«وقتی داخل کشتزار همسايهی خود میشويد، میتوانيد با دست خود خوشهها را بچينيد و بخوريد، ولی حق داس زدن نداريد.»
(کتاب تثنيه، باب23)
با شتاب مینويسم:
زيستن در جهانی که آنجا مالکيت همهچيز و همهکس را به آغوش مرگبار خويش فرا میخواند، آسان نيست. بختک مالکيت –اينک- شادمانه میرقصد، ما آدميان را افسون میکند و در ذاتیترين خصايص انسانیمان، در بستری از وهن و وهم، بطئیترين ترديدها را میکارد. آنچه میرويد شايستهی چيدن و خوردن نيست؛ دريغا! داسی بايد.
فراسوی ازليتی بیآغاز، گيلان، سرزمين «داس»ها و «داره»های آويخته، در چنگک خونآلود آن بختک خندان، ابديت خود را میجويد. جوينده يابنده نيست: در اين سرگردانی، چشمانداز بیبازگشتی از طبيعت و روشنای گذرايی از تاريخ فراروی ما، گيلکان، پديدار میشود.
تراژدی اکنون، گم شدن در ژرفای اين چشمانداز بیبازگشت و روشنای مفاهيم است. ما، همه، از کارگزاران رسمی تا يکايک شهروندان مستقل، در دايرهی کوچکی از آرزوهای حقير و خواستهای پليد سرگردانيم. رويش انجيربن از خشت-خشت اين خاک…؛ افسوس! «گيلک» بداند بحران تازگی ندارد؛ هيچ چيز عجيب نيست! اين گيلان کوچک و تحقير شده، فقط، دوران نوينی از صدسال پويش شهرنشينی را تجربه میکند. «نوسازی» بار ديگر به شکلی ديکته میشود. چيزی میرويد و چيزی میميرد و مرگ برای بازماندگان هرگز دلنشين نيست. از اينجای تاريخ، رستگاری برای انسان و آرمانهایاش همراز جوانمرگیست. ادامه خواندن “خشت و داس و گُوِه”