در نقد «جغرافیای سیاسی جنبش و انقلاب جنگل»

توجه: متن زیر رو سالها پیش نوشته بودم در نقد نگاه ناصر عظیمی در مورد نقش مارکسیسم لنینیسم در جنبش انقلابی جنگل و گرچه همچنان منتقد دیدگاه‌های این استاد عزیز هستم اما نه از دریچهٔ نقد زير. متني که در اينجا ميخونيد حالا و با فاصله و با درنگ و مطالعهٔ بيشتر از نظر من فاقد ارزش علمی و تاریخیه و البته نخستین تلنگر در این مورد رو مدیون خسرو شاکری هستم که نادانیم رو به یادم آورد. بنابراین از شما خواهش میکنم متن زیر رو با این آگاهی بخونید که نویسنده‌ش گرچه همچنان منتقد دیدگاه ناصر عظیمیه اما از این نقد هیچ دفاعی نداره. این رو میذارم اینجا باقی بمونه شاید از نظر بررسی تحولات فکری خودم به درد کسی بخوره. 

ورگ

این که به تاریخ می‌پردازیم و این‌که هر بار و در هر موقعیت و وضعیت تاریخی، به بازروایی آن‌چه گذشته دست می‌زنیم، نه از آن روست که گذشته چراغ راه آینده است، بلکه ریشه در نیاز ما به روایتی نو برای خوانش متن امروز دارد. وگرنه خیلی بی‌رحمانه می‌توان ادعا کرد که «هر تصویری از گذشته که از سوی زمان حال به منزله‌ی یکی از مسائل امروز بازشناخته نشود، می‌رود تا برای همیشه ناپدید گردد» (تزهایی درباره مفهوم تاریخ. والتر بنیامین)

با این مقدمه، فارغ از گردآوری اطلاعات مکشوفه‌ی جدید و کنار هم چیدن قطعات پازل گذشته برای رسیدن به تصویری روشن‌تر از آن‌چه گذشته، که در تاریخ شفاهی و نامهربان با سند و نوشته و مکتوب ما اهمیت ویژه‌ی خود را دارد، خواندن متن امروز تنها در بافتی از تار و پود تاریخ ممکن است. و همین مسأله، تاریخ را به چیزی بیش از ثبت کرونولوژیک وقایع ارتقا می‌دهد. چیزی که در تاریخ‌نویسی ما فراموش‌شده و مطرود است.
این میانه، تلاش‌هایی هم‌چون تلاش ناصر عظیمی در کشف رابطه‌های منطقی میان عوامل تاریخی، جغرافیایی و سیاسی و خطر کردن برای تحلیل و نتیجه‌گیری و ارائه‌ی روایتی نو از تاریخ معاصر گیلان، شایسته‌ی ایستادن به احترام است. و چه ایستادنی درخورتر از ایستادن به نقد و واشکافتن متنی که بافته شده؟

jangal-azimiعظیمی دوبخشری در کتاب ارزشمند خود (جغرافیای سیاسی جنبش و انقلاب جنگل) که موضوع این نوشته است، و در ادامه‌ی کار روشنفکرانه و روشن‌نگرانه‌ی خود که آغاز آن را می‌توان کتاب ارزشمند و مهم دیگر او با عنوان «تاریخ تحولات اجتماعی-اقتصادی گیلان، نگاهی نو» (۱۳۸۱) دانست، دست به تحلیل و نقد و نتیجه‌گیری زده که بی‌شک نقد و نظرهای فراوانی را به خود متوجه خواهد کرد.
ما در این کتاب با تحلیلی روشن و نظام‌مند از جغرافیای سیاسی جنگل در سه دوره‌ی مختلف روبه‌روییم که در ردگیری وقایع و برهم‌کنش‌های میان نیروها نقشی مهم و تعیین‌کننده داشتند. در واقع مدل جغرافیای سیاسی ارائه شده در کتاب مهم‌ترین اتفاقی‌ست که در این کتاب رخ می‌دهد و البته چنان‌که به آن خواهیم رسید، در سایه‌ی تحلیل و نتیجه‌گیری دیگری قرار گرفته و از ارائه‌ی روایتی نو ناتوان می‌ماند.
منظور نتیجه‌گیری و تحلیلی‌ست که نویسنده‌ی کتاب در جای-جای متن، تلاش در رسیدن به آن را دارد. و آن نشان دادن اهمیت و پررنگی و تعیین‌کنندگی اثرات مخرب و مضر ورود شیوه‌ی مبارزه‌ی سیاسی لنینیستی به فرهنگ سیاسی ایران در نهضت جنگل و به طور کلی تاریخ معاصر ایران است.

در این متن، ابتدا به نقد نگاه ایدئولوژیک و یک‌سویه‌ی نویسنده به نقش و جایگاه بلشویسم در جنگل و به طور کلی فرهنگ سیاسی معاصر ایران می‌پردازم و سپس به آسیبی که تحلیل درخشان ابتدایی کتاب از این نگاه دیده است. البته با این توضیح که هدف این متن دفاع از نقش بلشویسم در جنگل نیست و بی هیچ توضیح اضافه‌ای به این یادآوری بسنده می‌کنم که مصطفی شعاعیان در کتاب «شوروی و نهضت جنگل» در شرایط تاریخی که لنینیسم در فرهنگ سیاسی ایران دست بالا را داشت، به خوبی نقش خائنانه‌ی شوروی را در به شکست کشاندن نهضت جنگل تشریح کرده است.
اما اکنون و در شرایطی که اتفاقا ایدئولوژی «پایان ایدئولوژی‌ها و پایان تاریخ»، از جنازه‌ی چپ مترسکی برای نمایاندن برهوتِ بدیلِ خود ساخته، نقدی تقلیل‌گرایانه و اصول‌گرا و رفتن به سراغ تاریخ با اصول کلی و غیرتاریخی «عدم خشونت» و «مبارزه با تروریسم» و «ستایش پارلمانتاریسم» و… نوعی عارضه‌ی معاصر است که می‌خواهم آن را به قرینه‌ی نقل قولی از لنین (بیماری کودکانه‌ی چپ‌روی) که در متن کتاب هم آمده، بیماری کودکانه‌ی راست‌روی در نقد بنامم. همین بیماری و آسیب است که باعث می‌شود متن ناتوان بماند در بیرون کشیدن روایتی نو از دل تحلیل پیش نهاده شده و به جای گره زدن تناقض‌ها و تضادهای معاصر به متن تاریخ، لگدی دیگر بر جنازه‌ی چپ در تاریخ معاصر ایران بزند.

در کنار گردآوری اطلاعات ارزشمند، ارائه فرضیه‌ها و تحلیل‌های درخشان و استدلال‌های استنتاجی مختلف کتاب، متاسفانه در تحلیل‌های مربوط به نقش لنینیسم و رابطه‌اش با جنگل، ناگهان با پرش‌های استدلالی روبه‌روییم. یعنی از شرح یک وضعیت ناگهان به نتیجه‌گیری دل‌خواه نویسنده می‌رسیم.
برای مثال، نویسنده‌ی کتاب از توافق جنگلی‌ها با دولت و انگلیسی‌ها در پیشنهاد صلح آذر ماه ۱۲۹۸ این نتیجه را می‌گیرد که «نیروهای درگیر در جنبش جنگل نیروهای انقلابی به مفهومی که بعدها به دنبال سلطه‌ی فرهنگ سیاسی بلشویکی پس از ورود بلشویک‌ها و حاکمیت آن‌ها در انقلاب جنگل پدید آمد و نزد اپوزیسیون ایرانی پذیرفته شد، به کلی غایب بود. نه فقط نزد جنگلی‌ها چنین فرهنگی از سیاست‌ورزی وجود نداشت بلکه نزد اجتماعیون عامیون یا همان سوسیال‌دموکراسی ایرانی نیز این درک از تحول سیاسی-اجتماعی محلی از اعراب نداشت». (ص۶۱)
در این باره باید پرسید چرا؟ صرف بستن قرارداد با دولت ما را به این نتیجه می‌رساند؟ از این دست پرش‌ها از شواهد به سوی نتایج دلخواه در این کتاب بسیار است که البته اغلب در جهت بیگانه نشان دادن روش‌شناسی بلشویک‌ها با سنت مبارزه در داخل ایران است. در حالی که ساز و کاری برای این نتیجه‌گیری‌ها توصیف نمی‌شود. در این مورد خاص آیا نمی‌توان از «تاکتیکی بودن صلح» حرف زد؟ و آیا «تلاش برای کسب قدرت سیاسی» آن‌گونه که نویسنده‌ی کتاب ادعا می‌کند تنها پس از ورود بلشویک‌ها به فرهنگ سیاسی ایران وارد شد؟ آیا دست به اسلحه بردن و سخن از جمهوری به میان آوردن توسط خود میرزا عملی اصلاح‌طلبانه به شمار می‌آید؟ آیا نیروهای حکومت مرکزی در تعقیب و کشتار جنگلی‌ها پیش از ورود بلشویک‌ها خود را در حال مبارزه با گروهی اصلاح‌طلب می‌دیدند؟ آیا حرکت به سوی تهران و فتح پایتخت و به زیر کشیدن محمدعلی شاه از تخت هم عملی اصلاح‌طلبانه و غیرانقلابی قلمداد می‌شد؟ یا فعالیت‌های کمیته‌ی ستار در دوران مشروطه؟

نویسنده که در جایی دیگر می‌نویسد «…واقعیت آن است که جنگلیان بنا به شواهد مختلف خواهان براندازی سلطنت احمدشاه و انقلاب جمهوری‌خواهانه به سبک و سیاق جمهوری مورد نظری که بعدها در گیلان پدید آمد دست‌کم به هنگام بستن قرارداد با دولت و حتا ماه‌ها بعد از آن نبودند» (ص۶۴)
در حالی که می‌دانیم همان‌طور که در کتاب هم آمده (ص۴۴) شخص میرزا، پیش از قدرت‌گیری بلشویک‌ها در جنگل و پیش از اعلام جمهوری شوروی گیلان و حتی پیش از اولین ارتباط رسمی جنگلی‌ها با بلشویک‌ها، موضوع اهمیت و اولویت «جمهوریت» را در پاسخ به نامه‌ی کیکاچینوکوف (رئیس آتریاد تهران) در ارتباط با آرمان‌های مشروطه برای نخستین بار مطرح می‌کند: «…بنده می‌گویم انقلابات امروزه دنیا ما را تحریک می‌کند که مانند سایر ممالک در ایران اعلان جمهوریت داده و رنجبران را از دست راحت‌طلبان برهانیم ولیکن درباریان تن در نمی‌دهند که کشور ما با قانون مشروطیت از روی مرام دموکراسی اداره شود…» (به نقل از فخرایی، ص۲۱۹).
در واقع درک میرزا و بسیاری از هم‌رزمانش از آرمان مشروطه ربطی به سلطنت‌طلبی نداشت. این دقیقا همان نکته‌ای‌ست که باید به آن توجه کرد که مشروطه در واقع حدی بود که بر قدرت مطلقه‌ی پادشاه زده شد و رابطه‌ای دوسویه با نهاد پادشاهی نداشت. بلکه آرمان مشروطه را باید در خواست استقلال و قانون بر بستر دموکراسی تعریف کرد. بنابراین نتیجه‌گیری گاه به گاه نویسنده‌ی کتاب مبنی بر این‌که با حرکت جنگل به سوی اعلام جمهوری و لغو سلطنت، گسستی از مشروطه و آرامان‌هایش اتفاق افتاده درست نیست. این نگاه به مشروطه و به جنگل به مثابه دو پدیده‌ی صلب و استاتیک و فارغ از هر نوع تکامل و برهم‌کنش درونی و بیرونی و ساختن شرّ اعظمی به نام لنینیسم ریشه در نگاه اسطوره‌ای و غیرتاریخی دارد.

حال آن‌که برای تحلیل یک جنبش در بستر تاریخ، بدترین روش تحلیل نادیده گرفتن رشد و تکامل دیالکتیکی درونی جنبش (میان نیروهای درونی) و نیز بیرونی آن (میان جنبش و نیروهای درگیر با آن) است. همان‌طور که برای مثال اگر مشروطه را با خواسته‌های ابتدایی آن (اعتراض به گران شدن بهای برخی کالاها و درخواست تاسیس عدالت‌خانه) بررسی کنیم باید از فتح تهران و تدوین قانون اساسی دچار شوک شویم و نتیجه بگیریم که چیزی از بیرون وارد فرهنگ سیاسی مشروطه شده و بکارت آن را دست‌خوش آسیب کرده است. در حالی که برعکس، نیروهای درگیر از جمله شخص میرزا و دیگر جنگلی‌ها و حتی نیروهای بلشویک طی فرایندی چند ساله سیری تکاملی را طی کردند که اتفاقا جزئی از مسیر مشروطه در ایران است.
این که نویسنده‌ی کتاب «اصلاحات گام به گام» را در مقابل تفکر انقلابی و برانداز (که به زعم ایشان وارد شده توسط بلشویک‌ها و چیزی جدید محسوب می‌شود) قرار می‌دهد، نشانه‌ی نگاهی غیرتاریخی‌ست به فضای شکل‌گیری «فرایند جنگل». چرا که وقوع انقلاب مشروطه و شکست نسبی‌ آرمان‌های آن و دست بردن به اسلحه در جنگل توسط بخشی از همان مشروطه‌خواهان و شکل‌گیری نوعی از حاکمیت دوگانه در منطقه را نادیده گرفته و در «لنینیسم» به دنبال ردپای هرگونه انقلابی‌گری جنگلی‌ها می‌گردد و در نهایت باز نتیجه‌ی دلخواه را می‌گیرد که «اکثریت سران جنگلیان و از جمله کوچک‌خان مشروطه‌خواهانی بودند که باید آن‌ها را در بطن شرایط فرهنگ مشروطه‌ی زمانه ارزیابی کرد و نه با فرهنگ انقلابی ارزیابی کرد که پس از ورود تئوری لنینی (بلشویکی) از دروازه انقلاب جنگل [وارد ایران شد]» (ص۶۴)

نویسنده در جایی دیگر باز هم برای اصالت دادن و پررنگ کردن اثرات مخرب لنینیسم در جنگل، میرزا را تا حد فردی ساده‌لوح که درگیر توهم نسبت به شخص لنین و شعارهای اوست پایین می‌آورد و می‌نویسد «…توهمی که در اثر تئوری‌های بلشویکی در اندیشه‌ی میرزا و دیدگاه‌های او وارد شده بود، او تصور می‌کرد که با دولت سرمایه‌داری در ایران روبه‌روست… او حتا خود را آگاه‌تر و پای‌بندتر از بلشویک‌ها به سوسیالیزم می‌دانست و در نامه‌ی ۲۰ مرداد ۱۲۹۸ خود در اعتراض به اقدامات کودتاگرانه‌ی نهم مرداد به مدیوانی، یادآور می‌شود که روح سوسیالیزم هم از اقدامات آن‌ها بیزار است.» (ص۷۱و۷۲)
حال آن‌که اگر چنین باشد پس تمام سوسیالیست‌های منتقد لنین و مشی بلشویستی را هم باید دچار توهم دانست! در حالی که مفاهیم سوسیال-دموکراسی خیلی پیش‌تر از این‌ها در مشروطه توسط اجتماعیون عامیون خود را با فعالان سیاسی ایرانی آشنا کرده بود و میرزا هم در عمل متوجه تناقض میان لنینیسم با آن‌چه که از سوسیالیسم می‌شناخت و حتی تناقض با خود لنینیسم شده بود و در جای لازم دست به نقد و اعتراض هم زد. همان‌طور که برای مثال رزا لوکزمبورگ در جزوه‌ی «انقلاب روسیه» با موضع حزب کمونیست در زمینه جایگزین کردن حزب به جای طبقه و حق تعیین سرنوشت و سیاست نپ به مخالفت بر می‌خیزد.

این در حالی‌ست که نویسنده در مقصر شمردن جناح چپ جنگل در اغلب مشکلات آن‌چنان اصرار دارد که حتی وقتی با رفتار منفعلانه و گاه غیرمسئولانه‌ی میرزا روبه‌رو می‌شود، باز بی آن‌که حتی جمله‌ای در نقد میرزا نوشته باشد مسیر دل‌خواه خود را می‌پیماید و می‌نویسد: «فرایند بی‌اعتبار شدن تدریجی اقتدار، نفوذ و کاریزمای رهبری کوچک‌خان در انقلاب جنگل از تابستان ۱۲۹۹ خورشیدی یعنی کوتاه‌زمانی پس از پیروزی این انقلاب آغاز شده بود که در آن جناح بلشویکی انقلاب در یک اقدام انحصارطلبانه و با گرته‌برداری از انقلاب اکتبر توانست تمام قدرت را در رشت و انزلی یعنی کانون‌های مهم انقلاب به دست گیرد و کوچک‌خان را به صورت تحقیرآمیز و ناخواسته (و یا آن‌گونه که بلشویک‌ها می‌گویند خودخواسته) از یک محیط فعال و در حال رشد و توسعه به جنگل‌های دورافتاده‌ی زیده و آلیان به یک روابط ایلی-روستایی بسیار عقب‌مانده تبعید نماید.» (ص۱۹۱)
به نظر می‌رسد در این مورد ادعای بلشویک‌ها درست‌تر باشد چون میرزا پیش از کودتای بلشویک‌ها و در واقع به نشانه‌ی اعتراض به عملکرد آنان به حالت قهر به جنگل‌های فومن بازگشته بود. البته در اثرات مخرب کودتای مذکور و نقش غیرمسئولانه و ویران‌گر این چپ‌روی کودکانه‌ی جناح چپ جنگل شکی نیست، اما این که این قدر راحت از رفتار منفعلانه و نامتناسب با جنگ چریکی میرزا که در بزنگاه‌های بسیاری به کرات تکرار شده (نگاه کنید به دستورهای پی‌درپی میرزا مبنی بر عدم درگیری با قزاق‌های ایرانی که مسئول تعقیب و کشتار جنگلی‌ها بودند یا بی‌توجهی به اصرار دکتر حشمت برای راه‌اندازی نوعی ارتش کلاسیک و…) چشم‌پوشی و  هر بار در حد اشاره به «خصوصیت‌های اخلاقی میرزا» بسنده شود، آسیب جدی به تحلیل و نقد و نتیجه‌گیری کتاب زده است.
جنگل و جمهوری گیلان برابر با میرزا نبود و میرزا هم انسانی اسطوره‌ای نیست. اشتباه‌های رومانتیک میرزا که در تضاد با الزامات نبرد چریکی بود و نیز موقعیت جهانی که جمهوری گیلان در آن قرار گرفته بود و سرگذشت دیگر سران جنگل (هم‌چون دکتر حشمت یا احسان‌اله خان)، تنها در تحلیلی تراژیک قابل بررسی‌ست نه در تحلیلی سیاه و سپید.

نویسنده در پررنگ کردن و اهمیت دادن به اثرات مخرب تئوری‌های لنینیستی تا آن‌جا پیش می‌رود که می‌نویسد «به باور نگارنده عامل محوری در شکست انقلاب جنگل، راهنمای عمل قرار دادن این تئوری لنینی بود که در انقلاب‌های بورژوا-دموکراتیک، رهبری انقلاب باید در دست حزب طبقه‌ی کارگر یعنی حزب کمونیست باشد» (ص۸۶)
در حالی که بر اساس تحلیل‌های خود کتاب، جبهه‌گیری حاج احمد کسمایی در برابر اقبال گسترده‌ی نیروهای روشنفکر و مشروطه‌خواه به جنگل و برخورد منفی در مقابل آن و در نهایت کنار رفتن از جنگل در دوران افول (که منجر به راه‌پیمایی جنگلی‌ها به سوی شرق و تحمل ضربه‌ها و فرصت‌سوزی‌ها و نیروسوزی‌های غیرقابل جبرانی شد) و نیز انزوای شدید جنگل به واسطه‌ی تغییر جغرافیای سیاسی آن و قدرت‌گیری ایل آلیان به عنوان یک نیروی سیاسی غیرشهری و بی‌ربط با آرمان‌های مشروطه سهم بسیار زیادی در شکست نهایی جنگلی‌ها دارند که البته چون به کار نتیجه‌گیری نویسنده نمی‌آیند، فراموش می‌شوند.
حال آن‌که، از اتفاق، این دو موضوع، تضاد ریشه‌ای میان تجدد و سنت ارتجاعی را نمایندگی می‌کنند که چالش اساسی مشروطه‌خواهی ایرانی و در نتیجه فرزند آن (جنگل) بوده، اما افسوس که نویسنده‌ی کتاب پیشاپیش نتیجه‌ی خود را گرفته و قرار است که بر جنازه‌ی چپ در فرهنگ سیاسی معاصر ایران لگد بزند.
این همان نتیجه‌ی روش‌شناسی نویسنده در نقد و نتیجه‌گیری‌ست که منجر به حذف معاصریت از تحلیل تاریخی‌اش می‌شود.
نویسنده‌ی کتاب «جغرافیای سیاسی جنبش و انقلاب جنگل» علاوه بر ندیدن تضاد اساسی و تاریخی میان تجدد و سنت، تضاد دومی را هم ندیده که در بطن مشروطه وجود داشته و آن دو خوانش متفاوت از مشروطه بوده است.
آن‌چه که در جنبش‌های دهقانی گیلان پس از مشروطه رخ می‌دهد و برای مثال تلگراف صنیع‌الدوله (رئیس مجلس) به انجمن ایالتی رشت مبنی بر این‌که «اهالی رشت به درستی معنی مشروطیت و حریت را نفهمیده‌اند و رعایا بنای خودسری را گذاشته اند… مجلس قویا خواهش می‌نماید که اصول مشروطیت را به مردم بفهمانند و رفع این اغتشاشات را نماید [بنمایند]» (آدمیت. ایدئولوژی نهضت مشروطیت ایران) نشان‌دهنده‌ی همین اختلاف قرائت از مشروطه است.
همین صنیع‌الدوله در طول مذاکرات مجلس در باره‌ی حوادث گیلان می‌گوید:
«در این که قبل از این مستبدین ظلم می‌کردند، حرفی نیست. ولی حالا می‌خواهند [حاصل] مال خود را ببرند، وهرج و مرج هم نشود» (آدمیت. همان)
این همان تضادی‌ست که باز از چشمان نویسنده‌ی کتاب «جغرافیای سیاسی…» پنهان می‌ماند و منجر به ارائه‌ی روایتی اصول‌گرا بر مبنای اصول لیبرالیستی از مشروطه و وقایع مرتبط با آن می‌شود و در این روایت هر رویداد خلاف اصولی، عارضه‌ای بیرونی قلمداد می‌شود.
این مسأله در مشروطه واضح است که دو گروه یا طبقه یا قشر مختلف که مایل به گذار از استبداد آسیایی متجلی در شخص شاه به استبداد طبقاتی (به نقل از احمد سیف در «زمینه‌های اقتصادی انقلاب مشروطه») بودند. یکی از این دو همان قشری در ایران است که پس از دوران ناصری آغاز به شکل گرفتن کرد. ناصرالدین‌شاه برای تامین هزینه‌ی سفرهای فرنگ خویش اقدام به فروش مقداری از زمین‌های خالصه کرد که در نتیجه برای اولین بار در تاریخ مالکیت ایران، قشری به وجود آمد که زمین را به صورت کالا خریداری کرده و این قشر در کنار قشری که به یاری تجارت از تشخص طبقاتی برخوردار شده بود، همان موجودیتی را تشکیل دادند که گرچه به تعریف مارکسی نمی‌توانست طبقه (در خود و بر خود) نام گیرد اما طلایه‌داران بورژوازی ایرانی بودند. تضاد میان این جریان با مردم عامی، آن‌جا خودی نشان می‌داد که نمایندگان‌شان تمایل چندانی به تغییرات اساسی در دیوان‌سالاری مورد تمایل شاه در جهت حد زدن بر استبداد شاه و بسط استبداد طبقاتی نداشتند و برعکس هرجا اندک اظهار همراهی از سوی شاه مستبد قاجار می‌دیدند، اغلب بدون توجه به خراب‌کاری‌های دائمی‌اش در فرایند مشروطه‌خواهی، در تمجید و تملق‌گویی از شاه با یکدیگر به رقابت و مسابقه می‌پرداختند. (احمد سیف. همان) در این‌جا کمبود نقد اقتصاد سیاسی جنگل به شدت رو می‌نماید.

نویسنده در تحلیل نهایی خود با نادیده گرفتن تضاد اساسی میان تجدد و سنت ارتجاعی و نیز با چشم‌پوشی بر عامل استبداد و به ویژه نقش استبداد رضاخانی در تحولات تاریخی فرهنگ سیاسی ایران، خیلی راحت و تقلیل‌گرایانه در توصیف چیزی که خود آن را «فاجعه‌ی تاریخی در تاریخ معاصر ایران» (ص۲۶۲) می‌داند، می‌نویسد «در این زمان روح قانون‌گرایی و تحولات مسالمت‌آمیز و اصلاح‌طلبانه، تدریجا جای خود را در جامعه‌ی متاثر از قرون وسطا و فرهنگ عصبیت قبیله‌ای به ویژه در بانیان مشروطه باز می‌کرد.» (ص۲۵۹)
این نتیجه‌گیری و ربط دادن آن به ورود بلشویسم به ایران در شرایطی صورت می‌گیرد که از طرفی موارد پرشماری همچون کشتن ناصرالدین شاه یا فتح تهران و به زیر کشیدن محمدعلی شاه از تخت یا کمیته‌ی ستار و… چیز دیگری می‌گویند و از طرفی عملکرد حزب توده‌ی ایران به عنوان یک حزب کاملا مطابق با سیاست‌های حزب کمونیست شوروی، جز در چند مورد خاص و البته بی‌خاصیت (همچون سازمان نظامی افسران) عملکردی کاملا اصلاح‌طلبانه داشته است و هرگز برنامه‌ای برای براندازی یا کسب قدرت سیاسی نداشته است. نتیجه آن‌که باز هم در عمل فاجعه‌ی واقعی و تضادهای بنیادین تاریخ معاصر از تیغ نقد در امان می‌مانند.
و از آن بدتر این‌که عاقبتِ توطئه‌گر خواندن جریان قربانی در تضاد تجدد و ارتجاع، به این‌جا ختم می‌شود که دولت قانونی و مشروعی که توسط کودتایی وابسته به امریکا و پشت‌گرم به ارتجاع سرنگون شده به دلیل سخن مصدق که «مجلس آن‌جاست که مردم باشند» ساختارشکن نام می‌گیرد.

*
در یک نتیجه‌گیری کلی می‌توان گفت دو عامل «استبداد جامعه‌ی پدرسالار آسیایی» و «تضاد میان تجدد و سنت» به عنوان دو عامل مهم‌تر در شکست آن‌چه که به جای جنبش یا انقلاب باید آنرا «فرآیند جنگل» نامید، نیز «نقد عمل میرزا» برای خروج از چشم‌انداز اسطوره‌ای و سیاه و سپید از دیدرس انتقادی این کتاب دور مانده‌اند و در کنار این سه،خیلی کلی‌تر از کتاب موجود، ضمن اهمیت نقد جغرافیای سیاسی جنگل، فقدان نقد اقتصاد سیاسی جنگل به شدت احساس می‌شود.


دیدگاه‌ها

2 پاسخ به “در نقد «جغرافیای سیاسی جنبش و انقلاب جنگل»”

  1. مسعود

    ای لینکی کی بنم تی موضوعه ربط ندنه اما جالب هیسه یه نیگاهی بوکون
    http://www.tajikmedia.com/index.php/1390-01-02-23-19-54/589-2013-04-29-07-43-32

  2. مسعود

    “محیط و فضای غیر جزمی (غیر دگماتیک) در منطقه جنوبی دریای کسپین، زمانی زیدی ها و شمار بسیار دیگر فرقه هایی را که به اسلام ارتدکس (سنی) پیوند داشتند، پناه داده بود.
    انرژی عظیم پرشور انباشته شده در منطقه کسپین جنوبی، دودمان آل بویه را زایید که در میانه های سده دهم میلادی، در عمل اندکی بیش از دو سده پس از فتح ایران از سوی عرب ها – با گرفتن بغداد، از آن ها انتقام کشیدند و حاکمیت خود را در مرکز خلافت برپا نمودند.
    مسافری ها در آذربایجان یا آتورپاتاکان ( (Aturpatakane، نیز از دیلمی ها بودند.
    در همان دوره، امواج مهاجرت ها از منطقه و از دیلم (منطقه بلند کوهستانی گیلان) به طور خاص، در یک سخن، آسیای قدامی یا خاور نزدیک را به سان سیلابی زیر گرفته و پوشانده بود. دیلمی ها چونانِ سپاهیان مزدور در بسیاری از ارتش های جهان اسلام خدمت کرده اند. رد پای دیلمی ها هم در توپونومی (نام های مکان) و هم دموگرافی (مردم شناسی، جمعیت شناسی) منطقه قابل مشاهده است. به عنوان مثال، زازها (نام خودی دیمل ها) که اکنون در آناتولی زندگی می کنند، به گمان غالب، از شاخه های دیرین سرکشیده از گستره پیرامون کسپین باشند.
    همچنین پیشینه تاریخی طالش ها (تالاش ها) که سرشار از نمونه های کارروایی های رزمی، ایجاد تشکل های دولتی، همراه با گرمجوشی حاد مبارزه و شور و شوق است؛ نیز می تواند چونانِ تصویر روشنی از تکاپوهای باشندگان گستره جنوبی دریای کسپین ارزیابی گردد.
    ویژگی معین باشندگان گستره پیرامون کسپین در غرب ایران در تلاش های آن ها در راستای پدیدآوری سنت های ادبی خودی شان نیز تبارز نموده است. شایان یادآوری است که نخستین ترجمه های قرآن همگام با پارسی، به زبان های طبری، که امروزه نیز در مازندران به آن سخن می گویند، صورت گرفته بود.
    در میان گویش های نو ایرانی، جایگاه گویش طبری- که دارای آثار ادبی تثبیت شده قدیمی است، در واقع، پس از پارسی دوم است. این در حالی است که در زبان های [دیگر ایرانی، مانند-گ.] کردی، افغانی [(پشتو)-گ.] و بلوچی، نخستین نمونه های ادبی تنها در سده های شانزدهم و هفدهم پدید آمدند.[16]
    با این حال، به رغم برخی از خودزیستایی باشندگان گستره پیرامون کسپین، این مردم همواره بخش جدایی ناپذیری از کلیت باشندگان ایران باختری به شمار بوده اند و هرگز خود را بیرون از گستره سرزمینی ایران نخوانده اند.
    ناگفته پیدا و آشکار است که «رنسانس پارسی» (رستاخیز پارسی) در باختر ایران، که تجلی آن در شگوفایی و بالندگی چشمگیر علم و فرهنگ در سده های پانزدهم و شانزدهم پدیدار گردیده بود، همانا به برکت سیاست های [خردورزانه-گ.] آل بویه دیلمی بود. (چیزی که در خاور ایران، با نام سامانیان گره و پیوند می خورد”

    بخشی از متن فوق