده بود مانند گلای ها که بطلمیوس بهشون در غرب گیلان اشاره کرد و استرابون به اونا در قفقاز و آران اشاره کرده بود و آن آریاها یا آناریاکه ها که استرابون بهشون در جلگه شرقی گیلان بهشون اشاره کرد و برخی ها اونارو ساکن خراسان میدونستند و ماردی ها یا آماردی ها که برخی مورخین به انها در شرق گیلان اشاره کردند و برخی دیگر آنها را سکنه مرو و پارس و کوهستان خوزستان و جلگه مازندران و قفقاز و ارمنستان میدونستند و تپیری ها که بطلمیوس به اونا در شرق گیلان در منطقه دیلم اشاره کرد و برخی مورخین اونارو سکنه آذربایجان و ارمنستان و هیرکانیا و ری و جنوب مازندران میدونستند و ایلیمایی ها که پولیبیوس به اونا در جنوب گیلان اشاره کرد که برخی مورخین انها را سکنه خوزستان و لرستان میدانستند که ایلیمایی ها اجداد دیلمی ها بودند که همسایه جنوبی کادوسیان بودند و دربیک ها که بطلمیوس به اونا در شرق گیلان اشاره کرد و یک گروه آنها ساکن شمال هیرکانیا بودند و یک گروه از آنها هم در مناطق شرقی تر نزدیک به رود سند سکونت داشتند.
      ریشه قوم کادوسی مشخص نیست و برخی مانند تیتوس اونارو از قوم ماد دانستند و برخی مانند کتزیاس اونارو بخشی از ماد میدوستند که با کمک پارسیان از ماد جدا شدند و ریشه قوم گلای را به سکایی ها میرسید و ریشه قوم ایلیمایی مشخص نیست و برخی آنها را بازماندگان قوم ایلام میدونستند ولی در دوره ساسانی دیلمیان را جز گروه سکاها در نظر میگرفتند. به هر حال وجود دو قوم با نام دیلم یکی در عراق و خوزستان و یکی در گیلان که گروه اول عرب زبان هستند و خود را عرب میدونند و گروه دوم ایرانی زبان هستند و خود را ایرانی میدونند میتونه ما را به ایلامی بودن ریشه دیلمیان کمک کند که یاقوت حموی هم به ایلامی بودن ریشه قوم دیلم اشاره کرده است.
      شما دنبال ریشه مشترک میگردی؟
      مگه همه ما انسان نیستیم!
      خوب دنبال چی هستی؟
      فرق من گالش دیلمی با یک آذری و عرب و کرد و لر و لک و تالش و مازنی و فارس در چیست؟
      همه انسانیم دیگه. ریشه همه ما یکی هست. شباهت ژنتیکی تمام گونه های انسانی با هم 99/9 درصد هست. یعنی ما انسان های مدرن با انسان های نئاندرتال که منقرض شدند تا این حد شباهت ژنتیکی داریم. ریشه ما با مردم ژاپن و هند و چین و روسیه و ایتالیا و اروپا و آفریقا یکی هست چون همه انسان هستیم و ریشه مشترک داریم. دیگه اورانگوتان و شامپانزه و گوسفند که نیستیم!!! هر چند همه ی موجودات دنیا ریشه مشترک دارند حتی دی ان ای یک گیاه میتونه 40 درصد به انسان نزدیک باشه. دی ان ای یک اورانگوتان تا درصد 99 و یک گوریل تا 98 درصد به انسان شباهت داره. گربه 90 درصد و گاو 80 درصد و موش 75 درصد و زنبور عسل 55 درصد و دانه برنج 30 درصد شباهت ژنتیکی با ما انسان ها دارند. الان بخاطر اشتراک یابی اینام حتما از نظر شما کاسپی هستند!!!
      التماس تفکر!

      1. عباس زربینی سیدانی (از دیار دیلمستان)

        عالی بود

  14. زمين ديلمان جایی است محكم، بدو در لشگری از گيل و ديلم، گروهی ناوک و زوبين سپارند، به زخمش جوشن و خفتان گذارند…

    1. عباس زربینی سیدانی (از دیار دیلمستان)

      احسنت

  15. مهران از چالوس

    کاملا درست گفتید، زبان دیلمی یک گویش از زبان گیلکی و قوم دیلم هم در همیشه تاریخ گیلک و گیلانی بودند و هستند که افتخارات اجداد دیلمی مردم گیلان از سوی برخی همسایگان فضول و حسود ما قابل دیدن نیست و بسیار تلاش میکنند تا افتخارات گیلانیان دیلمیو بدزدند یا بنام استانها و سرزمینهای مجهول الهویه خودشون که هرگز در تاریخ مقابل گیلانیان دیلمی عدد و رقمی نبودند و نیستند و همیشه مورد حمله و متصرفه و باصطلاح بردگان گیلانیان دیلمی بودند سند بزنند دیلمیان در تاریخ هیچ ربطی به تاتهای دشت قزوین یا به مازندرانیهای شرق مازندران نداشتند و نخواهند داشت و حدود دیلمی نشین تا چالوس بود که این منطقه در حال حاضر همه گیلک و گیلانی هستند دزدان تاریخ و هویت و بی مایگان و فرومایگان همیشه تاریخ هم بدانند که دیلمیان در طول تاریخ گیلک و گیلانی بوده اند و در صدها منبع تاریخی کاملا محدوده و قومیت دیلمیان گیلانی ذکر شده و بهیچ وجه تاریخ و افتخارات گیلانیان دیلمی قابل تغییر و دزدیدن نیست

    1. مو گالش دیلمی هیسم

      شما نمیخواد از طرف ما دیلمی ها صحبت کنی. ما دیلمی ها بهتر از شما میدونیم که گیلک نیستیم و هیچوقت به خودمون گیلک نگفتیم و نخواهیم گفت. نه پدران ما و نه اجداد ما هیچ کدام خود را گیلک ننامیدند و در تاریخ هم هیچگاه گیلک نامیده نشدیم. تمامی دیلمی ها خود را گالش و تات و دیلمانی مینامند. چشم و طمع شما گیلک ها نسبت به افتخارات ما دیلمی ها و تاریخ دیلمیان قابل درک هست چون گیلان هرچه دارد از صدقه سر ما دیلمی ها بوده و هست و از هر فرصتی استفاده میکنید تا ما دیلمی ها را به خودتون ربط بدهید. انشالله با استان شدن دیلمان شکوه از دست رفته دیلمان را پس خواهیم گرفت.
      چالوس هم جلگه هست ربطی به کوهستان یعنی دیلم ندارد چون دیلم به کوهستان گفته میشد. ما دیلمی ها زبان چالوسیا را چندان متوجه نمیشیم ولی زبان گالشی سیاهکل و اشکورات و دوهزار یکی هست و من سیاهکلی زبان گالشی اشکورات و دو هزار را کامل متوجه میشم. دیلم سرزمینی کوهستانی بود و تمام سکنه کوهستانی گیلان خود را گالش و تات و دیلمی مینامند. سکنه سه هزار و دو هزار و اشکورات و سیاهکل گالش هستند گیلک ها ساکن جلگه هستند نه کوهستان! نواحی گالش نشین و تات نشین گیلان همان دیلم اصلی هستند.

      1. دوست عزیز در این مقاله ادعا نشده که دیلمیان گیل هستند یا دیلمی گویشی از زبان گیلکی است. کاش بدون بغض و پیش‌داوری دست‌کم مقاله را تا به انتها بخوانید.

    2. علی از چالوس

      آقای چاخان. چالوسی ها دیلمی و گالش هستند ولی گیلک نیستند. کسی در چالوس خودشو گیلک نمیدونه جز یک عده مهاجر که از لنگرود به چالوس مهاجرت کردند.
      تمام کوهستان مازندران از شرق تا غرب دیلمی هستند و به خودشون گالش میگن و گالشی صحبت میکنند. دیلمی های گیلان هم به خودشون گالش میگن.
      مو چالوسی هیسم امو گالش دیلمی هیسیم.

    3. این یادداشت نگفته که دیلمی یک گویش از زبان گیلکی‌ست. این دو یک زبان هستند که در دوره‌های مختلف به دلایل تاریخی به نامهای مختلفی نامیده شدند.

  16. علی از چالوس

    ما چالوسی ها گالش دیلمی هستیم و به زبان گالشی صحبت میکنیم و گیلک نیستیم.
    آقایون لنگرودی مهاجر اینقدر دروغ پراکنی نکنند.
    تمام سکنه کوهستان مازندران از شرق تا غرب گالش هستند و گالشی صحبت میکنند.
    مو چالوسی هیسم امو گالش دیلمی هیسیم.

    1. چالوسی واقعی مازندرانی

      چالوسی ها نه گالشند نه گیلکند نه دیلمی اند. مردم چالوس مازندرانی هستند.
      گالش های مازندران هم ربطی به قوم دیلم ندارند. هر گردی گردو نیست گالش مازندران با گالش گیلان فرق داره زبانشونم فرق داره.
      مو چالوسی هیسم… خودتونو مضحکه کردید… این اصلا لهجه چالوسی نیست… چالوسی ها این مدلی حرف نمیزنند… با لهجه شرق گیلان خودتونو چالوسی معرفی میکنید.
      در گویش چالوسی میگیم. من چالسی هسمه.
      زبان مردم چالوس مازندرانی هست و به گویش کلاردشت و نوشهر و عباس آباد شبیه هست نه شرق گیلان. یه مثال میارم که دیگه هر کس و ناکسی خودشو چالوسی اصیل جا نزنه.
      چالوس: هاکردمه. نوشهر: هاکردمه. کلاردشت: هاکردمه. عباس آباد: هاکردمه. آمل: هاکردمه. ساری: هاکاردمه. بابل: هکردمه. تنکابن: هکردم. رشت: بوکودم. فارسی: کردم.
      گویش چالوس اصلا شبیه به گویش های گیلکی و گالشی و دیلمی نیست.
      ما چالوسیا زبان رشتیا رو متوجه نمیشیم حتی زبان سمت ساری هم با اینکه مازندرانیه لهجه اش با چالوس و نوشهر و نور تفاوت داره. حالا باز بیایید خودتون چالوسی جا بزنید بازم اهمیتی نداره… شما که عادت دارید خودتونو جای اینو آن جا بزنید یه دفعه خودتون آلمانی معرفی ادعا کنید بگید مردم آلمان گالش و گیلک و دیلمی و تات و تالش هستند. رونالدو هم بچه رشت هست خجالت نکشید عادت کردید هر دروغی را باور کنید. دروغ که کنتور نمیندازه.

  17. ییلاقی

    من اهل ارکم اشکورات هستم و به خودمون ییلاقی میگیم ولی به زبانمون گالشی میگیم. ما ییلاقی ها خودمونو گیلک نمیدونیم و به مردم گیلان گیلک میگیم و به مردم کوهستان گالش میگیم. منظورم از گیلان دشت هست. ییلاقی ها از قدیم بین گیلان و کوهستان در حال ییلاق قشلاق بودند و در اصل جز گروه گالش ها محسوب میشدند ولی برخلاف گالش ها یکجانشین نبودند و بین جلگه و کوهستان کوچ میکردند.
    این بحث ها اهمیتی ندارد. مهم اتحاد هست. اتحاد ییلاقی و گالش و تالش و گیلک و تات. فقط این مهمه. بقیه چیزا مهم نیست. قدیم مردم گیلان به گیل و دیلم و طیلسان تقسیم میشدند. امروز به ییلاقی و گالش و گیلک و تالش و تات تقسیم میشن.
    مانور دادن روی یک نام باعث اختلاف و تفرقه میشه بهتره همین نام ها را حفظ کنیم.
    به امید اتحاد گیلان و دیلم و طوالش.

  18. عباس زربینی سیدانی (از دیار دیلمستان)

    دانمارکی و سوئدی و نروژی جزء زبان های نوردیک هندواروپایی هستند، تقریبا با کمی مشکل، بدون زبان میانجی با هم ارتباط برقرار میکنند. مثل پرتغالی و اسپانیولی که از یه ریشه ان. اما آیا در حال حاضر یک زبان هستند؟
    ضمناً کلاً من با واژه تاتی که طی چند صد سال اخیر رایج شده مشکل شخصی دارم. خیلی زیبا نیست که اسم و عنوان یک زبان، به زبان دیگه ای باشه! (ترکهای آسیای میانه به غیر ترک، تات می گفتند)
    مثل اینکه به تاثیر از اعراب، به زبان فارسی بگیم: زبان عجمی!
    چند نمونه تفاوت گیلگی و دیلمی(لهجه ی رحمت آباد رودبار)، منکر شباهت ها نیستم اما خودتان قضاوت کنید:
    چون گیلک نیستم، معادل بعضیاشو نمیدونم.
    اوگور=اوسن
    اوروشت=ویریس
    درسیوم=بشنوستم
    بیشتی = بِس
    ازرانیوم= جر دادم
    بفسنیوم = پاره کردم
    اَولارستوم= آوار شدم
    وُلُو اَبیوم = پَهن شدم مثلا از خستگی، دراز به دراز افتادم
    تَتَل اَبِه: له شد
    اوراقان = فوقان
    اوترکستوم= فترکستوم
    دکالست = رانش کرد (گیلکیشو نمیدونم)
    بیارد= باورد
    بوشوردوم= بوشوستوم
    این افعال، فی البداهه به ذهنم رسید ، مطمئنا اگر به کتاب های دیلمی معاصر مراجعه بفرمایید، متوجه واژگان بیشتری می شوید که همچنان در روزمره ی مردم دیلمستان بسیار پرکاربردند.
    بدرود

    1. ر.گیلان

      اکثرشو که تو گیلکی داریم فقط یکم لهجه فرق می‌کنه

  19. اتحاد گیلک و گالش و تات و تالش

    گیل و دیلم و طیلسان نام اقوام قدیم گیلان هستند و گیلک و گالش و تالش و تات نام اقوام امروزی گیلان هستند.
    آیا ما در تاریخ قوم هزاره داشتیم؟ آیا قوم تاجیک داشتیم؟ نه نداشتیم ولی امروز داریم!
    ما دوران باستان اقوامی مانند آریایی و کادوس و ماردی و تپری و پارس و ماد و پارت و کاسی و ایلامی داشتیم ولی امروز چنین قوم هایی نداریم شاید یک عده بگویند که پارس به فارس تبدیل شده یا تپری به تبری یا مازنی تبدیل شده یا کادوس به تالش یا گالش تبدیل شده که این حرف دیگریست.
    مردم قدیم گیلان خود را گیلک و گالش و تات و تالش صدا نمیکردند ولی امروز از همین اسامی استفاده میکنند. محققین این حوزه معتقدند اسامی گیلک و گالش و تات و تالش مربوط به طبقه اجتماعی خاصی در گیلان هستند مثلا برخی تالش را به معنی کوهنشین و دامدار میدانند یا تات را به معنی کوهی و روستایی و بومی و غیرترک میدانند و گیلک را به معنی جلگه نشین و روستایی و کشاورز و کاسب میدانند و گالش را به معنی کوهنشین و دامدار و روستایی و بومی و شبان میدانند.
    حالا موضوعی که پیش میاید این هست که برخی میگویند که خوب استفاده از لفظ دیلم اشتباست چون اسمی تاریخی هست و دیگر کاربردی در کوهستان گیلان ندارند و مردم ان ناحیه خود را گالش و تات معرفی میکنند. این موضوع کاملا شبیه به اصطلاح سامی یا شامی در بین آشوریان و اعراب و یهودیان و یا اصطلاح لاتین در میان ایتالیایی ها و اسپانیایی ها و پرتغالی هاست. لفظ سامی و لاتین الفاظ تاریخی و منسوخ شده هستند که در دوران قدیم استفاده میشده ولی همین مردم این الفاظ را به طور کامل طرد نکردند و از این الفاظ قدیمی استفاده میکنند مثلا به مجموعه آشوری و عرب و یهودی میگن سامی یا شامی یا به مجموعه اسپانیایی و ایتالیایی و پرتغالی میگن لاتین.
    پس ما نباید در مورد لفظ دیلم حساسیت نشون بدیم و بگیم خوب چون این مردم به خود گالش یا تات میگن پس دیگه حق ندارند از لفظ دیلم که نام تاریخی آنهاست استفاده کنند از طرفی هم این مردم از الفاظ گیلک و تالش استفاده نمیکنند پس نمیتوانند گیلک و تالش محسوب شوند و حتی لفظ گیل و طیلسان هم مربوط به آنها نیست ولی واژه دیلم صدرصد مرتبط به آنهاست همانطور که واژه گیل مرتبط به گیلک هاست و گیلک یعنی منسوب به گیل و همانطور که واژه طیلسان مرتبط با تالشان هست.
    در گذشته مهاجرت فراوان بوده من تحقیق کردم مردمانی را در نواحی مختلف ایران یافتم که نام خانوادگیشان دیلمی بود ولی این مردم خود را متعلق به قوم دیلم نمیدانستند مثلا میگفتند فارسیم یا عربیم یا لریم یا مازنی یا سمنانی هستیم. علت چه بود؟ علت این هست که پس از مهاجرت دیلمیان به نواحی دیگر هویت قومی آنها تغییر یافت. یک دیلمی خوزستان که امروز عرب زبان شده تقصیری ندارد که خود را عرب بداند چرا که با مهاجرت به مرور زمان هویت افراد تغییر میکند ولی اصالت دیلمی از بین نمیرود. قطعا اصالت دیلمی گالش ها و تات ها از بین نرفته هست و دیلم تنها واژه ای هست که نه تنها گالش ها و تات ها به آن حساسیتی نشان نمیدهند بلکه از آن استقبال هم میکنند. ولی اگر بخواهید کلمات تالش یا گیلک را جایگزین کلمات امروزی کنید بهتون قول میدهم گالش ها و تات ها در برابر آن مقاوت میکنند. من مخالف لفظ تات و گالش نیستم ولی یک تات و یک گالش حق دارد خود را فارس بنامند همانطور که یک فارس حق دارد خود را پارس یا آریایی بنامند یا یک خراسانی حق دارد خود را پارت بداند یا یک اسپانیایی حق دارد خود را لاتین بداند یا یک عرب حق دارد خود را سامی بداند. این ها هیچ ایرادی ندارند.
    اینجا من عمده حرفم راجب گالش ها و تات های گیلان هست.
    هدف ما باید اتحاد گیلک و گالش و تات و تالش باشد.

  20. سهیل

    دیلمی زبان مُرده هست و احتمالا زبان گالشی شرق گیلان یا زبان تاتی جنوب گیلان بازمانده این زبان هستند . زبان دیلمی با زبان گیلی متفاوت بود. چون گیل و دیلم دو قوم متفاوت بودند و مقدسی هم به تفاوت زبان گیلان و دیلم اشاراتی نمود و احتمالا تفاوت این دو قوم و این دو زبان در حد تفاوت قومیت و زبان پرتغالی ها با اسپانیایی ها بوده هرچند این مردم ریشه زبانی و قومی مشترک داشتند. ولی امروز زبانی به نام گیلی یا دیلمی نداریم و مردم گیلان هم زبان خود را بسته به موقعیت جغرافیایی گیلکی و گالشی و تاتی مینامند و گروهی هم در غرب زبان خود را تولشی مینامند. امروزه گیلک ها در جغرافیا گیل ها و گالش ها و تات ها در جغرافیای دیلمیان و تالش ها در جغرافیای طیلسان ها و کادوسیان سکونت دارند. امروز نمیتوان گفت زبان پهلوی همان فارسی یا دری یا تاجیکی هست چون پهلوی یک زبان مُرده هست و زبان فارسی ادامه زبان پهلوی هست و باید گفت زبان های دری و تاجیکی و هزارگی و فارسی ادامه ی زبان پهلوی هستند. در مورد سایر زبان ها نیز همین داستان وجود دارد. زبان اسپانیایی یا پرتغالی همان زبان لاتین نیستند بلکه زبان های اسپانیایی و پرتغالی ادامه زبان لاتین هستند امروز نمیتوان گفت زبان هندی یا بنگالی یا اردو یا پنجابی همان زبان سانسکریت هستند بلکه باید گفت این زبان ها ادامه زبان سانسکریت هستند. گیلکی یا گالشی یا تاتی نامیدن زبان دیلمی مانند اسپانیایی نامیدن زبان لاتین و فارسی نامیدن زبان پهلوی و عربی نامیدن زبان اکدی و سانسکریت نامیدن زبان هندی هست.

  21. گیل و دیلم

    گیل . ( اِخ ) به قوم ساکن دشت گیلان اطلاق شود.( حاشیه برهان قاطع چ معین ) ( معجم البلدان).

    گیلک . [ ل َ ] ( ص ، اِ ) به زبان گیلان ، مردم عامی و روستایی و رعیت را گویند. ( برهان قاطع ) ( فرهنگ جهانگیری ) ( آنندراج ) ( فرهنگ شعوری ). || از اهل گیلان . گیلانی . گیلی . جیلی . جیلانی.

    دیلم. به قوم ساکن کوهستان دیلم اطلاق میشود. (فرهنگ عمید) (فرهنگ معین) (لغت نامه دهخدا) (فرهنگ عمید).

    گالش. به چوپانان و دامداران و کوهنشین های گیلان و مازندران اطلاق شود. (فرهنگ معین) (لغت نامه دهخدا)

    تات. به قومی ساکن در مازندران و استرآباد اطلاق شود. (لغت نامه دهخدا) (رابینو)
    تات. قومی در شمال و شمال غربی ایران. غیر ترک را گویند. (فرهنگ عمید)

    گیل و دیلم ؛ مردم دو سرزمین و ناحیه ٔ گیلان و دیلمستان .

    پس گیل نام قومی در جلگه گیلان است و گیلک نام گروهی رعیت و روستایی در گیلان است و دیلم نام قومی در کوهستان گیلان است و گالش به گروهی کوهنشین و دامدار و چوپان در گیلان است مانند سکنه اشکورات و سیاهکل که خود را گالش نامند و تات نام غیرترک زبانان ساکن در کوهستان البرز هست مانند سکنه رودبار که به خود تات میگویند.

    پس نه کوهنشین های گیلان ربطی به قوم گیل دارند و نه جلگه نشین های گیلان ربطی به دیلم دارند و هردو قوم قومی مجزا ولی نزدیک به هم بودند مثل ارتباط بین قوم فارس و قوم لر و قوم لک و قوم کرد.

    گیلک و گالش و تات نام قوم نیستند و نام قوم یعنی گیل و دیلم.

    حالا مردم جلگه به خود گیلک میگن ولی گیل هستند و مردم کوهستان به خود گالش و تات میگن ولی دیلمی هستند زبان گالشی و زبان تاتی همان زبان دیلمی هست.

  22. مهران از چالوس

    تات هیچ ربطی به دیلمی نداره ، تاتها اقوام مهاجر از جنوب و سمت قزوین و زنجان به گیلان هستن و در شهرها و روستاهای گیلان هیچکس خودشو تااااات نمیدونه بجز برخی روستاهای کوچک و کم جمعیت جنوب رودبار،لفظ تات هم در بین مردم گیلان بسیار تحقیر آمیزه و با عرض معذرت به معنی گیج و منگ و گاهی دیوانه مترادف تور معنی میشه، کل کوهستان و جلگه گیلان تا بعد از شهسوار گیلک هستند و تعداد بسیار کمی گالش که اکثریت مطلق گالشها هم خودشونو گیلک میدونن زبان جلگه و کوهستان شرق گیلان تا بعد از شهسوار لهجه های مختلف زبان گیلکیه، در قدیم هم به منطقه جلگه ای و کوهستانی شرق و جنوب گیلان دیلمستان گفته میشد و دیلمستان بار قومی نداشته و دیلم هم قوم خاصی نبوده ، بلکه به مردمی که در منطقه دیلمستان زندگی میکردند و اتفاق اکثریت مطلقشونو گیلکها تشکیل میدادند دیلمیان گفته میشده و به زبانشون دیلمی که امروز هم اکثریت مطلق این مردم خودشونو گیلک میدونن و طبعا در گذشته هم همینطور بوده ، همانطور که یاقوت حموی در البلدان میگه همه نسب شناسان گیل و دیلم را از عروق(ریشه های ) گیلانی میدانند و بسیار دیگر از تاریخ نگاران هم گیل و دیلم را برادر میدانند، البته این داستان مضخرف که دیلمیان گیلک نیستند و تات و گالش و سایر اقوام هستند که نه تعدادی در شمال ایران دارند و نه قدرتی کار حسودان به تاریخ گیلان و قوم پرشکوه و پر افتخار گیلک بویژه برخی همسایگان بی تاریخ و بی افتخاره که همیشه در طول تاریخ زیر سلطه گیلکهای دیلمی بودند و الان هم در کمال وقاحت و به منظور عقده گشایی قصد جداسازی تاریخ گیل و دیلم و بخشش تاریخ گیلکهای دیلمی به مشتی تات دارند که نه تاریخ و جمعیتی در گیلان داشتند و نه مشخص هست از کجا به گیلان کوچیدند

  23. مهران از چالوس

    عده ای از افراد طناز هم ادعا دارند که دیلمیان ساکنان کوههای گیلان بودند و تنها از بین ساکنان کوههای گیلان گالشها و تاتها دیلمی هستند در حالیکه چه در گذشته و چه در حال اکثریت مطلق مردم کوهستان گیلان ( بجز مناطق تالش نشین) گیلگ بودند و هستند با این حال طبق نظرات مسخره این افراد تاتها که مهاجر از سمت جنوب به گیلان بودند و جمعیت بسیار اندکی در گیلان دارند دیلمی هستند اما چند میلیون گیلک که هزاران سال در مناطق کوهستانی منطقه دیلمستان زندگی کرده اند دیلمی نیستند، دیلمی در گیلان کلا یک اسم وارداتی از خارج از استان به گیلان بوده و هیچکس خودش رو بعنوان قومیت دیلمی نمیشناخته همه مردم گیلان بعنوان گیلک و گالش و تالش شناخته میشدند همونطور که امروز این اقوام در گیلان زندگی میکنند و دیلمی ها هم از بین همین اقوام بویژه گیلکها بودند ، بر خلاف ادعاهای مسخره برخی از دشمنان تاریخ و فرهنگ گیلان ،گیلکها دیلمیان رو نبلعیدند یعنی اصلا امکان قتلعام قوم شمشیر بدست و دلاور دیلمی اونهم در جلگه و کوهستان و جنگل بسیار پیچیده گیلان و غرب مازندران که حتی امروزه هم امکان دسترسی به بسیاری از مناطقش نیست امکان نداشته و ادعای بسیار مضحک و خنده داریه که یا باید مدعی ابله و نادان و دیوانه باشه و یا مغرض که شرط دوم به واقعیت نزدیکتره، چند میلیون گیلک ساکن کوهستان گیلان که هزاران سال اجدادشون ساکن کوهستان گیلان بودند دیلمی نیستند اونوقت چهارتا و نصفی تات مهاجر قزوین که حتی اسم قومیتشون در گیلان بعنوان تحقیر استفاده میشده دیلمی هستند؟ در بین گالشها هم اکثریت مطلق خودشونو گیلک میدونن،من اصالتا از روستاهای کوهستانی دورافتاده شرق گیلان هم مرز با رامسر هستم و تمام گالشهای اشکورات و دیلمان هم از قوم گیلک هستند کلمات مسخره ای مثل ییلاقی و کلایی و غیره که در برخی مناطق بسیار کم جمعیت و کوچک استفاده میشه بیانگر محل
    زندگی افراد و مشاغلشون هست نه قومیتشون

  24. نه هردو یک زبان هستند ، احتمالا دیلمی هم یکی از لهجه های گیلکی باشه یا بالعکس، با توجه به اینکه اکثریت جمعیت کوه‌نشینان گیلان را در گذشته و حال گیلکها تشکیل میدادند و با توجه به اینکه نام دیلم تنها به کوهستان اطلاق نمیشده بلکه قسمت بسیار بزرگی از جلگه و کوهستان شرق گیلان هم جزو دیلم بوده و هر دو محل از دیرباز محل زندگی قوم گیلک بوده بعید به نظر میرسد که نام دیلم تنها به گالشها و تاتها اتعلق داشته باشد ، تاتها که تنها در قسمت بسیار کوچکی از جنوب دیلمستان زندگی میکردند و اکثریت کوه نشینان گالش هم خود را گیلک میدانستند و اکنون نیز میدانند ، به نظر میرسد دیلم تنها یک نام برای محدوده جغرافیایی خاص با اقوام مشخص بوده که اتفاقا اکثریت مطلق جمعیت این مناطق را در گذشته و حال گیلکها تشکیل میدهند نه نام یک قوم خاص که اگر قومی بنام دیلم وجود داشته قابل حذف نبوده و تا اکنون باید قوم متمایزی بنام دیلم وجود میداشته همانطور که اقوام بسیار کهنی مانند تالشها از چند هزار سال پیش با نام و مشخصات خود در گیلان زندگی میکنند به عبارت دیگر اقوام دیلمی آب نشده اند و در زمین فرو نرفته اند بلکه هنوز هم در مناطق آبا و اجدادی خود زندگی میکنند

  25. سرباز وظیفه

    البته مازندران در تاریخ تحت سلطه و هجوم صدها قوم قرار گرفته و قومکی به اسم تپوری از ابتدا وجود نداشته،مازندران یا تحت سلطه گیلکهای دیلمی بوده و یا تحت اشغال و سلطه مغول،عرب،ازبک،تاتار،ترکمن،فارس،افغان،قزاق،قرقیز،یونانی و صدها قوم دیگر که خون همه این اقوام هم با خون مردم مازندران آمیخته شده و نژاد تپوری که از ابتدا هم وجود نداشت و الان هم جمعیت مازندران ترکیبی از گیلک و عرب و مغول و کرد و قرقیز و تاتار و قزاق و صدها قوم دیگه هست که هرکدوم صدها سال به مازندران حکومت کردند ، قوم تپوری که یک طایفه بسیار کوچک و کم جمعیت و بی اهمیت بوده که هزاران سال پیش در اقوام دیگر هضم شده و نشانی ازش باقی نمانده و چند سال پیش دوباره به کمک شبکه دولتی ماه تی تی که بعدها اسم خنده دار شبکه تبرستان روش گذاشتند از زیر خروارها خاک کشف شده و یکعده بسیار معدود بعد از حداقل ۳۰۰۰ سال ادعا دارند که تپوری هستند در حالیکه تا دیروز به زبانشون میگفتن گیلکی، الان بندگان خدا خودشون هم نمیدونند که زبانشون گیلکیه یا زبان مجعول طبری ، متاسفانه این قوم منقرض شده تلویزیون ساخته بی اهمیت تنها مایه خنده و جوک و شادی ما هستند، مازندران البته هیچ وقت در تاریخش قومیت مشخصی نداشته و صدها قوم ساکن مازندران بودند و قسمت غربش هم کلا گیلک نشیه

  26. سرباز وظیفه

    سلام، قومی به نام دیلم وجود ندارد ، دیلم قومی منقرض شده است ، کسی که کتاب تاریخ گیلان و دیلمستان را مطالعه کند متوجه بحث بنده میشود ، در دوران کیاییان بخش عظیمی از دیلمیان از بین رفتند و گیلکان جایگزین آنها شدند ، تات ها هیچ ارتباطی با دیلمیان ندارند در کتاب دارالمرز به وضوح آمده تات های رودبار مردمی بودند که از قزوین به رودبار گیلان آمدند و مردمانی که خود را تات مینامند اصلا بومی گیلان نیستند و همگی قزوینی هستند و در خصوص دیلمان هم اشاره شده که مردمان شهر دیلمان مهاجرانی از چهار طایفه گسکری و اشکوری و تالش و جهانگیری هستند یعنی کسی در دیلمان نمیتواند ادعا کند که من دیلمی هستم و همگی از همین چهار طایفه هستند که هیچ ربطی به قوم دیلم ندارد ، کسانی که اینجا خود را دیلمی معرفی میکنند همگی یا اهل بابل هستند یا اهل چالوس هستند که با گیلک ها پدرکشتگی فراوانی دارند و در فضای مجازی هم تعداد زیادی بابلی و چالوسی هستند که به فعالان مدنی گیلک حمله میکنند ، یک گروه اندک فریب خورده در گیلان خیال میکنند بخاطر داشتن پسوند دیلمی حتما از قوم واهی دیلم هستند و در فضای مجازی به اسم قوم دیلم پیج زدند و بین مردم گیلان تفرقه میندازند و با این مزدوران مازندرانی همکاری دارند در حالی که پسوند دیلمی مربوط به مکان هست و ربطی به قوم ندارد ، خدایی تو آستینمون مار پرورش دادیم ، نام گیلان ارتباطی به جلگه ندارد ، ما به تمام نواحی گیلان حتی نواحی کوهستانی هم گیلان میگیم این دروغیست که سرزمین گیلان را تجزیه کنند که این قضیه هم از سوی مازندرانی ها برنامه ریزی شده است تا جلوی الحاق تنکابن و رامسر به گیلان را بگیرند به هرحال آنچه روشنه پانترک ها و پانمازنی ها برای استان گیلان بدجور دندان تیز کرده اند و خوب میدانند که نواحی تنکابن و رامسر و خلخال و نمین روزی به گیلان الحاق خواهند شد دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره ، لطفا پیام من را منتشر کنید

  27. نه هردو یک زبان هستند ، احتمالا دیلمی هم یکی از لهجه های گیلکی باشه یا بالعکس، با توجه به اینکه اکثریت جمعیت کوه‌نشینان گیلان را در گذشته و حال گیلکها تشکیل میدادند و با توجه به اینکه نام دیلم تنها به کوهستان اطلاق نمیشده بلکه قسمت بسیار بزرگی از جلگه و کوهستان شرق گیلان هم جزو دیلم بوده و هر دو محل از دیرباز محل زندگی قوم گیلک بوده بعید به نظر میرسد که نام دیلم تنها به گالشها و تاتها اتعلق داشته باشد ، تاتها که تنها در قسمت بسیار کوچکی از جنوب دیلمستان زندگی میکردند و اکثریت کوه نشینان گالش هم خود را گیلک میدانستند و اکنون نیز میدانند ، به نظر میرسد دیلم تنها یک نام برای محدوده جغرافیایی خاص با اقوام مشخص بوده که اتفاقا اکثریت مطلق جمعیت این مناطق را در گذشته و حال گیلکها تشکیل میدهند نه نام یک قوم خاص که اگر قومی بنام دیلم وجود داشته قابل حذف نبوده و تا اکنون باید قوم متمایزی بنام دیلم وجود میداشته همانطور که اقوام بسیار کهنی مانند تالشها از چند هزار سال پیش با نام و مشخصات خود در گیلان زندگی میکنند به عبارت دیگر اقوام دیلمی آب نشده اند و در زمین فرو نرفته اند بلکه هنوز هم در مناطق آبا و اجدادی خود زندگی میکنند

  28. فخرالدین اسعد گرگانی
    فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین »
    بخش ۱۰۷ – بر داشتن رامین گنج موبد را گریختن به دیلمان

    پس آنگه گرد کرد از مرو یکسر

    بزودی هر چه اشتر بود و استر

    سراسر گنجهای شاه برداشت

    وزان یک رشته اندر گنج نگذاشت

    به مرو اندر در نگش بود دو روز

    به راه افتاد با گنج و دل افروز

    نشانده ویس را در مهد زرین

    چو مه بمیان هفتورنگ و پروین

    شتر در پیش و استر ده هزاری

    نبد دینار و گوهر را شماری

    همی آمد به راه اندر شتابان

    گرفته روز و شب راه بیابان

    به یک هفته دو هفته ره همی راند

    به دو هفتهبیابان باز پس ماند

    چو آگه شد شه از کردار رامین

    چنان افروز رامین بد به قزوین

    ز قزوین در زمین دیلمان شد

    ددرفش نام او بر آسمان شد

    زمین دیلمان جاییست محکم

    بدو در لشکری از گیل و دیلم

    به تاری شب ازیشان ناوک انداز

    زنند از دور مردم را به آواز

    گروهی ناوک و ژوپین سپارند

    به زخمش جوشن و خفتان گذارند

    بیندازند ژوپین را گه تاب

    چو اندازد کمان رو تیر پر تاب

    چو دیوانند گاه کوشش ایشان

    جهان از دست ایشان شد پریشان

    سپر دارند پهناور گه جنگ

    چو دیواری نگاریده به صد رنگ

    ز بهر آنکه مرد نام و ننگند

    ز مردی سال و مه باهم بجنگند

    از آدم تا به اکنون شاه بی مر

    کجا بودند شاه هفت کشور

    نه آن کشور به پیروزی گشادند

    نه باژ خود بدان کشور نهادند

    هنوز آن مرز دو شیزه بماندست

    برو یک شاه کام دل نراندست

    چو رامین شد در آن کشور به شاهی

    ز بخت نیک دیده نیکخواهی

    همان گه چرم گاوی را بگسترد

    چو پنجه بدره سیم و زربرو کرد

    یکی زرینه جامش بر سر افگند

    به زرین جام سیم و زر پراگند

    که هم دل بود وی را هم درم بود

    هوادار و هوا خواهش نه کم بود

    چو از گوهر همی بارید باران

    شکفته گشت بختش را بهاران

    همان بیش بود او را سپاهی

    ز برگ و ریگ و قطر آب و ماهی

    جهان یکباره گرد آمد بر و بر

    نه بر رامین که بر دینار بی مر

    بزرگانی که پیرامنش بودند

    همه فرمانش را طاعت نمودند

    چو کشمیر چو آذین و چو ویرو

    چو بهرام و رهام و سام و گیلو

    شهان دیگر از هر جایگاهی

    فرستادند رامین را سپاهی

    چنان شد لشکر رامین به یک ماه

    که تنگ آمد بریشان راه و بیراه

    سپهدار بزرگش بود ویرو

    وزیر و قهرمانش بود گیلو

  29. کجا بودند شاه هفت کشور

    نه آن کشور به پیروزی گشادند

    نه باژ خود بدان کشور نهادند

    هنوز آن مرز دو شیزه بماندست

    برو یک شاه کام دل نراندست

    چو رامین شد در آن کشور به شاهی

    ز بخت نیک دیده نیکخواهی

    همان گه چرم گاوی را بگسترد

    چو پنجه بدره سیم و زربرو کرد

    یکی زرینه جامش بر سر افگند

    به زرین جام سیم و زر پراگند

    که هم دل بود وی را هم درم بود

    هوادار و هوا خواهش نه کم بود

    چو از گوهر همی بارید باران

    شکفته گشت بختش را بهاران

    همان بیش بود او را سپاهی

    ز برگ و ریگ و قطر آب و ماهی

    جهان یکباره گرد آمد بر و بر

    نه بر رامین که بر دینار بی مر

    بزرگانی که پیرامنش بودند

    همه فرمانش را طاعت نمودند

    چو کشمیر چو آذین و چو ویرو

    چو بهرام و رهام و سام و گیلو

    شهان دیگر از هر جایگاهی

    فرستادند رامین را سپاهی

    چنان شد لشکر رامین به یک ماه

    که تنگ آمد بریشان راه و بیراه

    سپهدار بزرگش بود ویرو

    وزیر و قهرمانش بود گیلو

  30. فخرالدین اسعد گرگانی
    فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین »
    بخش ۱۰۷ – بر داشتن رامین گنج موبد را گریختن به دیلمان

    پس آنگه گرد کرد از مرو یکسر

    بزودی هر چه اشتر بود و استر

    سراسر گنجهای شاه برداشت

    وزان یک رشته اندر گنج نگذاشت

    به مرو اندر در نگش بود دو روز

    به راه افتاد با گنج و دل افروز

    نشانده ویس را در مهد زرین

    چو مه بمیان هفتورنگ و پروین

    شتر در پیش و استر ده هزاری

    نبد دینار و گوهر را شماری

    همی آمد به راه اندر شتابان

    گرفته روز و شب راه بیابان

    به یک هفته دو هفته ره همی راند

    به دو هفتهبیابان باز پس ماند

    چو آگه شد شه از کردار رامین

    چنان افروز رامین بد به قزوین

    ز قزوین در زمین دیلمان شد

    ددرفش نام او بر آسمان شد

    زمین دیلمان جاییست محکم

    بدو در لشکری از گیل و دیلم

    به تاری شب ازیشان ناوک انداز

    زنند از دور مردم را به آواز

    گروهی ناوک و ژوپین سپارند

    به زخمش جوشن و خفتان گذارند

    بیندازند ژوپین را گه تاب

    چو اندازد کمان رو تیر پر تاب

    چو دیوانند گاه کوشش ایشان

    جهان از دست ایشان شد پریشان

    سپر دارند پهناور گه جنگ

    چو دیواری نگاریده به صد رنگ

    ز بهر آنکه مرد نام و ننگند

    ز مردی سال و مه باهم بجنگند

    از آدم تا به اکنون شاه بی مر

    کجا بودند شاه هفت کشور

    نه آن کشور به پیروزی گشادند

    نه باژ خود بدان کشور نهادند

    هنوز آن مرز دو شیزه بماندست

    برو یک شاه کام دل نراندست

    چو رامین شد در آن کشور به شاهی

    ز بخت نیک دیده نیکخواهی

    همان گه چرم گاوی را بگسترد

    چو پنجه بدره سیم و زربرو کرد

    یکی زرینه جامش بر سر افگند

    به زرین جام سیم و زر پراگند

    که هم دل بود وی را هم درم بود

    هوادار و هوا خواهش نه کم بود

    چو از گوهر همی بارید باران

    شکفته گشت بختش را بهاران

    همان بیش بود او را سپاهی

    ز برگ و ریگ و قطر آب و ماهی

    جهان یکباره گرد آمد بر و بر

    نه بر رامین که بر دینار بی مر

    بزرگانی که پیرامنش بودند

    همه فرمانش را طاعت نمودند

    چو کشمیر چو آذین و چو ویرو

    چو بهرام و رهام و سام و گیلو

    شهان دیگر از هر جایگاهی

    فرستادند رامین را سپاهی

    چنان شد لشکر رامین به یک ماه

    که تنگ آمد بریشان راه و بیراه

    سپهدار بزرگش بود ویرو

    وزیر و قهرمانش بود گیلو

    بخش ۱۰۸ – آگاه شدن موبد از گنج بردن رامین با ویس: چو آگاهی به لشکرگاه بردند »

  31. فخرالدین اسعد گرگانی
    فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین »
    بخش ۱۰۹ – کشته شدن شاه موبد بر دست گراز

    چهان را گر چه بسیار آزماییم

    نهفته ببند رازش چون گشاییم

    نهانی نیست از بندش نهانتر

    نه چیزی از قصای او روانتر

    جهان خوابست و ما دو وی خیالیم

    چرا چندین درو ماندن سگالیم

    نه باشد حال او را پایداری

    نه طبعش را همیشه سازگاری

    نه گاه مهر نیک از بد بداند

    نه مهر کس به سر بردن تواند

    چه آن کز وی نیوشد مهربانی

    چه آن کز کور جوید دیدبانی

    نماید چیزهای گونه گونه

    درونش راست بیرون واشگونه

    به کار بلعجب ماند سراسر

    درونش دیگر و بیرونش دیگر

    به چه ماند به خان کاروان گاه

    همیشه کاروانی را برو راه

    ز هر گونه سپنجی در وی آیند

    و لیکن دیر گه در وی نپایند

    گهی ماند بدان مرد کمان ور

    که باشد پیش اورد تیر بی مر

    به زه کرده همه ساله کمان را

    به تاریکی همی اندازد آن را

    هر آن تیری که از دستش رها شد

    نداند هیچ چون شد یا کجا شد

    زنی پیرست پنداری نکو روی

    که در چاه افگند هر دم یکی شوی

    همی جوییم گنجش را به صد رنج

    پس آنگاهی نه ما مانیم و نه گنج

    سپاهی بینی و شاهی ابر گاه

    پس آنگه نه سپه بینی و نه شاه

    چو روزی بگذرد بر ما ز گیهان

    ز مردم همرهش بینی فراوان

    چو او بگذشت روز دیگر آید

    ز ما با او گروهی نو در آید

    مرا باری به چشم این بس شگفتست

    وزین اندیشه ام سودا گرفتست

    ندانم چیست این گشت زمانه

    وزو بر جان ما چندین بهانه

    جهانداری شهانشاهی چو موبد

    جهان را زو بسی نیک و بسی بد

    بدین خواریش باشد روز فرجام

    بماند در دل و چشمش همه کام

    کجا چون برد لشکرگه به آمل

    همه شب خورد با آزادگان مل

    مهان را سر به سر خلعت فرستاد

    کهان را ساز جنگ و سیم و زر داد

    همه شب بود از می مست و شادان

    خمارش بین که چون بد بامدادان

    نشسته شاه با گردان کشور

    بر آمد ناگهان بانگی ز لشکر

    ز لشکر گاه شاهنشه کناری

    مگر پیوسته بد با جویباری

    گرازی زان یکی گوشه بردن جست

    ز تندی همچو پیلی شرزه و مست

    گروهی نعره بر رویش گشادند

    گروهی در پی او اوفتادند

    گراز آشفته شد از بانگ و فریاد

    به لشکر گاه شاهنشه در افتاد

    شهنشه از سرا پرده بر آمد

    به پشت خنگ چو گانی در آمد

    به دست اندریکی خشت سیه پر

    بسی بدخواه را کرده سیه در

    چو شیر نر بر آن خوگ دژم تاخت

    سیه پر خشت پیچان را بیداخت

    خطا شد خشت او وان خوگ چون باد

    به دست و پای خنگ شه در افتاد

    به تندی زیر خنگ اندر بغرید

    بزدیشک و زهارش را بدرید

    بیفتادند خنگ و شاه با هم

    چو بسته گشته چرخ و ماه با هم

    هنوز افتاده بد شاه جهانگیر

    که خوک او را بزد یشکی روان گیر

    درید از ناف او تا زیر سینه

    دریده گشت جای مهر و کینه

    چراغ مهر شد در دلش مرده

    همیدون آتش کینه فسرده

    سر آمد روزگار شاه شاهان

    سیه شد روزگار نیکخواهان

    چنان شاهی به چندان کامرانی

    نگر تا چون تبه شد رایگانی

    جهانا من ز تو ببرید خواهم

    فریب تو دگر نشنید خواهم

    چو مهرت با دگر کس آزمودم

    ز دل زنگار مهر تو ز دودم

    ترا با جان ما گویی چه جنگست

    ترا از بخت ما گویی چه ننگست

    بجای تو نگویی تا چه کردیم

    جز ایدر که دو تا نان تو خوردیم

    نگر تا هست چون تو هیچ سفله

    که یک یک داده بستانی بجمله

    کنی ما را همی دو روزه مهمان

    پس آنگه جان ما خواهی به تاوان

    نه ما گفتیم ما را میهمان کن

    پس آنگه دل چنان بر ما گران کن

    چه خواهی بی گناه از ما چه خواهی

    که ریزی خون ما بر بیگناهی

    ترا گر هست گوهر روشنایی

    چرا در کار تاریکی نمایی

    چرا چون آسیای گرد گردی

    بیاگنده به آب و باد و گردی

    چو بختم را به چاه آندر فگندی

    مرا زان چه که تو چونین بلندی

    ترا گر جاودان بینم همینی

    همین چرخی همین آب و زمینی

    همین کوهی همین دریا و بیشه

    همین زشتیت کار و خو همیشه

    هر آن مردم که خوی تو بداند

    ترا جز سفله و نا کس نخواند

    خداوندا ترا دانم ورا نه

    به هر حاجت ترا خوانم مرا به

    کجا دهر آن نیرزد کش بدانند

    و یا خود بر زبان نامش برانند

  32. فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین »
    بخش ۱۱۱ – وفات کردن ویس

    چو با رامین بد او هشتاد ویک سال

    زمانه سرو او را کرد چون نال

    سر سرو سهی شد باشگونه

    دو تا شد پشت او همچون درونه

    کرا دشمن نباشد در جهان کس

    چو بینی دشمن او خود جهان بس

    چه نیکو گفت نوشروان عادل

    چو پیری زد مرو را تیر بر دل

    ز پیری این جهان آن کرد بامن

    که نتوانست کردن هیچ دشمن

    به گیتی باز کردم ای عجب پشت

    شکست او پشت من آنگه مرا کشت

    اگر چه ویسه از گیتی وفا دید

    هم او از گردش گیتی جفا دید

    چنان با گردش گیتی زبون شد

    که هفت اندامش از فرمان برون شد

    پس آنگه مرگ ناگاه از کمینگاه

    بیابد در ربود آن کاسته ماه

    دل رامین به دردش کان غم شد

    همیدون چشم رامین رود نم شد

    همی گفت ای گزیده جفت نامی

    تنم را جان و جانم را گرامی

    مرا با داغ تنهایی بماندی

    تو خود خنگ جدایی را براندی

    ندیدم در جهان چون تو وفادار

    چرا گشتی ز من یکباره بیزار

    نه با من چند باره عهد کردی

    که هرگز روزی از من بر نگردی

    چرا از عهد خود کرده بگشتی

    وفا را با جفا در هم سرشتی

    وفا از چون تو یاری وافی آمد

    جفا زین روزگار جافی آمد

    شگفتی نیست گر با تو جفا کرد

    زمانه در جهان با که وفا کرد

    جهان را از وفا پردخت کردی

    برفتی هم وفا با خود ببردی

    مرا بس بود بر دل درد پیری

    نهادی بر تنم بند اسیری

    چرا درد دگر بر من نهادی

    بلا را راه در جانم بدادی

    به پایت دیدهء من خاک رُفته

    تو بیچاره به زیر خاک خفته

    همی گفتی زبان خوش سرایت

    تن من باد راما خاک پایت

    کنون این روز را می دید بایم

    تن سیمینت گشته خاک پایم

    مرا این پادشایی با تو خوش بود

    دلم با این همه گنج از تو گش بود

    کنون خود این جهان بر من و بالست

    مرا بی تو جهان جستی محالست

    به درد تو بدرو جامه بر بر

    به مرگ تو بریزم خاک بر سر

    کجا من پیرم و دانی نشاید

    که از پیران چنین رسوایی آید

    مرا هست از غمانت دل گران بار

    چنان کز فرقتت دیده گهی بار

    به درد و فریه داری این و آن را

    ندارم رنجه مر دست و زبان را

    مرا شاید که دل تیمار دارد

    و یا چشمم مژه خونبار دارد

    نشاید کم بدرد دست جامه

    و یاخواند زبان فریاد نامه

    شکیبانی ز پیران سخت نیکوست

    بخاصه در فراق جفت یا دوست

    زبانم فر شکیبایی نماید

    دلم در ناشکیبایی فزاید

    چو دل را دارم از تیمار پر جوش

    زبان را دارم از گفتار خاموش

    پس آنگه دخمه ای فرمود شهوار

    چنان شایسته جفتی را سزاوار

    بر آورده از آتشگف برزین

    رسایده سر کاخش به پروین

    ز پیکر همچو کوهی کرد، محکم

    ز صورت چون بهشتی گشته خرم

    هم آتشگاه و هم دخمه چنان بود

    که رصوان را حد بر هر دوان بود

    چو ز اتشگاه و از دخمه بپرداخت

    بیچ آن جهان بنگر که چون ساخت

  33. ورود کاربر / نام‌نویسی

    فخرالدین اسعد گرگانی
    فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین »
    بخش ۱۱۲ – نشاندن رامین پسر خود را به پادشاهى و مجاور شدن به آتشغاه تا روز مرگ

    سر سال و خجسته روز نوروز

    جهان پیروز گشت از بخت پیروز

    پسر را خواند خورشید مهان را

    همیدون خسرو فرماندهان را

    پسر را پیش خود بر گاه بنشاند

    پس اورا خسرو و شاه جهان خواند

    به پیروزی نهادش تاج بر سر

    بدو گفت ای خجسته شاه کشور

    هماین بادت این تاج کیانی

    همان این تخت و گاه خسروانی

    جهانداری مرا دادست یزدان

    من این داده ترا دادم تو به دان

    ترا من در هنرها آزمودم

    همیشه ز آزموده شاد بودم

    ترا دادم کلاه شهریاری

    که رای شهریاری نیک داری

    مرا سال ای پسر بر صد بیفزود

    جهان بر من گذشت و بودنی بود

    کنون هشتاد و سه سالست تا من

    نشاط دوستم تیمار دشمن

    کنون شاهی ترا زیبد که رانی

    که هم نو دولتی و هم جوانی

    مرا دیدی درین شاهی فراوان

    بر آن آیین که من راندم تومی ران

    هر آنچ ایزد زمن پرسد به محشر

    من از تو نیز پرسم پیش داور

    بهست از کام نیکو نام نیکو

    تو آن کن کت بود فرجام نیکو

    چو داد اورنگ زرین را به خورشید

    برید از تخت و تاج و شاهی اومید

    فرود آمد ز تخت خسروانی

    به دخمه شد به تخت آنجهانی

    در آتشگه مجاور گشت و بنشست

    دل پاکیزه با یزدان بپیوست

    خدای آن روز دادش پادشایی

    که خرسندی گزید و پارسایی

    اگر چه پیش ازان او مهتری بود

    همیشهآز را چون کهتری بود

    جهان فرمان او بودی و او باز

    ز بهر کام دل فرمانبر آز

    چو ز آز این جهان دل را بپرداخت

    تن از آز و دل از انده بری ساخت

    دلی کز شغل و آز این جهان رست

    چنان دان کز بلای جاودان رست

    چو شاهنشه سه سال از غم بر آسود

    به گیتی هیچ کس را روی ننمود

    گهی در دخمهء دلبر نشستی

    شبانروزی به درد دل گرستی

    گهی در پیش یزدان لابه کردی

    گناه کرده را تیمار خوردی

    بدان پیتی و فرتوتی که او بود

    سه سال از گریه و زاری نیاسود

    به پیش دادگر پوزش همی کرد

    و بر کرده پشیمانی همی خورد

    چو از دادار آموزش همی خواست

    تو گفتی دود حسرت زو همی خاست

    به سه سال آن تن نازک چنان شد

    کجا همرنگ ریشهء زعفران شد

    شبی از دادگر پوزش همی جست

    همه شب رخ به خون دل همی شست

    چو اندر تن توانایی نماندش

    گه شبگیر یزدان پیش خواندش

    به یزدان داد جان پاک شسته

    ز دست دشمن بسیار خسته

    بیامد پور او خورشید شاهان

    ابا او مهتران و نیکخواهان

    تنش را هم به پیش ویس بردند

    دو خاک نامور را جفت کردند

    روان هر دوان در هم رسیدند

    به مینو جان یکدیگر بدیدند

    به مینو از روان دو وفادار

    عروسی بود و دامادی دگر بار

    بشد ویس و بشد رامینش از پس

    چنین خواهد شدن زایدر همه کس

    جهان بر ما کمین دارد شب و روز

    تو پنداری که ما آهو و او یوز

    همی گردیم تازان در چراگاه

    ز حال آنکه از ما شد نه آگاه

    همی گوییم داناییم و گربز

    بود دانا چنین حیران و عاجز

    ندانیم از کجا بود آمدن مان

    ویا زیدر کجا باشد شدن مان

    دو آرامست ما را دو جهانی

    یکی فانی و دیگر جاودانی

    بدین آرام فانی بسته اومید

    نیندیشیم از آن آرام جاوید

    همی بینیم کایدر بر گذاریم

    و لیکن دیده را باور نداریم

    چه نادانیم و چه آشفته راییم

    که از فانی به باقی نه گراییم

    سرایی را که در وی یک زمانیم

    درو جویای ساز جاودانیم

    چرا خوانیم گیتی را نمونه

    چو ما داریم طبع وا شگونه

    جهان بندست و ما در بند خرسند

    نجوییم آشنایی با خداوند

    خداوندی که ما را دو جهان داد

    یکی فانی و دیگر جاودان داد

    خنک آن کس که اورا یار گیرد

    ز فرمان بردنش مقدار گیرد

    خنک آن کش بود فرجام نیکو

    خنک آن کش بود هم نام نیکو

    چو ما از رفتگان گیریم اخبار

    ز ما فردا خبر گیرند ناچار

    خبر گردیم و ما بوده خبر جوی

    سمر گردیم و خود بوده سمر گوی

    به گیتی حال ما گویند چونین

    که ما گفتیم حال ویس و رامین

    بگفتم داستانی چون بهاری

    درو هر بیت زیبا چون نگاری

    الا ای خوش حریف خوب منظر

    به حسن پاک و طبع پاک گوهر

    فرو خوان این نگارین داستان را

    کزو شادی فزاید دوستان را

    ادیبان را چنین خوش داستانی

    بسی خوشتر ز خرم بوستانی

    چنان خواهم که شعر من تو خوانی

    که خود مغدار شعر من تو دانی

    چو این نامه بخوانی ای سخن دان

    گناه من بخواه از پاک یزدان

    بگو یارب بیامرز این جوان را

    که گفتست این نگارین داستان را

    توی کز بندگان پوزش پذیری

    روانش را به گفتارش نگیری

    درود کردگار ما و غفرانش

    ابر پیغمبر و یاران و خویشانش

  34. فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران »
    بخش ۱

    درخت برومند چون شد بلند

    گر آید ز گردون برو بر گزند

    شود برگ پژمرده و بیخ مست

    سرش سوی پستی گراید نخست

    چو از جایگه بگسلد پای خویش

    به شاخ نو آیین دهد جای خویش

    مراو را سپارد گل و برگ و باغ

    بهاری به کردار روشن چراغ

    اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک

    تو با شاخ تندی میاغاز ریک

    پدر چون به فرزند ماند جهان

    کند آشکارا برو بر نهان

    گر از بفگند فر و نام پدر

    تو بیگانه خوانش مخوانش پسر

    کرا گم شود راه آموزگار

    سزد گر جفا بیند از روزگار

    چنین است رسم سرای کهن

    سرش هیچ پیدا نبینی ز بن

    چو رسم بدش بازداند کسی

    نخواهد که ماند به گیتی بسی

    چو کاووس بگرفت گاه پدر

    مرا او را جهان بنده شد سر به سر

    همان تخت و هم طوق و هم گوشوار

    همان تاج زرین زبرجد نگار

    همان تازی اسپان آگنده یال

    به گیتی ندانست کس را همال

    چنان بد که در گلشن زرنگار

    همی خورد روزی می خوشگوار

    یکی تخت زرین بلورینش پای

    نشسته بروبر جهان کدخدای

    ابا پهلوانان ایران به هم

    همی رای زد شاه بر بیش و کم

    چو رامشگری دیو زی پرده‌دار

    بیامد که خواهد بر شاه بار

    چنین گفت کز شهر مازندران

    یکی خوشنوازم ز رامشگران

    اگر در خورم بندگی شاه را

    گشاید بر تخت او راه را

    برفت از بر پرده سالار بار

    خرامان بیامد بر شهریار

    بگفتا که رامشگری بر درست

    ابا بربط و نغز رامشگرست

    بفرمود تا پیش او خواندند

    بر رود سازانش بنشاندند

    به بربط چو بایست بر ساخت رود

    برآورد مازندرانی سرود

    که مازندران شهر ما یاد باد

    همیشه بر و بومش آباد باد

    که در بوستانش همیشه گلست

    به کوه اندرون لاله و سنبلست

    هوا خوشگوار و زمین پرنگار

    نه گرم و نه سرد و همیشه بهار

    نوازنده بلبل به باغ اندرون

    گرازنده آهو به راغ اندرون

    همیشه بیاساید از خفت و خوی

    همه ساله هرجای رنگست و بوی

    گلابست گویی به جویش روان

    همی شاد گردد ز بویش روان

    دی و بهمن و آذر و فرودین

    همیشه پر از لاله بینی زمین

    همه ساله خندان لب جویبار

    به هر جای باز شکاری به کار

    سراسر همه کشور آراسته

    ز دیبا و دینار وز خواسته

    بتان پرستنده با تاج زر

    همه نامداران به زرین کمر

    چو کاووس بشنید از او این سخن

    یکی تازه اندیشه افگند بن

    دل رزمجویش ببست اندران

    که لشکر کشد سوی مازندران

    چنین گفت با سرفرازان رزم

    که ما سر نهادیم یکسر به بزم

    اگر کاهلی پیشه گیرد دلیر

    نگردد ز آسایش و کام سیر

    من از جم و ضحاک و از کیقباد

    فزونم به بخت و به فر و به داد

    فزون بایدم زان ایشان هنر

    جهانجوی باید سر تاجور

    سخن چون به گوش بزرگان رسید

    ازیشان کس این رای فرخ ندید

    همه زرد گشتند و پرچین بروی

    کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی

    کسی راست پاسخ نیارست کرد

    نهانی روان‌شان پر از باد سرد

    چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو

    چو خراد و گرگین و رهام نیو

    به آواز گفتند ما کهتریم

    زمین جز به فرمان تو نسپریم

    ازان پس یکی انجمن ساختند

    ز گفتار او دل بپرداختند

    نشستند و گفتند با یکدگر

    که از بخت ما را چه آمد به سر

    اگر شهریار این سخنها که گفت

    به می خوردن اندر نخواهد نهفت

    ز ما و ز ایران برآمد هلاگ

    نماند برین بوم و بر آب و خاک

    که جمشید با فر و انگشتری

    به فرمان او دیو و مرغ و پری

    ز مازندران یاد هرگز نکرد

    نجست از دلیران دیوان نبرد

    فریدون پردانش و پرفسون

    همین را روانش نبد رهنمون

    اگر شایدی بردن این بد بسر

    به مردی و گنج و به نام و هنر

    منوچهر کردی بدین پیشدست

    نکردی برین بر دل خویش پست

    یکی چاره باید کنون اندرین

    که این بد بگردد ز ایران زمین

    چنین گفت پس طوس با مهتران

    که ای رزم دیده دلاور سران

    مراین بند را چاره اکنون یکیست

    بسازیم و این کار دشوار نیست

    هیونی تکاور بر زال سام

    بباید فرستاد و دادن پیام

    که گر سر به گل داری اکنون مشوی

    یکی تیز کن مغز و بنمای روی

    مگر کاو گشاید لب پندمند

    سخن بر دل شهریار بلند

    بگوید که این اهرمن داد یاد

    در دیو هرگز نباید گشاد

    مگر زالش آرد ازین گفته باز

    وگرنه سرآمد نشان فراز

    سخنها ز هر گونه برساختند

    هیونی تکاور برون تاختند

    رونده همی تاخت تا نیمروز

    چو آمد بر زال گیتی فروز

    چنین داد از نامداران پیام

    که ای نامور با گهر پور سام

    یکی کار پیش آمد اکنون شگفت

    که آسانش اندازه نتوان گرفت

    برین کار گر تو نبندی کمر

    نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر

    یکی شاه را بر دل اندیشه خاست

    بپیچیدش آهرمن از راه راست

    به رنج نیاگانش از باستان

    نخواهد همی بود همداستان

    همی گنج بی‌رنج بگزایدش

    چراگاه مازندران بایدش

    اگر هیچ سرخاری از آمدن

    سپهبد همی زود خواهد شدن

    همی رنج تو داد خواهد به باد

    که بردی ز آغاز باکیقباد

    تو با رستم شیر ناخورده سیر

    میان را ببستی چو شیر دلیر

    کنون آن همه باد شد پیش اوی

    بپیچید جان بداندیش اوی

    چو بشنید دستان بپیچید سخت

    تنش گشت لرزان بسان درخت

    همی گفت کاووس خودکامه مرد

    نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد

    کسی کاو بود در جهان پیش گاه

    برو بگذرد سال و خورشید و ماه

    که ماند که از تیغ او در جهان

    بلرزند یکسر کهان و مهان

    نباشد شگفت ار بمن نگرود

    شوم خسته گر پند من نشنود

    ورین رنج آسان کنم بر دلم

    از اندیشهٔ شاه دل بگسلم

    نه از من پسندد جهان‌آفرین

    نه شاه و نه گردان ایران زمین

    شوم گویمش هرچ آید ز پند

    ز من گر پذیرد بود سودمند

    وگر تیز گردد گشادست راه

    تهمتن هم ایدر بود با سپاه

    پر اندیشه بود آن شب دیرباز

    چو خورشید بنمود تاج از فراز

    کمر بست و بنهاد سر سوی شاه

    بزرگان برفتند با او به راه

    خبر شد به طوس و به گودرز و گیو

    به رهام و گرگین و گردان نیو

    که دستان به نزدیک ایران رسید

    درفش همایونش آمد پدید

    پذیره شدندش سران سپاه

    سری کاو کشد پهلوانی کلاه

    چو دستان سام اندر آمد به تنگ

    پذیره شدندنش همه بی‌درنگ

    برو سرکشان آفرین خواندند

    سوی شاه با او همی راندند

    بدو گفت طوس ای گو سرفراز

    کشیدی چنین رنج راه دراز

    ز بهر بزرگان ایران زمین

    برآرامش این رنج کردی گزین

    همه سر به سر نیک خواه توایم

    ستوده به فر کلاه توایم

    ابا نامداران چنین گفت زال

    که هر کس که او را نفرسود سال

    همه پند پیرانش آید به یاد

    ازان پس دهد چرخ گردانش داد

    نشاید که گیریم ازو پند باز

    کزین پند ما نیست خود بی‌نیاز

    ز پند و خرد گر بگردد سرش

    پشیمانی آید ز گیتی برش

    به آواز گفتند ما با توایم

    ز تو بگذرد پند کس نشنویم

    همه یکسره نزد شاه آمدند

    بر نامور تخت گاه آمدند

  35. فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران »
    بخش ۲

    همی رفت پیش اندرون زال زر

    پس او بزرگان زرین کمر

    چو کاووس را دید دستان سام

    نشسته بر اورنگ بر شادکام

    به کش کرده دست و سرافگنده پست

    همی رفت تا جایگاه نشست

    چنین گفت کای کدخدای جهان

    سرافراز بر مهتران و مهان

    چو تخت تو نشنید و افسر ندید

    نه چون بخت تو چرخ گردان شنید

    همه ساله پیروز بادی و شاد

    سرت پر ز دانش دلت پر ز داد

    شه نامبردار بنواختش

    بر خویش بر تخت بنشاختش

    بپرسیدش از رنج راه دراز

    ز گردان و از رستم سرفراز

    چنین گفت مر شاه را زال زر

    که نوشه بدی شاه و پیروزگر

    همه شاد و روشن به بخت تواند

    برافراخته سر به تخت تواند

    ازان پس یکی داستان کرد یاد

    سخنهای شایسته را در گشاد

    چنین گفت کای پادشاه جهان

    سزاوار تختی و تاج مهان

    ز تو پیشتر پادشه بوده‌اند

    که این راه هرگز نپیموده‌اند

    که بر سر مرا روز چندی گذشت

    سپهر از بر خاک چندی بگشت

    منوچهر شد زین جهان فراخ

    ازو ماند ایدر بسی گنج و کاخ

    همان زو و با نوذر و کیقباد

    چه مایه بزرگان که داریم یاد

    ابا لشکر گشن و گرز گران

    نکردند آهنگ مازندران

    که آن خانهٔ دیو افسونگرست

    طلسمست و ز بند جادو درست

    مران را به شمشیر نتوان شکست

    به گنج و به دانش نیاید به دست

    هم آن را به نیرنگ نتوان گشاد

    مده رنج و گنج و درم را به باد

    همایون ندارد کس آنجا شدن

    وزایدر کنون رای رفتن زدن

    سپه را بران سو نباید کشید

    ز شاهان کس این رای هرگز ندید

    گرین نامداران ترا کهترند

    چنین بندهٔ دادگر داورند

    تو از خون چندین سرنامدار

    ز بهر فزونی درختی مکار

    که بار و بلندیش نفرین بود

    نه آیین شاهان پیشین بود

    چنین پاسخ آورد کاووس باز

    کز اندیشهٔ تو نیم بی‌نیاز

    ولیکن من از آفریدون و جم

    فزونم به مردی و فر و درم

    همان از منوچهر و از کیقباد

    که مازندران را نکردند یاد

    سپاه و دل و گنجم افزونترست

    جهان زیر شمشیر تیز اندرست

    چو بردانشی شد گشاده جهان

    به آهن چه داریم گیتی نهان

    شوم‌شان یکایک به راه آورم

    گر آیین شمشیر و گاه آورم

    اگر کس نمانم به مازندران

    وگر بر نهم باژ و ساو گران

    چنان زار و خوارند بر چشم من

    چه جادو چه دیوان آن انجمن

    به گوش تو آید خود این آگهی

    کزیشان شود روی گیتی تهی

    تو با رستم ایدر جهاندار باش

    نگهبان ایران و بیدار باش

    جهان آفریننده یار منست

    سر نره دیوان شکار منست

    گرایدونک یارم نباشی به جنگ

    مفرمای ما را بدین در درنگ

    چو از شاه بنشنید زال این سخن

    ندید ایچ پیدا سرش را ز بن

    بدو گفت شاهی و ما بنده‌ایم

    به دلسوزگی با تو گوینده‌ایم

    اگر داد فرمان دهی گر ستم

    برای تو باید زدن گام و دم

    از اندیشه دل را بپرداختم

    سخن آنچ دانستم انداختم

    نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت

    نه چشم جهان کس به سوزن بدوخت

    به پرهیز هم کس نجست از نیاز

    جهانجوی ازین سه نیابد جواز

    همیشه جهان بر تو فرخنده باد

    مبادا که پند من آیدت یاد

    پشیمان مبادی ز کردار خویش

    به تو باد روشن دل و دین و کیش

    سبک شاه را زال پدرود کرد

    دل از رفتن او پر از دود کرد

    برون آمد از پیش کاووس شاه

    شده تیره بر چشم او هور و ماه

    برفتند با او بزرگان نیو

    چو طوس و چو گودرز و رهام و گیو

    به زال آنگهی گفت گیو از خدای

    همی خواهم آنک او بود رهنمای

    به جایی که کاووس را دسترس

    نباشد ندارم مر او را به کس

    ز تو دور باد آز و چشم نیاز

    مبادا به تو دست دشمن دراز

    به هر سو که آییم و اندر شویم

    جز او آفرینت سخن نشنویم

    پس از کردگار جهان‌آفرین

    به تو دارد امید ایران زمین

    ز بهر گوان رنج برداشتی

    چنین راه دشوار بگذاشتی

    پس آنگه گرفتندش اندر کنار

    ره سیستان را برآراست کار

  36. فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران »
    بخش ۳

    چو زال سپهبد ز پهلو برفت

    دمادم سپه روی بنهاد و تفت

    به طوس و به گودرز فرمود شاه

    کشیدن سپه سر نهادن به راه

    چو شب روز شد شاه و جنگ‌آوران

    نهادند سر سوی مازندران

    به میلاد بسپرد ایران زمین

    کلید در گنج و تاج و نگین

    بدو گفت گر دشمن آید پدید

    ترا تیغ کینه بباید کشید

    ز هر بد به زال و به رستم پناه

    که پشت سپاهند و زیبای گاه

    دگر روز برخاست آوای کوس

    سپه را همی راند گودرز و طوس

    همی رفت کاووس لشکر فروز

    بزد گاه بر پیش کوه اسپروز

    به جایی که پنهان شود آفتاب

    بدان جایگه ساخت آرام و خواب

    کجا جای دیوان دژخیم بود

    بدان جایگه پیل را بیم بود

    بگسترد زربفت بر میش سار

    هوا پر ز بوی از می خوشگوار

    همه پهلوانان فرخنده پی

    نشستند بر تخت کاووس کی

    همه شب می و مجلس آراستند

    به شبگیر کز خواب برخاستند

    پراگنده نزدیک شاه آمدند

    کمر بسته و با کلاه آمدند

    بفرمود پس گیو را شهریار

    دوباره ز لشکر گزیدن هزار

    کسی کاو گراید به گرز گران

    گشایندهٔ شهر مازندران

    هر آنکس که بینی ز پیر و جوان

    تنی کن که با او نباشد روان

    وزو هرچ آباد بینی بسوز

    شب آور به جایی که باشی به روز

    چنین تا به دیوان رسد آگهی

    جهان کن سراسر ز دیوان تهی

    کمر بست و رفت از بر شاه گیو

    ز لشکر گزین کرد گردان نیو

    بشد تا در شهر مازندران

    ببارید شمشیر و گرز گران

    زن و کودک و مرد با دستوار

    نیافت از سر تیغ او زینهار

    همی کرد غارت همی سوخت شهر

    بپالود بر جای تریاک زهر

    یکی چون بهشت برین شهر دید

    پر از خرمی بر درش بهر دید

    به هر برزنی بر فزون از هزار

    پرستار با طوق و با گوشوار

    پرستنده زین بیشتر با کلاه

    به چهره به کردار تابنده ماه

    به هر جای گنجی پراگنده زر

    به یک جای دینار سرخ و گهر

    بی‌اندازه گرد اندرش چارپای

    بهشتیست گفتی همیدون به جای

    به کاووس بردند از او آگهی

    ازان خرمی جای و آن فرهی

    همی گفت خرم زیاد آنک گفت

    که مازندران را بهشتیست جفت

    همه شهر گویی مگر بتکده‌ست

    ز دیبای چین بر گل آذین زدست

    بتان بهشتند گویی درست

    به گلنارشان روی رضوان بشست

    چو یک هفته بگذشت ایرانیان

    ز غارت گشادند یکسر میان

    خبر شد سوی شاه مازندران

    دلش گشت پر درد و سر شد گران

    ز دیوان به پیش اندرون سنجه بود

    که جان و تنش زان سخن رنجه بود

    بدو گفت رو نزد دیو سپید

    چنان رو که بر چرخ گردنده شید

    بگویش که آمد به مازندران

    بغارت از ایران سپاهی گران

    جهانجوی کاووس شان پیش رو

    یکی لشگری جنگ سازان نو

    کنون گر نباشی تو فریادرس

    نبینی بمازندران زنده کس

    چو بشنید پیغام سنجه نهفت

    بر دیو پیغام شه بازگفت

    چنین پاسخش داد دیو سپید

    که از روزگاران مشو ناامید

    بیایم کنون با سپاهی گران

    ببرم پی او ز مازندران

    شب آمد یکی ابر شد با سپاه

    جهان کرد چون روی زنگی سیاه

    چو دریای قارست گفتی جهان

    همه روشناییش گشته نهان

    یکی خیمه زد بر سر او دود و قیر

    سیه شد جهان چشمها خیره خیر

    چو بگذشت شب روز نزدیک شد

    جهانجوی را چشم تاریک شد

    ز لشکر دو بهره شده تیره چشم

    سر نامداران ازو پر ز خشم

    از ایشان فراوان تبه کرد نیز

    نبود از بدبخت ماننده چیز

    چو تاریک شد چشم کاووس شاه

    بد آمد ز کردار او بر سپاه

    همه گنج تاراج و لشکر اسیر

    جوان دولت و بخت برگشت پیر

    همه داستان یاد باید گرفت

    که خیره نماید شگفت از شگفت

    سپهبد چنین گفت چون دید رنج

    که دستور بیدار بهتر ز گنج

    به سختی چو یک هفته اندر کشید

    به دیده ز ایرانیان کس ندید

    بهشتم بغرید دیو سپید

    که ای شاه بی‌بر به کردار بید

    همی برتری را بیاراستی

    چراگاه مازندران خواستی

    همی نیروی خویش چون پیل مست

    بدیدی و کس را ندادی تو دست

    چو با تاج و با تخت نشکیفتی

    خرد را بدین‌گونه بفریفتی

    کنون آنچ اندر خور کار تست

    دلت یافت آن آرزوها که جست

    ازان نره دیوان خنجرگذار

    گزین کرد جنگی ده و دوهزار

    بر ایرانیان بر نگهدار کرد

    سر سرکشان پر ز تیمار کرد

    سران را همه بندها ساختند

    چو از بند و بستن بپرداختند

    خورش دادشان اندکی جان سپوز

    بدان تا گذارند روزی به روز

    ازان پس همه گنج شاه جهان

    چه از تاج یاقوت و گرز گران

    سپرد آنچ دید از کران تا کران

    به ارژنگ سالار مازندران

    بر شاه رو گفت و او را بگوی

    که ز آهرمن اکنون بهانه مجوی

    همه پهلوانان ایران و شاه

    نه خورشید بینند روشن نه ماه

    به کشتن نکردم برو بر نهیب

    بدان تا بداند فراز و نشیب

    به زاری و سختی برآیدش هوش

    کسی نیز ننهد برین کار گوش

    چو ارژنگ بشنید گفتار اوی

    سوی شاه مازندران کرد روی

    همی رفت با لشکر و خواسته

    اسیران و اسپان آراسته

    سپرد او به شاه و سبک بازگشت

    بدان برز کوه آمد از پهن دشت

  37. ابوالقاسم فردوسی
    فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران »
    بخش ۴

    ازان پس جهانجوی خسته جگر

    برون کرد مردی چو مرغی به پر

    سوی زابلستان فرستاد زود

    به نزدیک دستان و رستم درود

    کنون چشم شد تیره و تیره بخت

    به خاک اندر آمد سر تاج و تخت

    جگر خسته در چنگ آهرمنم

    همی بگسلد زار جان از تنم

    چو از پندهای تو یادآورم

    همی از جگر سرد باد آورم

    نرفتم به گفتار تو هوشمند

    ز کم دانشی بر من آمد گزند

    اگر تو نبندی بدین بد میان

    همه سود را مایه باشد زیان

    چو پوینده نزدیک دستان رسید

    بگفت آنچ دانست و دید و شنید

    هم آن گنج و هم لشکر نامدار

    بیاراسته چون گل اندر بهار

    همه چرخ گردان به دیوان سپرد

    تو گویی که باد اندر آمد ببرد

    چو بشنید بر تن بدرید پوست

    ز دشمن نهان داشت این هم ز دوست

    به روشن دل از دور بدها بدید

    که زین بر زمانه چه خواهد رسید

    به رستم چنین گفت دستان سام

    که شمشیر کوته شد اندر نیام

    نشاید کزین پس چمیم و چریم

    وگر تخت را خویشتن پروریم

    که شاه جهان در دم اژدهاست

    به ایرانیان بر چه مایه بلاست

    کنون کرد باید ترا رخش زین

    بخواهی به تیغ جهان بخش کین

    همانا که از بهر این روزگار

    ترا پرورانید پروردگار

    نشاید بدین کار آهرمنی

    که آسایش آری و گر دم زنی

    برت را به ببر بیان سخت کن

    سر از خواب و اندیشه پردخت کن

    هران تن که چشمش سنان تو دید

    که گوید که او را روان آرمید

    اگر جنگ دریا کنی خون شود

    از آوای تو کوه هامون شود

    نباید که ارژنگ و دیو سپید

    به جان از تو دارند هرگز امید

    کنون گردن شاه مازندران

    همه خرد بشکن بگرز گران

    چنین پاسخش داد رستم که راه

    درازست و من چون شوم کینه خواه

    ازین پادشاهی بدان گفت زال

    دو راهست و هر دو به رنج و وبال

    یکی از دو راه آنک کاووس رفت

    دگر کوه و بالا و منزل دو هفت

    پر از دیو و شیرست و پر تیرگی

    بماند بدو چشمت از خیرگی

    تو کوتاه بگزین شگفتی ببین

    که یار تو باشد جهان‌آفرین

    اگرچه به رنجست هم بگذرد

    پی رخش فرخ زمین بسپرد

    شب تیره تا برکشد روز چاک

    نیایش کنم پیش یزدان پاک

    مگر باز بینم بر و یال تو

    همان پهلوی چنگ و گوپال تو

    و گر هوش تو نیز بر دست دیو

    برآید به فرمان گیهان خدیو

    تواند کسی این سخن بازداشت

    چنان کاو گذارد بباید گذاشت

    نخواهد همی ماند ایدر کسی

    بخوانند اگرچه بماند بسی

    کسی کاو جهان را بنام بلند

    گذارد به رفتن نباشد نژند

    چنین گفت رستم به فرخ پدر

    که من بسته دارم به فرمان کمر

    ولیکن بدوزخ چمیدن به پای

    بزرگان پیشین ندیدند رای

    همان از تن خویش نابوده سیر

    نیاید کسی پیش درنده شیر

    کنون من کمربسته و رفته‌گیر

    نخواهم جز از دادگر دستگیر

    تن و جان فدای سپهبد کنم

    طلسم دل جادوان بشکنم

    هرانکس که زنده است ز ایرانیان

    بیارم ببندم کمر بر میان

    نه ارژنگ مانم نه دیو سپید

    نه سنجه نه پولاد غندی نه بید

    به نام جهان‌آفرین یک خدای

    که رستم نگرداند از رخش پای

    مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ

    فگنده به گردنش در پالهنگ

    سر و مغز پولاد را زیر پای

    پی رخش برده زمین را ز جای

    بپوشید ببر و برآورد یال

    برو آفرین خواند بسیار زال

    چو رستم برخش اندر آورد پای

    رخش رنگ بر جای و دل هم به جای

    بیامد پر از آب رودابه روی

    همی زار بگریست دستان بروی

    بدو گفت کای مادر نیکخوی

    نه بگزیدم این راه برآرزوی

    مرا در غم خود گذاری همی

    به یزدان چه امیدداری همی

    چنین آمدم بخشش روزگار

    تو جان و تن من به زنهار دار

    به پدرود کردنش رفتند پیش

    که دانست کش باز بینند بیش

    زمانه بدین سان همی بگذرد

    دمش مرد دانا همی بشمرد

    هران روز بد کز تو اندر گذشت

    بر آنی کزو گیتی آباد گشت

  38. فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران »
    بخش ۵

    برون رفت پس پهلو نیمروز

    ز پیش پدر گرد گیتی فروز

    دو روزه بیک روزه بگذاشتی

    شب تیره را روز پنداشتی

    بدین سان همی رخش ببرید راه

    بتابنده روز و شبان سیاه

    تنش چون خورش جست و آمد به شور

    یکی دشت پیش آمدش پر ز گور

    یکی رخش را تیز بنمود ران

    تگ گور شد از تگ او گران

    کمند و پی رخش و رستم سوار

    نیابد ازو دام و دد زینهار

    کمند کیانی بینداخت شیر

    به حلقه درآورد گور دلیر

    کشید و بیفگند گور آن زمان

    بیامد برش چون هژبر دمان

    ز پیکان تیرآتشی برفروخت

    بدو خاک و خاشاک و هیزم بسوخت

    بران آتش تیز بریانش کرد

    ازان پس که بی‌پوست و بی‌جانش کرد

    بخورد و بینداخت زو استخوان

    همین بود دیگ و همین بود خوان

    لگام از سر رخش برداشت خوار

    چرا دید و بگذاشت در مرغزار

    بر نیستان بستر خواب ساخت

    در بیم را جای ایمن شناخت

    دران نیستان بیشهٔ شیر بود

    که پیلی نیارست ازو نی درود

    چو یک پاس بگذشت درنده شیر

    به سوی کنام خود آمد دلیر

    بر نی یکی پیل را خفته دید

    بر او یکی اسپ آشفته دید

    نخست اسپ را گفت باید شکست

    چو خواهم سوارم خود آید به دست

    سوی رخش رخشان برآمد دمان

    چو آتش بجوشید رخش آن زمان

    دو دست اندر آورد و زد بر سرش

    همان تیز دندان به پشت اندرش

    همی زد بران خاک تا پاره کرد

    ددی را بران چاره بیچاره کرد

    چو بیدار شد رستم تیزچنگ

    جهان دید بر شیر تاریک و تنگ

    چنین گفت با رخش کای هوشیار

    که گفتت که با شیر کن کارزار

    اگر تو شدی کشته در چنگ اوی

    من این گرز و این مغفر جنگجوی

    چگونه کشیدی به مازندران

    کمند کیانی و گرز گران

    چرا نامدی نزد من با خروش

    خروش توام چون رسیدی به گوش

    سرم گر ز خواب خوش آگه شدی

    ترا جنگ با شیر کوته شدی

    چو خورشید برزد سر از تیره کوه

    تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه

    تن رخش بسترد و زین برنهاد

    ز یزدان نیکی دهش کرد یاد

  39. ابوالقاسم فردوسی
    فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران »
    بخش ۶

    یکی راه پیش آمدش ناگزیر

    همی رفت بایست بر خیره خیر

    پی اسپ و گویا زبان سوار

    ز گرما و از تشنگی شد ز کار

    پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست

    همی رفت پویان به کردار مست

    همی جست بر چاره جستن رهی

    سوی آسمان کرد روی آنگهی

    چنین گفت کای داور دادگر

    همه رنج و سختی تو آری به سر

    گرایدونک خشنودی از رنج من

    بدان گیتی آگنده کن گنج من

    بپویم همی تا مگر کردگار

    دهد شاه کاووس را زینهار

    هم ایرانیان را ز چنگال دیو

    گشاید بی‌آزار گیهان خدیو

    گنهکار و افگندگان تواند

    پرستنده و بندگان تواند

    تن پیلوارش چنان تفته شد

    که از تشنگی سست و آشفته شد

    بیفتاد رستم بر آن گرم خاک

    زبان گشته از تشنگی چاک چاک

    همانگه یکی میش نیکوسرین

    بپیمود پیش تهمتن زمین

    ازان رفتن میش اندیشه خاست

    بدل گفت کابشخور این کجاست

    همانا که بخشایش کردگار

    فراز آمدست اندرین روزگار

    بیفشارد شمشیر بر دست راست

    به زور جهاندار بر پای خاست

    بشد بر پی میش و تیغش به چنگ

    گرفته به دست دگر پالهنگ

    بره بر یکی چشمه آمد پدید

    چو میش سراور بدانجا رسید

    تهمتن سوی آسمان کرد روی

    چنین گفت کای داور راستگوی

    هرانکس که از دادگر یک خدای

    بپیچد نیارد خرد را به جای

    برین چشمه آبشخور میش نیست

    همان غرم دشتی مرا خویش نیست

    به جایی که تنگ اندر آید سخن

    پناهت به جز پاک یزدان مکن

    بران غرم بر آفرین کرد چند

    که از چرخ گردان مبادت گزند

    گیابر در و دشت تو سبز باد

    مباد از تو هرگز دل یوز شاد

    ترا هرک یازد به تیر و کمان

    شکسته کمان باد و تیره گمان

    که زنده شد از تو گو پیلتن

    وگرنه پراندیشه بود از کفن

    که در سینهٔ اژدهای بزرگ

    نگنجد بماند به چنگال گرگ

    شده پاره پاره کنان و کشان

    ز رستم به دشمن رسیده نشان

    روانش چو پردخته شد ز آفرین

    ز رخش تگاور جدا کرد زین

    همه تن بشستش بران آب پاک

    به کردار خورشید شد تابناک

    چو سیراب شد ساز نخچیر کرد

    کمر بست و ترکش پر از تیر کرد

    بیفگند گوری چو پیل ژیان

    جدا کرد ازو چرم پای و میان

    چو خورشید تیز آتشی برفروخت

    برآورد ز آب اندر آتش بسوخت

    بپردخت ز آتش بخوردن گرفت

    به خاک استخوانش سپردن گرفت

    سوی چشمهٔ روشن آمد بر آب

    چو سیراب شد کرد آهنگ خواب

    تهمتن به رخش سراینده گفت

    که با کس مکوش و مشو نیز جفت

    اگر دشمن آید سوی من بپوی

    تو با دیو و شیران مشو جنگجوی

    بخفت و بر آسود و نگشاد لب

    چمان و چران رخش تا نیم شب

  40. ابوالقاسم فردوسی
    فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران »
    بخش ۱۱

    وزان جایگه تنگ بسته کمر

    بیامد پر از کینه و جنگ سر

    چو رخش اندر آمد بران هفت کوه

    بران نره دیوان گشته گروه

    به نزدیکی غار بی‌بن رسید

    به گرد اندرون لشکر دیو دید

    به اولاد گفت آنچ پرسیدمت

    همه بر ره راستی دیدمت

    کنون چون گه رفتن آمد فراز

    مرا راه بنمای و بگشای راز

    بدو گفت اولاد چون آفتاب

    شود گرم و دیو اندر آید به خواب

    بریشان تو پیروز باشی به جنگ

    کنون یک زمان کرد باید درنگ

    ز دیوان نبینی نشسته یکی

    جز از جادوان پاسبان اندکی

    بدانگه تو پیروز باشی مگر

    اگر یار باشدت پیروزگر

    نکرد ایچ رستم به رفتن شتاب

    بدان تا برآمد بلند آفتاب

    سراپای اولاد بر هم ببست

    به خم کمند آنگهی برنشست

    برآهیخت جنگی نهنگ از نیام

    بغرید چون رعد و برگفت نام

    میان سپاه اندر آمد چو گرد

    سران را سر از تن همی دور کرد

    ناستاد کس پیش او در به جنگ

    نجستند با او یکی نام و ننگ

    رهش باز دادند و بگریختند

    به آورد با او نیاویختند

    وزان جایگه سوی دیو سپید

    بیامد به کردار تابنده شید

    به کردار دوزخ یکی غار دید

    تن دیو از تیرگی ناپدید

    زمانی همی بود در چنگ تیغ

    نبد جای دیدار و راه گریغ

    ازان تیرگی جای دیده ندید

    زمانی بران جایگه آرمید

    چو مژگان بمالید و دیده بشست

    دران جای تاریک لختی بجست

    به تاریکی اندر یکی کوه دید

    سراسر شده غار ازو ناپدید

    به رنگ شبه روی و چون شیر موی

    جهان پر ز پهنای و بالای اوی

    سوی رستم آمد چو کوهی سیاه

    از آهنش ساعد ز آهن کلاه

    ازو شد دل پیلتن پرنهیب

    بترسید کامد به تنگی نشیب

    برآشفت برسان پیل ژیان

    یکی تیغ تیزش بزد بر میان

    ز نیروی رستم ز بالای اوی

    بینداخت یک ران و یک پای اوی

    بریده برآویخت با او به هم

    چو پیل سرافراز و شیر دژم

    همی پوست کند این از آن آن ازین

    همی گل شد از خون سراسر زمین

    به دل گفت رستم گر امروز جان

    بماند به من زنده‌ام جاودان

    همیدون به دل گفت دیو سپید

    که از جان شیرین شدم ناامید

    گر ایدونک از چنگ این اژدها

    بریده پی و پوست یابم رها

    نه کهتر نه برتر منش مهتران

    نبینند نیزم به مازندران

    همی گفت ازین گونه دیو سپید

    همی داد دل را بدینسان نوید

    تهمتن به نیروی جان‌آفرین

    بکوشید بسیار با درد و کین

    بزد دست و برداشتش نره شیر

    به گردن برآورد و افگند زیر

    فرو برد خنجر دلش بردرید

    جگرش از تن تیره بیرون کشید

    همه غار یکسر پر از کشته بود

    جهان همچو دریای خون گشته بود

    بیامد ز اولاد بگشاد بند

    به فتراک بربست پیچان کمند

    به اولاد داد آن کشیده جگر

    سوی شاه کاووس بنهاد سر

    بدو گفت اولاد کای نره شیر

    جهانی به تیغ آوریدی به زیر

    نشانهای بند تو دارد تنم

    به زیر کمند تو بد گردنم

    به چیزی که دادی دلم را امید

    همی باز خواهد امیدم نوید

    به پیمان شکستن نه اندر خوری

    که شیر ژیانی و کی منظری

    بدو گفت رستم که مازندران

    سپارم ترا از کران تا کران

    ترا زین سپس بی‌نیازی دهم

    به مازندران سرفرازی دهم

    یکی کار پیشست و رنج دراز

    که هم با نشیب است و هم با فراز

    همی شاه مازندران را ز گاه

    بباید ربودن فگندن به چاه

    سر دیو جادو هزاران هزار

    بیفگند باید به خنجر به زار

    ازان پس اگر خاک را بسپرم

    وگرنه ز پیمان تو نگذرم

    رسید آنگهی نزد کاووس کی

    یل پهلو افروز فرخنده پی

    چنین گفت کای شاه دانش پذیر

    به مرگ بداندیش رامش پذیر

    دریدم جگرگاه دیو سپید

    ندارد بدو شاه ازین پس امید

    ز پهلوش بیرون کشیدم جگر

    چه فرمان دهد شاه پیروزگر

    برو آفرین کرد کاووس شاه

    که بی‌تو مبادا نگین و کلاه

    بران مام کاو چون تو فرزند زاد

    نشاید جز از آفرین کرد یاد

    مرا بخت ازین هر دو فرخترست

    که پیل هژبر افگنم کهترست

    به رستم چنین گفت کاووس کی

    که ای گرد و فرزانهٔ نیک پی

    به چشم من اندر چکان خون اوی

    مگر باز بینم ترا نیز روی

    به چشمش چو اندر کشیدند خون

    شد آن دیدهٔ تیره خورشیدگون

    نهادند زیراندرش تخت عاج

    بیاویختند از بر عاج تاج

    نشست از بر تخت مازندران

    ابا رستم و نامور مهتران

    چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو

    چو رهام و گرگین و فرهاد نیو

    برین گونه یک هفته با رود و می

    همی رامش آراست کاووس کی

    به هشتم نشستند بر زین همه

    جهانجوی و گردنکشان و رمه

    همه برکشیدند گرز گران

    پراگنده در شهر مازندران

    برفتند یکسر به فرمان کی

    چو آتش که برخیزد از خشک نی

    ز شمشیر تیز آتش افروختند

    همه شهر یکسر همی سوختند

    به لشکر چنین گفت کاووس شاه

    که اکنون مکافات کرده گناه

    چنان چون سزا بد بدیشان رسید

    ز کشتن کنون دست باید کشید

    بباید یکی مرد با هوش و سنگ

    کجا باز داند شتاب از درنگ

    شود نزد سالار مازندران

    کند دلش بیدار و مغزش گران

    بران کار خشنود شد پور زال

    بزرگان که بودند با او همال

    فرستاد نامه به نزدیک اوی

    برافروختن جای تاریک اوی

  41. ابوالقاسم فردوسی
    فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران »
    بخش ۱۲

    یکی نامه‌ای بر حریر سپید

    بدو اندرون چند بیم و امید

    دبیری خردمند بنوشت خوب

    پدید آورید اندرو زشت و خوب

    نخست آفرین کرد بر دادگر

    کزو دید پیدا به گیتی هنر

    خرد داد و گردان سپهر آفرید

    درشتی و تندی و مهر آفرید

    به نیک و به بد دادمان دستگاه

    خداوند گردنده خورشید و ماه

    اگر دادگر باشی و پاک دین

    ز هر کس نیابی به جز آفرین

    وگر بدنشان باشی و بدکنش

    ز چرخ بلند آیدت سرزنش

    جهاندار اگر دادگر باشدی

    ز فرمان او کی گذر باشدی

    سزای تو دیدی که یزدان چه کرد

    ز دیو و ز جادو برآورد گرد

    کنون گر شوی آگه از روزگار

    روان و خرد بادت آموزگار

    همانجا بمان تاج مازندران

    بدین بارگاه آی چون کهتران

    که با چنگ رستم ندارید تاو

    بده زود بر کام ما باژ و ساو

    وگر گاه مازندران بایدت

    مگر زین نشان راه بگشایدت

    وگرنه چو ارژنگ و دیو سپید

    دلت کرد باید ز جان ناامید

    بخواند آن زمان شاه فرهاد را

    گرایندهٔ تیغ پولاد را

    گزین بزرگان آن شهر بود

    ز بی‌کاری و رنج بی‌بهر بود

    بدو گفت کاین نامهٔ پندمند

    ببر سوی آن دیو جسته ز بند

    چو از شاه بشنید فرهاد گرد

    زمین را ببوسید و نامه ببرد

    به شهری کجا سست پایان بدند

    سواران پولادخایان بدند

    هم آنکس که بودند پا از دوال

    لقبشان چنین بود بسیار سال

    بدان شهر بد شاه مازندران

    هم آنجا دلیران و کندآوران

    چو بشنید کز نزد کاووس شاه

    فرستاده‌ای باهش آمد ز راه

    پذیره شدن را سپاه گران

    دلیران و شیران مازندران

    ز لشکر یکایک همه برگزید

    ازیشان هنر خواست کاید پدید

    چنین گفت کامروز فرزانگی

    جدا کرد نتوان ز دیوانگی

    همه راه و رسم پلنگ آورید

    سر هوشمندان به چنگ آورید

    پذیره شدندش پر از چین به روی

    سخنشان نرفت ایچ بر آرزوی

    یکی دست بگرفت و بفشاردش

    پی و استخوانها بیازاردش

    نگشت ایچ فرهاد را روی زرد

    نیامد برو رنج بسیار و درد

    ببردند فرهاد را نزد شاه

    ز کاووس پرسید و ز رنج راه

    پس آن نامه بنهاد پیش دبیر

    می و مشک انداخته پر حریر

    چو آگه شد از رستم و کار دیو

    پر از خون شدش دیده دل پرغریو

    به دل گفت پنهان شود آفتاب

    شب آید بود گاه آرام و خواب

    ز رستم نخواهد جهان آرمید

    نخواهد شدن نام او ناپدید

    غمی گشت از ارژنگ و دیو سپید

    که شد کشته پولاد غندی و بید

    چو آن نامهٔ شاه یکسر بخواند

    دو دیده به خون دل اندر نشاند

  42. فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران »
    بخش ۱۳

    چنین داد پاسخ به کاووس کی

    که گر آب دریا بود نیز می

    مرا بارگه زان تو برترست

    هزاران هزارم فزون لشکرست

    به هر سو که بنهند بر جنگ روی

    نماند به سنگ اندرون رنگ و بوی

    بیارم کنون لشکری شیرفش

    برآرم شما را سر از خواب خوش

    ز پیلان جنگی هزار و دویست

    که در بارگاه تو یک پیل نیست

    از ایران برآرم یکی تیره خاک

    بلندی ندانند باز از مغاک

    چو بشنید فرهاد ازو داوری

    بلندی و تندی و کندآوری

    بکوشید تا پاسخ نامه یافت

    عنان سوی سالار ایران شتافت

    بیامد بگفت آنچ دید و شنید

    همه پردهٔ رازها بردرید

    چنین گفت کاو ز آسمان برترست

    نه رای بلندش به زیر اندرست

    ز گفتار من سر بپیچید نیز

    جهان پیش چشمش نیرزد به چیز

    جهاندار مر پهلوان را بخواند

    همه گفت فرهاد با او براند

    چنین گفت کاووس با پیلتن

    کزین ننگ بگذارم این انجمن

    چو بشنید رستم چنین گفت باز

    به پیش شهنشاه کهتر نواز

    مرا برد باید بر او پیام

    سخن برگشایم چو تیغ از نیام

    یکی نامه باید چو برنده تیغ

    پیامی به کردار غرنده میغ

    شوم چون فرستاده‌ای نزد اوی

    به گفتار خون اندر آرم به جوی

    به پاسخ چنین گفت کاووس شاه

    که از تو فروزد نگین و کلاه

    پیمبر تویی هم تو پیل دلیر

    به هر کینه گه بر سرافراز شیر

    بفرمود تا رفت پیشش دبیر

    سر خامه را کرد پیکان تیر

    چنین گفت کاین گفتن نابکار

    نه خوب آید از مردم هوشیار

    اگر سرکنی زین فزونی تهی

    به فرمان گرایی بسان رهی

    وگرنه به جنگ تو لشگر کشم

    ز دریا به دریا سپه برکشم

    روان بداندیش دیو سپید

    دهد کرگسان را به مغزت نوید

  43. فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران »
    بخش ۱۵

    چو رستم ز مازندران گشت باز

    شه اندر زمان رزم را کرد ساز

    سراپرده از شهر بیرون کشید

    سپه را همه سوی هامون کشید

    سپاهی که خورشید شد ناپدید

    چو گرد سیاه از میان بردمید

    نه دریا پدید و نه هامون و کوه

    زمین آمد از پای اسپان ستوه

    همی راند لشکر بران سان دمان

    نجست ایچ هنگام رفتن زمان

  44. فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران »
    بخش ۱۶

    چو آگاهی آمد به کاووس شاه

    که تنگ اندر آمد ز دیوان سپاه

    بفرمود تا رستم زال زر

    نخستین بران کینه بندد کمر

    به طوس و به گودرز کشوادگان

    به گیو و به گرگین آزادگان

    بفرمود تا لشکر آراستند

    سنان و سپرها بپیراستند

    سراپردهٔ شهریار و سران

    کشیدند بر دشت مازندران

    ابر میمنه طوس نوذر به پای

    دل کوه پر نالهٔ کر نای

    چو گودرز کشواد بر میسره

    شده کوه آهن زمین یکسره

    سپهدار کاووس در قلبگاه

    ز هر سو رده برکشیده سپاه

    به پیش سپاه اندرون پیلتن

    که در جنگ هرگز ندیدی شکن

    یکی نامداری ز مازندران

    به گردن برآورده گرز گران

    که جویان بدش نام و جوینده بود

    گرایندهٔ گرز و گوینده بود

    به دستوری شاه دیوان برفت

    به پیش سپهدار کاووس تفت

    همی جوشن اندر تنش برفروخت

    همی تف تیغش زمین را بسوخت

    بیامد به ایران سپه برگذشت

    بتوفید از آواز او کوه و دشت

    همی گفت با من که جوید نبرد

    کسی کاو برانگیزد از آب گرد

    نشد هیچکس پیش جویان برون

    نه رگشان بجنبید در تن نه خون

    به آواز گفت آن زمان شهریار

    به گردان هشیار و مردان کار

    که زین دیوتان سر چرا خیره شد

    از آواز او رویتان تیره شد

    ندادند پاسخ دلیران به شاه

    ز جویان بپژمرد گفتی سپاه

    یکی برگرایید رستم عنان

    بر شاه شد تاب داده سنان

    که دستور باشد مرا شهریار

    شدن پیش این دیو ناسازگار

    بدو گفت کاووس کاین کار تست

    از ایران نخواهد کس این جنگ جست

    چو بشنید ازو این سخن پهلوان

    بیامد به کردار شیر ژیان

    برانگیخت رخش دلاور ز جای

    به چنگ اندرون نیزهٔ سر گرای

    به آورد گه رفت چون پیل مست

    یکی پیل زیر اژدهایی به دست

    عنان را بپیچید و برخاست گرد

    ز بانگش بلرزید دشت نبرد

    به جویان چنین گفت کای بد نشان

    بیفگنده نامت ز گردنکشان

    کنون بر تو بر جای بخشایش است

    نه هنگام آورد و آرامش است

    بگرید ترا آنک زاینده بود

    فزاینده بود ار گزاینده بود

    بدو گفت جویان که ایمن مشو

    ز جویان و از خنجر سرد رو

    که اکنون به درد جگر مادرت

    بگرید بدین جوشن و مغفرت

    چو آواز جویان به رستم رسید

    خروشی چو شیر ژیان برکشید

    پس پشت او اندر آمد چو گرد

    سنان بر کمربند او راست کرد

    بزد نیزه بر بند درع و زره

    زره را نماند ایچ بند و گره

    ز زینش جدا کرد و برداشتش

    چو بر بابزن مرغ برگاشتش

    بینداخت از پشت اسپش به خاک

    دهان پر ز خون و زره چاک چاک

    دلیران و گردان مازندران

    به خیره فرو ماندند اندران

    سپه شد شکسته دل و زرد روی

    برآمد ز آورد گه گفت و گوی

    بفرمود سالار مازندران

    به یکسر سپاه از کران تا کران

    که یکسر بتازید و جنگ آورید

    همه رسم و راه پلنگ آورید

    برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس

    هوا نیلگون شد زمین آبنوس

    چو برق درخشنده از تیره میغ

    همی آتش افروخت از گرز و تیغ

    هوا گشت سرخ و سیاه و بنفش

    ز بس نیزه و گونه‌گونه درفش

    زمین شد به کردار دریای قیر

    همه موجش از خنجر و گرز و تیر

    دوان باد پایان چو کشتی بر آب

    سوی غرق دارند گویی شتاب

    همی گرز بارید بر خود و ترگ

    چو باد خزان بارد از بید برگ

    به یک هفته دو لشکر نامجوی

    به روی اندر آورده بودند روی

    به هشتم جهاندار کاووس شاه

    ز سر برگرفت آن کیانی کلاه

    به پیش جهاندار گیهان خدای

    بیامد همی بود گریان به پای

    از آن پس بمالید بر خاک روی

    چنین گفت کای داور راستگوی

    برین نره دیوان بی‌بیم و باک

    تویی آفرینندهٔ آب و خاک

    مرا ده تو پیروزی و فرهی

    به من تازه کن تخت شاهنشهی

    بپوشید ازان پس به مغفر سرش

    بیامد بر نامور لشکرش

    خروش آمد و نالهٔ کرنای

    بجنبید چون کوه لشکر ز جای

    سپهبد بفرمود تا گیو و طوس

    به پشت سپاه اندر آرند کوس

    چو گودرز با زنگهٔ شاوران

    چو رهام و گرگین جنگ‌آوران

    گرازه همی شد بسان گراز

    درفشی برافراخته هفت یاز

    چو فرهاد و خراد و برزین و گیو

    برفتند با نامداران نیو

    تهمتن به قلب اندر آمد نخست

    زمین را به خون دلیران بشست

    چو گودرز کشواد بر میمنه

    سلیح و سپه برد و کوس و بنه

    ازان میمنه تا بدان میسره

    بشد گیو چون گرگ پیش بره

    ز شبگیر تا تیره شد آفتاب

    همی خون به جوی اندر آمد چو آب

    ز چهره بشد شرم و آیین مهر

    همی گرز بارید گفتی سپهر

    ز کشته به هر جای بر توده گشت

    گیاها به مغز سر آلوده گشت

    چو رعد خروشنده شد بوق و کوس

    خور اندر پس پردهٔ آبنوس

    ازان سو که بد شاه مازندران

    بشد پیلتن با سپاهی گران

    زمانی نکرد او یله جای خویش

    بیفشارد بر کینه گه پای خویش

    چو دیوان و پیلان پرخاشجوی

    بروی اندر آورده بودند روی

    جهانجوی کرد از جهاندار یاد

    سنان‌دار نیزه به دارنده داد

    برآهیخت گرز و برآورد جوش

    هوا گشت از آواز او پرخروش

    برآورد آن گرد سالار کش

    نه با دیو جان و نه با پیل هش

    فگنده همه دشت خرطوم پیل

    همه کشته دیدند بر چند میل

    ازان پس تهمتن یکی نیزه خواست

    سوی شاه مازندران تاخت راست

    چو بر نیزهٔ رستم افگند چشم

    نماند ایچ با او دلیری و خشم

    یکی نیزه زد بر کمربند اوی

    ز گبر اندر آمد به پیوند اوی

    شد از جادویی تنش یک لخت کوه

    از ایران بروبر نظاره گروه

    تهمتن فرو ماند اندر شگفت

    سناندار نیزه به گردن گرفت

    رسید اندر آن جای کاووس شاه

    ابا پیل و کوس و درفش و سپاه

    به رستم چنین گفت کای سرفراز

    چه بودت که ایدر بماندی دراز

    بدو گفت رستم که چون رزم سخت

    ببود و بیفروخت پیروز بخت

    مرا دید چون شاه مازندران

    به گردن برآورده گرز گران

    به رخش دلاور سپردم عنان

    زدم بر کمربند گبرش سنان

    گمانم چنان بد که او شد نگون

    کنون آید از کوههٔ زین برون

    بر این گونه شد سنگ در پیش من

    نبود آگه از رای کم بیش من

    برین گونه خارا یکی کوه گشت

    ز جنگ و ز مردی بی‌اندوه گشت

    به لشکر گهش برد باید کنون

    مگر کاید از سنگ خارا برون

    ز لشکر هر آن کس که بد زورمند

    بسودند چنگ آزمودند بند

    نه برخاست از جای سنگ گران

    میان اندرون شاه مازندران

    گو پیلتن کرد چنگال باز

    بران آزمایش نبودش نیاز

    بران گونه آن سنگ را برگرفت

    کزو ماند لشکر سراسر شگفت

    ابر کردگار آفرین خواندند

    برو زر و گوهر برافشاندند

    به پیش سراپردهٔ شاه برد

    بیفگند و ایرانیان را سپرد

    بدو گفت ار ایدونک پیدا شوی

    به گردی ازین تنبل و جادوی

    وگرنه به گرز و به تیغ و تبر

    ببرم همه سنگ را سر به سر

    چو بشنید شد چون یکی پاره ابر

    به سر برش پولاد و بر تنش گبر

    تهمتن گرفت آن زمان دست اوی

    بخندید و زی شاه بنهاد روی

    چنین گفت کاوردم ان لخت کوه

    ز بیم تبر شد به چنگم ستوه

    برویش نگه کرد کاووس شاه

    ندیدش سزاوار تخت و کلاه

    وزان رنجهای کهن یاد کرد

    دلش خسته شد سر پر از باد کرد

    به دژخیم فرمود تا تیغ تیز

    بگیرد کند تنش را ریز ریز

    به لشکر گهش کس فرستاد زود

    بفرمود تا خواسته هرچ بود

    ز گنج و ز تخت و ز در و گهر

    ز اسپ و سلیح و کلاه و کمر

    نهادند هرجای چون کوه کوه

    برفتند لشکر همه هم گروه

    سزاوار هرکس ببخشید گنج

    به ویژه کسی کش فزون بود رنج

    ز دیوان هرآنکس که بد ناسپاس

    وز ایشان دل انجمن پرهراس

    بفرمودشان تا بریدند سر

    فگندند جایی که بد رهگذر

    وز آن پس بیامد به جای نماز

    همی گفت با داور پاک راز

    به یک هفته بر پیش یزدان پاک

    همی با نیایش بپیمود خاک

    بهشتم در گنجها کرد باز

    ببخشید بر هرکه بودش نیاز

    همی گشت یک هفته زین گونه نیز

    ببخشید آن را که بایست چیز

    سیم هفته چون کارها گشت راست

    می و جام یاقوت و میخواره خواست

    به یک هفته با ویژگان می به چنگ

    به مازندران کرد زان پس درنگ

    تهمتن چنین گفت با شهریار

    که هرگونه‌ای مردم آید به کار

    مرا این هنرها ز اولاد خاست

    که بر هر سویی راه بنمود راست

    به مازندران دارد اکنون امید

    چنین دادمش راستی را نوید

    کنون خلعت شاه باید نخست

    یکی عهد و مهری بروبر درست

    که تا زنده باشد به مازندران

    پرستش کنندش همه مهتران

    چو بشنید گفتار خسرو پرست

    به بر زد جهاندار بیدار دست

    سپرد آن زمان تخت شاهی بدوی

    وزانجا سوی پارس بنهاد روی

  45. فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران »
    بخش ۱۷

    چو کاووس در شهر ایران رسید

    ز گرد سپه شد هوا ناپدید

    برآمد همی تا به خورشید جوش

    زن و مرد شد پیش او با خروش

    همه شهر ایران بیاراستند

    می و رود و رامشگران خواستند

    جهان سر به سر نو شد از شاه نو

    ز ایران برآمد یکی ماه نو

    چو بر تخت بنشست پیروز و شاد

    در گنجهای کهن برگشاد

    ز هر جای روزی‌دهان را بخواند

    به دیوان دینار دادن نشاند

    برآمد خروش از در پیلتن

    بزرگان لشکر شدند انجمن

    همه شادمان نزد شاه آمدند

    بران نامور پیشگاه آمدند

    تهمتن بیامد به سر بر کلاه

    نشست از بر تخت نزدیک شاه

    سزاوار او شهریار زمین

    یکی خلعت آراست با آفرین

    یکی تخت پیروزه و میش‌سار

    یکی خسروی تاج گوهر نگار

    یکی دست زربفت شاهنشهی

    ابا یاره و طوق و با فرهی

    صد از ماهرویان زرین کمر

    صد از مشک مویان با زیب و فر

    صد از اسپ با زین و زرین ستام

    صد استر سیه موی و زرین لگام

    همه بارشان دیبهٔ خسروی

    ز چینی و رومی و از پهلوی

    ببردند صد بدره دینار نیز

    ز رنگ و ز بوی و ز هرگونه چیز

    ز یاقوت جامی پر از مشک ناب

    ز پیروزه دیگر یکی پر گلاب

    نوشته یکی نامه‌ای بر حریر

    ز مشک و ز عنبر ز عود و عبیر

    سپرد این به سالار گیتی فروز

    به نوی همه کشور نیمروز

    چنان کز پس عهد کاووس شاه

    نباشد بران تخت کس را کلاه

    مگر نامور رستم زال را

    خداوند شمشیر و گوپال را

    ازان پس برو آفرین کرد شاه

    که بی‌تو مبیناد کس پیشگاه

    دل تاجداران به تو گرم باد

    روانت پر از شرم و آزرم باد

    فرو برد رستم ببوسید تخت

    بسیچ گذر کرد و بربست رخت

    خروش تبیره برآمد ز شهر

    ز شادی به هرکس رسانید بهر

    بشد رستم زال و بنشست شاه

    جهان کرد روشن به آیین و راه

    به شادی بر تخت زرین نشست

    همی جور و بیداد را در ببست

    زمین را ببخشید بر مهتران

    چو باز آمد از شهر مازندران

    به طوس آن زمان داد اسپهبدی

    بدو گفت از ایران بگردان بدی

    پس آنگه سپاهان به گودرز داد

    ورا کام و فرمان آن مرز داد

    وزان پس به شادی و می دست برد

    جهان را نموده بسی دستبرد

    بزد گردن غم به شمشیر داد

    نیامد همی بر دل از مرگ یاد

    زمین گشت پر سبزه و آب و نم

    بیاراست گیتی چو باغ ارم

    توانگر شد از داد و از ایمنی

    ز بد بسته شد دست اهریمنی

    به گیتی خبر شد که کاووس شاه

    ز مازندران بستد آن تاج و گاه

    بماندند یکسر همه زین شگفت

    که کاووس شاه این بزرگی گرفت

    همه پاک با هدیه و با نثار

    کشیدند صف بر در شهریار

    جهان چون بهشتی شد آراسته

    پر از داد و آگنده از خواسته

    سر آمد کنون رزم مازندران

    به پیش آورم جنگ هاماوران

  46. فردوسی » شاهنامه » ضحاک »
    بخش ۱

    چو ضحاک شد بر جهان شهریار

    بر او سالیان انجمن شد هزار

    سراسر زمانه بدو گشت باز

    برآمد بر این روزگار دراز

    نهان گشت کردار فرزانگان

    پراگنده شد کام دیوانگان

    هنر خوار شد جادویی ارجمند

    نهان راستی آشکارا گزند

    شده بر بدی دست دیوان دراز

    به نیکی نرفتی سخن جز به راز

    دو پاکیزه از خانهٔ جمّشید

    برون آوریدند لرزان چو بید

    که جمشید را هر دو دختر بدند

    سر بانوان را چو افسر بدند

    ز پوشیده‌رویان یکی شهرناز

    دگر پاکدامن به نام ارنواز

    به ایوان ضحاک بردندشان

    بر آن اژدهافش سپردندشان

    بپروردشان از ره جادویی

    بیاموختشان کژی و بدخویی

    ندانست جز کژی آموختن

    جز از کشتن و غارت و سوختن

  47. فردوسی » شاهنامه » ضحاک »
    بخش ۲

    چنان بد که هر شب دو مرد جوان

    چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان

    خورشگر ببردی به ایوان شاه

    همی ساختی راه درمان شاه

    بکشتی و مغزش بپرداختی

    مر آن اژدها را خورش ساختی

    دو پاکیزه از گوهر پادشا

    دو مرد گرانمایه و پارسا

    یکی نام ارمایل پاک‌دین

    دگر نام گرمایل پیشبین

    چنان بد که بودند روزی به هم

    سخن رفت هر گونه از بیش و کم

    ز بیدادگر شاه و ز لشکرش

    و زان رسم‌های بد اندر خورش

    یکی گفت ما را به خوالیگری

    بباید بر شاه رفت آوری

    و زان پس یکی چاره‌ای ساختن

    ز هر گونه اندیشه انداختن

    مگر زین دو تن را که ریزند خون

    یکی را توان آوریدن برون

    برفتند و خوالیگری ساختند

    خورش‌ها و اندازه بشناختند

    خورش خانهٔ پادشاه جهان

    گرفت آن دو بیدار دل در نهان

    چو آمد به هنگام خون ریختن

    به شیرین روان اندر آویختن

    از آن روزبانان مردم‌کشان

    گرفته دو مرد جوان را کشان

    زنان پیش خوالیگران تاختند

    ز بالا به روی اندر انداختند

    پر از درد خوالیگران را جگر

    پر از خون دو دیده پر از کینه سر

    همی بنگرید این بدان آن بدین

    ز کردار بیداد شاه زمین

    از آن دو یکی را بپرداختند

    جز این چاره‌ای نیز نشناختند

    برون کرد مغز سر گوسفند

    بیامیخت با مغز آن ارجمند

    یکی را به جان داد زنهار و گفت

    نگر تا بیاری سر اندر نهفت

    نگر تا نباشی به آباد شهر

    تو را از جهان دشت و کوه است بهر

    به جای سرش زان سری بی‌بها

    خورش ساختند از پی اژدها

    از این گونه هر ماهیان سی‌جوان

    از ایشان همی یافتندی روان

    چو گرد آمدی مرد از ایشان دویست

    بر آن سان که نشناختندی که کیست

    خورشگر بدیشان بزی چند و میش

    سپردی و صحرا نهادند پیش

    کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد

    که ز آباد ناید به دل برش یاد

    پس آیین ضحاک وارونه خوی

    چنان بد که چون می‌بدش آرزوی

    ز مردان جنگی یکی خواستی

    به کشتی چو با دیو برخاستی

    کجا نامور دختری خوبروی

    به پرده درون بود بی‌گفت‌گوی

    پرستنده کردیش بر پیش خویش

    نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش

  48. نشد سیر ضحاک از آن جست جوی
    شد از گاو گیتی پر از گفت‌گوی
    دوان مادر آمد سوی مرغزار
    چنین گفت با مرد زنهاردار
    که اندیشه‌ای در دلم ایزدی
    فراز آمدست از ره بخردی
    همی کرد باید کزین چاره نیست
    که فرزند و شیرین روانم یکیست
    ببرم پی از خاک جادوستان
    شوم تا سر مرز هندوستان
    شوم ناپدید از میان گروه
    برم خوب رخ را به البرز کوه
    بیاورد فرزند را چون نوند
    چو مرغان بران تیغ کوه بلند
    یکی مرد دینی بران کوه بود
    که از کار گیتی بی‌اندوه بود
    فرانک بدو گفت کای پاک دین
    منم سوگواری ز ایران زمین
    بدان کاین گرانمایه فرزند من
    همی بود خواهد سرانجمن
    ترا بود باید نگهبان او
    پدروار لرزنده بر جان او
    پذیرفت فرزند او نیک مرد
    نیاورد هرگز بدو باد سرد
    خبر شد به ضحاک بدروزگار
    از آن گاو برمایه و مرغزار
    بیامد ازان کینه چون پیل مست
    مران گاو برمایه را کرد پست
    همه هر چه دید اندرو چارپای
    بیفگند و زیشان بپرداخت جای
    سبک سوی خان فریدون شتافت
    فراوان پژوهید و کس را نیافت
    به ایوان او آتش اندر فگند
    ز پای اندر آورد کاخ بلند

  49. چو بگذشت ازان بر فریدون دو هشت
    ز البرز کوه اندر آمد به دشت
    بر مادر آمد پژوهید و گفت
    که بگشای بر من نهان از نهفت
    بگو مر مرا تا که بودم پدر
    کیم من ز تخم کدامین گهر
    چه گویم کیم بر سر انجمن
    یکی دانشی داستانم بزن
    فرانک بدو گفت کای نامجوی
    بگویم ترا هر چه گفتی بگوی
    تو بشناس کز مرز ایران زمین
    یکی مرد بد نام او آبتین
    ز تخم کیان بود و بیدار بود
    خردمند و گرد و بی‌آزار بود
    ز طهمورث گرد بودش نژاد
    پدر بر پدر بر همی داشت یاد
    پدر بد ترا و مرا نیک شوی
    نبد روز روشن مرا جز بدوی
    چنان بد که ضحاک جادوپرست
    از ایران به جان تو یازید دست
    ازو من نهانت همی داشتم
    چه مایه به بد روز بگذاشتم
    پدرت آن گرانمایه مرد جوان
    فدی کرده پیش تو روشن روان
    ابر کتف ضحاک جادو دو مار
    برست و برآورد از ایران دمار
    سر بابت از مغز پرداختند
    همان اژدها را خورش ساختند
    سرانجام رفتم سوی بیشه‌ای
    که کس را نه زان بیشه اندیشه‌ای
    یکی گاو دیدم چو خرم بهار
    سراپای نیرنگ و رنگ و نگار
    نگهبان او پای کرده بکش
    نشسته به بیشه درون شاهفش
    بدو دادمت روزگاری دراز
    همی پروردیدت به بر بر به ناز
    ز پستان آن گاو طاووس رنگ
    برافراختی چون دلاور پلنگ
    سرانجام زان گاو و آن مرغزار
    یکایک خبر شد سوی شهریار
    ز بیشه ببردم ترا ناگهان
    گریزنده ز ایوان و از خان و مان
    بیامد بکشت آن گرانمایه را
    چنان بی‌زبان مهربان دایه را
    وز ایوان ما تا به خورشید خاک
    برآورد و کرد آن بلندی مغاک
    فریدون چو بشنید بگشادگوش
    ز گفتار مادر برآمد به جوش
    دلش گشت پردرد و سر پر ز کین
    به ابرو ز خشم اندر آورد چین
    چنین داد پاسخ به مادر که شیر
    نگردد مگر ز آزمایش دلیر
    کنون کردنی کرد جادوپرست
    مرا برد باید به شمشیر دست
    بپویم به فرمان یزدان پاک
    برآرم ز ایوان ضحاک خاک
    بدو گفت مادر که این رای نیست
    ترا با جهان سر به سر پای نیست
    جهاندار ضحاک با تاج و گاه
    میان بسته فرمان او را سپاه
    چو خواهد ز هر کشوری صدهزار
    کمر بسته او را کند کارزار
    جز اینست آیین پیوند و کین
    جهان را به چشم جوانی مبین
    که هر کاو نبید جوانی چشید
    به گیتی جز از خویشتن را ندید
    بدان مستی اندر دهد سر بباد
    ترا روز جز شاد و خرم مباد

  50. فریدون به خورشید بر برد سر
    کمر تنگ بستش به کین پدر
    برون رفت خرم به خرداد روز
    به نیک اختر و فال گیتی فروز
    سپاه انجمن شد به درگاه او
    به ابر اندر آمد سرگاه او
    به پیلان گردون کش و گاومیش
    سپه را همی توشه بردند پیش
    کیانوش و پرمایه بر دست شاه
    چو کهتر برادر ورا نیک خواه
    همی رفت منزل به منزل چو باد
    سری پر ز کینه دلی پر ز داد
    به اروند رود اندر آورد روی
    چنان چون بود مرد دیهیم جوی
    اگر پهلوانی ندانی زبان
    بتازی تو اروند را دجله خوان
    دگر منزل آن شاه آزادمرد
    لب دجله و شهر بغداد کرد

  51. چو آمد به نزدیک اروندرود
    فرستاد زی رودبانان درود
    بران رودبان گفت پیروز شاه
    که کشتی برافگن هم اکنون به راه
    مرا با سپاهم بدان سو رسان
    از اینها کسی را بدین سو ممان
    بدان تا گذر یابم از روی آب
    به کشتی و زورق هم اندر شتاب
    نیاورد کشتی نگهبان رود
    نیامد بگفت فریدون فرود
    چنین داد پاسخ که شاه جهان
    چنین گفت با من سخن در نهان
    که مگذار یک پشه را تا نخست
    جوازی بیابی و مهری درست
    فریدون چو بشنید شد خشمناک
    ازان ژرف دریا نیامدش باک
    هم آنگه میان کیانی ببست
    بران بارهٔ تیزتک بر نشست
    سرش تیز شد کینه و جنگ را
    به آب اندر افگند گلرنگ را
    ببستند یارانش یکسر کمر
    همیدون به دریا نهادند سر
    بر آن باد پایان با آفرین
    به آب اندرون غرقه کردند زین
    به خشکی رسیدند سر کینه جوی
    به بیت‌المقدس نهادند روی
    که بر پهلوانی زبان راندند
    همی کنگ دژهودجش خواندند
    بتازی کنون خانهٔ پاک دان
    برآورده ایوان ضحاک دان
    چو از دشت نزدیک شهر آمدند
    کزان شهر جوینده بهر آمدند
    ز یک میل کرد آفریدون نگاه
    یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه
    فروزنده چون مشتری بر سپهر
    همه جای شادی و آرام و مهر
    که ایوانش برتر ز کیوان نمود
    که گفتی ستاره بخواهد بسود
    بدانست کان خانهٔ اژدهاست
    که جای بزرگی و جای بهاست
    به یارانش گفت آنکه بر تیره خاک
    برآرد چنین بر ز جای از مغاک
    بترسم همی زانکه با او جهان
    مگر راز دارد یکی در نهان
    بیاید که ما را بدین جای تنگ
    شتابیدن آید به روز درنگ
    بگفت و به گرز گران دست برد
    عنان بارهٔ تیزتک را سپرد
    تو گفتی یکی آتشستی درست
    که پیش نگهبان ایوان برست
    گران گرز برداشت از پیش زین
    تو گفتی همی بر نوردد زمین
    کس از روزبانان بدر بر نماند
    فریدون جهان آفرین را بخواند
    به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ
    جهان ناسپرده جوان سترگ

  52. طلسمی که ضحاک سازیده بود
    سرش بآسمان برفرازیده بود
    فریدون ز بالا فرود آورید
    که آن جز به نام جهاندار دید
    وزان جادوان کاندر ایوان بدند
    همه نامور نره دیوان بدند
    سرانشان به گرز گران کرد پست
    نشست از برگاه جادوپرست
    نهاد از بر تخت ضحاک پای
    کلاه کئی جست و بگرفت جای
    برون آورید از شبستان اوی
    بتان سیه‌موی و خورشید روی
    بفرمود شستن سرانشان نخست
    روانشان ازان تیرگیها بشست
    ره داور پاک بنمودشان
    ز آلودگی پس بپالودشان
    که پروردهٔ بت پرستان بدند
    سراسیمه برسان مستان بدند
    پس آن دختران جهاندار جم
    به نرگس گل سرخ را داده نم
    گشادند بر آفریدون سخن
    که نو باش تا هست گیتی کهن
    چه اختر بد این از تو ای نیک‌بخت
    چه باری ز شاخ کدامین درخت
    که ایدون به بالین شیرآمدی
    ستمکاره مرد دلیر آمدی
    چه مایه جهان گشت بر ما ببد
    ز کردار این جادوی بی‌خرد
    ندیدیم کس کاین چنین زهره داشت
    بدین پایگه از هنر بهره داشت
    کش اندیشهٔ گاه او آمدی
    و گرش آرزو جاه او آمدی
    چنین داد پاسخ فریدون که تخت
    نماند به کس جاودانه نه بخت
    منم پور آن نیک‌بخت آبتین
    که بگرفت ضحاک ز ایران زمین
    بکشتش به زاری و من کینه جوی
    نهادم سوی تخت ضحاک روی
    همان گاو بر مایه کم دایه بود
    ز پیکر تنش همچو پیرایه بود
    ز خون چنان بی‌زبان چارپای
    چه آمد برآن مرد ناپاک رای
    کمر بسته‌ام لاجرم جنگجوی
    از ایران به کین اندر آورده روی
    سرش را بدین گرزهٔ گاو چهر
    بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر
    چو بشنید ازو این سخن ارنواز
    گشاده شدش بر دل پاک راز
    بدو گفت شاه آفریدون تویی
    که ویران کنی تنبل و جادویی
    کجا هوش ضحاک بر دست تست
    گشاد جهان بر کمربست تست
    ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک
    شده رام با او ز بیم هلاک
    همی جفت‌مان خواند او جفت مار
    چگونه توان بودن ای شهریار
    فریدون چنین پاسخ آورد باز
    که گر چرخ دادم دهد از فراز
    ببرم پی اژدها را ز خاک
    بشویم جهان را ز ناپاک پاک
    بباید شما را کنون گفت راست
    که آن بی‌بها اژدهافش کجاست
    برو خوب رویان گشادند راز
    مگر که اژدها را سرآید به گاز
    بگفتند کاو سوی هندوستان
    بشد تا کند بند جادوستان
    ببرد سر بی‌گناهان هزار
    هراسان شدست از بد روزگار
    کجا گفته بودش یکی پیشبین
    که پردختگی گردد از تو زمین
    که آید که گیرد سر تخت تو
    چگونه فرو پژمرد بخت تو
    دلش زان زده فال پر آتشست
    همه زندگانی برو ناخوشست
    همی خون دام و دد و مرد و زن
    بریزد کند در یکی آبدن
    مگر کاو سرو تن بشوید به خون
    شود فال اخترشناسان نگون
    همان نیز از آن مارها بر دو کفت
    به رنج درازست مانده شگفت
    ازین کشور آید به دیگر شود
    ز رنج دو مار سیه نغنود
    بیامد کنون گاه بازآمدنش
    که جایی نباید فراوان بدنش
    گشاد آن نگار جگر خسته راز
    نهاده بدو گوش گردن‌فراز

  53. وزان جــــايـگـه ســـوی گيــــلان كشـــيد
    چو رنـــــج آمد از گيــل و ديـلـــــم پديـد

    چنين گــــفـت كايـــدر زِ خُــــــرد و بـزرگ
    نبايـــــــد كــه مانــــد پی شـــيــر و گـــرگ

    پــراگـــــنـد بر گـِـــرد گـــيـــــــلان سپـــــــــــاه
    بشــد روشــــــــــنايی ز خورشــــــيد و مـاه

    چنان شد زكشتن همه بوم و رُســـــــت
    كه از خون همه روی كـشـور بشــــست

    چنان شد زكشته همـــــه كوه و دشت
    كه خون در همه روى كشور بگشــــت‏

    زبس كشتــــــــــن و غارت و ســوختـــــــــن
    خــــروش آمـــــــد و نالــــه ی مــــــــرد و زن

    ز كشتـــــه به هر ســـو يكــی تــــــــوده بود
    گياهـــــــان به مغــــــز ســـــــر آلـــوده بــــــود

    ببستند يكســــــر همه دست خويـــــــــش
    زنان از پس و كـــــــودك خُـــــــرد پيـــــــش