سیاچادری لاکؤی هچمسه، واپرسئه: «مادر، برای بینندگان ما توضیح میدین انگیزهتون از اینکه با این لباس محلی قشنگتون قلهی اورست رو فتح کردین چی بوده و چه پیامی برای زنان مسلمان جهان دارین؟»
پیرˇزنأی راسسأ بؤ خو دوتته دسه خو کمر بزئه بوته: «آخخئی. مو بمأم جؤرا، چوچاق بچینم زأک!»
برچسب: قصه
جيمجيرˇ جيسکؤی، مأ سرده!
«جيمجيرئیْ» (Jimjirey) نقل روزهای کودکیام است. بارها و بارها (که نمیدانم چند بار) از مادرم شنيدهاماش و خوابيدهام. و هرگز هم نفهميدم که چرا بايد چنين داستان تلخ و بد-انجامی بشود قصهی محبوب کودکیام.
باری؛ چندی پيش يوسف عليخانی از من خواسته بود که برای صفحهی فرهنگ و مردم روزنامهی جام جم قصهای فولکلور آماده کنم و من هم متن برگردان شده به فارسی قصه را برایاش فرستادم که نمیدانم از آن استفاده شد يا نه. ولی همان زمان هم به يوسف يادآور شدم که ترجمهی فارسی قصه به هيچ وجه نمیتواند رسايی زبان گيلکی را داشته باشد چه از لحاظ آهنگ قصه و چه به دليل مفاهيم پشت نامها. يا شايد هم من مترجم توانايی نيستم.
بعدتر اما، متن بازنويسی شدهی قصه را به زبان اصلی به هادی غلامدوست دادم تا شاید برای مجموعهی قصههای فولکلوری که مشغول گردآوریاش است به کار آيد.
اين همه صغرا و کبرا چيدم که بگويم متن حاضر همان متن است که چون به زبان اصلیست، بيشتر با آن حال میکنم.