چند تابستان پیش بود؛ چیزی حدود ده یا دوازده سال پیش. به خواهش یکی از دوستان به روستای جنگلی «پونو» رفتیم. قرار بود با خودم دوربین عکاسی یا فیلمبرداری ببرم چون میدانستم شب تکرارناشدنیای را در پیش دارم؛ ولی نشد و فقط با کمانچه عزم رفتن کردم و البته آنقدر هم بیمناسبت نبود رفتن بنده و مراسم بلهبرون برادر خانم یکی از دوستان بود که توانستیم با حدود یک ساعت پیادهروی در دل جنگل و کوه به پونو برسیم.
آن روز تا دیروقت مشغول گشتزنی در روستا بودیم. انگار همه چیز برایم تازگی داشت و نه، نه اینکه تازگی داشت بلکه به گونهای برایم تداعی دوران کودکیام بود. انگار برگشته بودم به دوران کودکیام و هر لحظه به یاد آدمهای آن دوران میافتادم و حال عجیبی داشتم.
به دوستم گفتم انگار اینجا به خدا نزدیکترم؛ حس پرواز داشتم و بسیار سبکبال بودم. نه برق بود و نه تلفن؛ نه گرفتاریهای روزمرگی و نه سر و صدای سرسامآور شهری که حسرت یک لحظه سکوت و آرامش را در دل ساکنینش گذاشته. گوسفندها و گاوهایی هم که اطراف میچریدند پشتشان گرم بود به حضور سگهایی که هر از گاهی اطرافشان پرسه میزدند و گاه تا دور دستها پارسکنان میرفتند. از یکی از چوپانان در خصوص تربیت سگهای گلّه پرسیدم و اینکه چگونه به این سگها میشود اعتماد کرد؛ به خصوص در مواجهه با خرس و پلنگ و دیگر جانوران قدرتمند و دونده. جوابهایشان برایم مانند آبی بر آتش بود. انصافاً مجابم میکردند و گاه آنقدر احساس غرور میکردم که بیاختیار سمت آنها میرفتم. ابتدا از نژادشان میگفتند و بعد جایی را به من نشان دادند که تولهسگها را مدت زیادی در فضای تاریکش نگه میداشتند و با نیش زنبورها آنها را عصبانی میکردند.
«مگز کنده له» (مگزکؤندٚله) جایی که زنبور عسل در آن خانه داشت؛ بعضاً شبکههایی را میدیدم که برای جری کردن سگها و تشدید عصبانيتشان تعبیه شده بود. میگفتند در مراحل تربیت اینها مرحلهای ضروری است. شامگاه فرا رسید و بلافاصله بعد از صرف شام با همهٔ خستگی راه، به خانهٔ همسایه که خانهٔ عروس خانم بود رهنمون شدیم. شاید در طول زندگیام اولین باری بود که قرار بود مجلس را به شادی آن هم با موسیقی گالشی بگذرانم. آن شب اولین بار بود که «پاوازی» را میدیدم. همان رقص مردانهای که در کشتی گیلهمردی، پهلوان بعد از پیروزی انجام میداد؛ بسیار زیبا و ستودنی بود و پیرمرد چشمآبی مو قرمزی که این رقص را انجام میداد مدعی بود که پدر و برادرانش در این نوع رقصیدن از او بهتر بودند.
بعد از رقص و پایکوبی وقتی به خانهٔ داماد برگشتیم از مردی دنیادیده در مورد نقش سگها و همراهیشان پرسیدم و در جواب، داستانگونهای تراژیک برایم تعریف کرد که هنوز در دل و جانم نشسته است.
پیرمرد میگفت: «از همین مسیری که شما آمدید (لب رودخانه)، کنام پلنگان بود و همهٔ ما میدانستیم و اصلاً جرات نداشتیم نزدیکی تله(سنگ)های بزرگ رودخانه در آن حوالی بشویم و چند بار هم از همین منطقه دچار حملههایی شدیم.
سگی داشتیم که بسیار شرور و عصبی بود و بیاندازه نترس. روزی در مسیر برگشت، سگ ما پای درختی ایستاد و به طرز عجیبی شروع کرد به پارس کردن و سگهای اطراف را هم پای درخت کشانید. با اینکه دیگر سگها، با شنیدن بوی پلنگ تمایل به فرار داشتند، ولی پارسهای بیامان این سگ وفادار موجب جابجایی پلنگ مزبور از پنهانگاه خود شد. سگها پلنگ را دنبال کردند و بعد از کش و قوسها و زد و خوردهایی نهایتاً پلنگ را به ستوه آورده و شکارش کردیم.
این داستان مدتی ما را و گلّههایمان را از شر همه جور جانور خلاص کرد».
ناگهان چشمهای مرد سرخ شد و اشک از گونههایش غلتید و گفت: «یک روز چند قلاده پلنگ، نقشهای کشیدند؛ بالاخره سگ خوب گلّهام را با خود بردند و دیگر خبری از او نشد».
من هم انگار مصیبتی بر من وارد شده باشد بغض کرده و اشک ریختم -بیاختیار-بیآنکه چنین تجربهای هرگز داشته باشم.
مدتها این قصه در دلم زندگی میکرد تا اینکه ترانهای از استاد پوررضا شنیدم به نام «هیلؤی»؛ دوباره بغض دیرینه به سراغم آمد. روزی از استاد پرسیدم هیلوی به چه معنی است؟ زندهیاد پوررضا فرمودند «هي لؤی» یعنی همین لوی! فهمیدم که استاد اصلاً داستان هیلوی را نمیدانند و یا اشتباه به ایشان رسانده بودند. سابقاً هم استاد در معنی گیلˇلؤی دچار اشتباه شده بودند و حتی استفاده از ترانه و اشعار گیلˇلوی در سریال پس از باران، در خصوص دختر بختبرگشتهٔ روستایی (خانم کوچیک/شهربانو)، این شائبه را برای شنوندگان ایجاد کرده بود که گیلˇلوی یعنی دختر گیلک! ولی چنین نبود و واژهٔ “لو” به معنی شاخهٔ جوان یا ساقهای تازه و نورسته و گاهی نیز به معنی تبار و قوم به کار برده میشود که البته در بسیاری از اقوام کرد و لر معنی اخیر کاربرد بیشتری دارد. در گیلان، لو واحد اشاره به نخ، ریسمان، گردن انسان، ریشهٔ خیار، کدو و همهٔ صیفیجاتی که ریشهای بلند دارند، محسوب میشود و نیز در این ترانه که گویی به تصور نادرست زندهیاد پوررضا، هیلوی را دختری میداند که برای او میخواندند.
اما در خصوص هیلوی باید گفت که لۊ/لاو/لؤ یا لؤی میتواند به معنی پارس سگ باشد و اشارهٔ هی یا هه لؤ یا هه لؤی، تغییریافتهٔ همین ترکیب باشد و نام سگی وفادار از سگهای گلههای گالشها. هیلوی نام یکی از همین سگهای گمنام گالشهاست که طعمهٔ گرگها شده و جانش را برای گلّه و صاحبش و آبادی منطقه از دست داده است:
هیلؤى! هیلؤى! چندر تي چۊشم دۊمبالˇ کۊهانه؟
گۊرگؤن بدرسن مگر گۊسندؤنه؟
بشیم تؤره بأرین أز خؤنه. هیلؤى!
دۊخؤنیم أمي خؤنه جغله’نه. هیلؤى!
بشیم آتش بزنیم گۊرگؤنˇ لؤنه’. هیلؤى!
این ترانه به زیبایی نقش سگ متهور و بیباک را در امور گلّهداری و پاسداری داشتههای چوپانان به تصویر میکشد. و البته به هیچ وجه مخاطب این ترانه نمیتواند انسان باشد یا اسطورهای از تبار انسان؛ چرا که در ادامهٔ شعر، مخاطب رخ مینماید:
سیا أبرانای، بگیت کۊهانای، بنأی تنها چۊپانای، هیلؤی!
اي رۊز شئه أبران، وأگرده چۊپان، زنه نی گۊسنددۊخؤنای.
بأزین آفتاب دتابای دشت ؤ کۊهانای.
در این ترانه به طرز عجیبی بعد از مویه و گریه و تحریک علیه گرگها، امید زایدالوصفی به چشم میخورد و البته تکمیل این اثر فولکلوریک تنها از عهدهٔ زندهیاد مظفری برمیآمد و حقا که به زیبایی این کار را انجام میدهد؛ و فضاسازی بینظیر استاد حسین حمیدی در کاست «گیله لو» و استفادهٔ بهجا از «لؤله»(نی گالشی)نوازی استاد حسن بابایی نوروزمحله که به زیبایی هرچه تمامتر گوسنددوخان را مینوازد، تداعی فضای کوه و جنگل و وهمآلودگی زندگی چوپانی را مینماید.
هیلؤی، نماد مقاومت و سختکوشی است. هیلؤی داستان دردهای بلند و شادیهای کوتاه مردمان گالش است. هیلوی بوی زندگی میدهد و طعم جنگل. هیلوی سرسبزی بیکران و تا چشم میبیند، درد و درد و درد است. هیلوی پشتگرمی چوپان جوانی است که مورد هجوم غافلگیرانهٔ مادهپلنگی است که وقتی دهان برای بلعیدن چوپان میگشاید، «کوتی»ها (سگهای گلّه) او را از ناکار کردن چوپان باز میدارند و فراریاش میدهند.
هیلوی بهترین نگاهبان شبهای بلند و سیاه زمستان و روزان بیغروب تابستانهای بیابانها و کوههای گالشهای گیلان است. باشد که از این میانه چرخهٔ تولید و دامپروری زوال نپذیرد و دیگر در نتیجهٔ فراوردههای لبنی هم محتاج واردات و گرفتار مافیای لبنیات نباشیم.
دیدگاهها
4 پاسخ به “هیلؤی”
مره أ نقل جهٰ هيلؤي جالب بۊ. البت جه اوستاد پورضا هيچوقت أ جور تعبير نشتاوسته بوم. مي نظر، أ نقل آقاي صفر علي دوروسته.
مهمتر از تغييراتی که این متن در نسخهی فعلی ـ نسبت به نسخهی قبلیاش که همینجا منتشر شده بود و نیست؟! ـ دارد و بماند…
رمضانی در وصف آنچه در “روستای جنگلی «پونو»” گیلان دیده، نوشته به همراهش میگوید: “انگار اینجا به «خدا» نزدیکترم؛ حس پرواز داشتم و بسیار سبکبال بودم. نه «برق» بود و نه «تلفن»؛ نه گرفتاری”. و این که روستا جاده ندارد و “با حدود یک ساعت پیادهروی در دل جنگل و کوه” باید آنجا رفت؛ و در سال ۱۳۸۴ نویسنده را فقط به یاد “دوران کودکی” ـ برای عموصفر احتمالن اواسط دههی پنجاه ـ میاندازد. در قرن بیست و یکم و در یکی از غنیترین و مستعدترین مناطقِ حالِ حاضرِ جهان! هیچ امکاناتی، “نه برق” و “نه تلفن” ندارد. و ایشان احساس میکند: “انگار اینجا به خدا نزدیکتر” است!!! و پس، خدا را شکر هم که نسل هرچه “پلنگ” هم منقرض شده و تک و توکی “گرگ” و “خرس” از ترس جانشان و فروختن پوستشان توسط ساکنین فلکزدهی روستاهای دورافتاده، در رفتهاند!!!
یادداشت به همین بیمبالاتی و شلختگی، چند خطی دربارهی منشاء و ریشهی ترانهی محلی “هیلؤی” ادامه مییابد تا نویسنده با اظهار فضل و وصل خاطرهی سفر به تخیلِ هنریِ دیگری، روایتی دیگر نقل کند…
در انتها به عبارت: “باشد که از این میانه چرخهٔ تولید و دامپروری زوال نپذیرد و دیگر در نتیجهٔ فراوردههای لبنی هم محتاج واردات و گرفتار مافیای لبنیات نباشیم.” بر میخوریم و شگفتا!
یعنی چه؟ چه ربطی دارد به شقیقه؟! مگر مجبوریم که برای خوشایندِ سانسورچی و سرپوش گذاری روی محافظهکاری طبقاتی خود ـ که فقر و بدبختی مردم، “به خدا نزدیکتر”ش میکند ـ وضعیتِ فجیعِ “روستای جنگلی «پونو»” را شاعرانه نادیده گرفت، بی هیچ دلیل و مقدمهای، شعار داد و مطالبهای دیگر مطرح کرد؟ که چه بشود؟!
چنین نگاهِ شبههروشنفکرانهای را باید طبقاتی و هم روانکاوانه بررسی کرد.
لازم به ذکر اینکه موضوع نوشته از این به بعد مستقیمن نه شخص شخیصِ عموصفر، که «شبههروشنفکری» و شبههی هر چیزِ جدیدی در این حال و احوال است. و پس، نیازی به پوزش نیست وقتی خطاب به شخصیت است و نه شخص، امید دارم آقای رمضانی احترام این کمبنده را بپذیرد و از انتقاد این کمسواد خوردهای به خود نگیرد، امید…
از تعارف که کم کنم ـ و به زبانی ساده در حد توان خود ؛ «شبهههنرمند»، چهل سالِ پیش در موقعیتی زندگی میکرده که از حداقلِ امکاناتِ لازم زندگی برخوردار نبوده، قطعن برای داشتن آنها تلاش کرده؛ چرا که موضوعِ روز و عقدهی طبقاتیِ دورانِ او بوده. و حال که «لابد» به آن اندکِ لازم برای بقاء ـ احتمالن ـ رسیده و در طبقهی «روشنفکر» قرار گرفته؛ مساله را از زاویهای دیگر میبیند.
برای ارجاع به اینکه چنین مقولاتی را میتوان از موضع «روشنفکری واقعی» و نه «شبهه روشنفکری» دید و برشمرد. مخاطب را ارجاع میدهم به دورههای نشریات «کتاب جمعه»، «فرهنگ نوین» و جنگهایِ ادبی-سیاسی موجود از سال ۸-۱۳۵۷ که بر اینترنت در دسترس است.
برای «روشنفکر» که از طبقهی خود جدا شده ـ وصف آقای رمضانی از آنچه دیده و «نوعِ» تطبیق آن با گذشتهاش نشانهی گویای این بیگانگی است ـ دیگر موضع طبقاتی وی، حفظ وضع موجود میشود (اگر فرصتطلبانه در انتظار جهش به بالا نباشد ـ که بودنش در این موضع هم طبیعی! است ـ تا با سر زمین نخورد). و پس به جای اعتراض به وضعیت معیشت مردم ـ که در ابتدای یادداشت توصیف شده است ـ روش «بیخطر-ضرر»تری ـ با “چرخهٔ تولید و دامپروری” و “فراوردههای لبنی” انتخاب میکند. اشارهی «برجسته» به “مافیای لبنیات” هم آنقدر مبهم است که فقط «خوانده» میشود و معنایی نمییابد ـ این جز «شبههروشنفکری» نیست.
مخاطب میتواند به سخنرانی غلامحسین ساعدی به نامِ “شبه وبا، شبه هنرمند” در شبهای شعر انسیتوگوته، رجوع کند که فایل صوتی و متن آن در اینترنت دردسترس است.
و دیگر هم اینکه عبارت بیربط آخر میتواند توجیه تکرارِ مکررِ تعارف “استاد” خطاب به “زندهیاد پوررضا” باشد وقتی نوشته شده: “فهمیدم که «استاد» اصلاً داستان هیلوی را نمیدانند و یا اشتباه به ایشان رسانده بودند. سابقاً هم «استاد» در معنی گیلˇلؤی دچار اشتباه شده بودند” و… نویسنده ـ احتمالن ناخودآگاه ـ سعی کرده هنوز خود را مانند «روشنفکر» مرجعِ طبقهای بداند که با آن از بنیان بیگانه شده است. و این اخیر، خود آسیبِ نثر را نیز سبب شده است.
توضیح و تبصره:
۱- هر آنچه بین ” ” آمده نقل قول و برگرته از متن یادداشت است.
۲- هرچه بین « » آمده تاکید از بنده است.
۳- موضوعِ اصلیِ یادداشت هم از نظر این کمترین، موضوعِ اصلی یادداشت و موضعِ نویسنده نیست. بنا بر این دربارهاش، در این نظر، نوشته نشد.
ممنون از شما ا. ز. ل که حرف دل ما را خیلی کامل زدین و نیازی به زیاده گویی نیست. تی دس درد نکنه
مو ندونم، امو چره منیم همدیگره نوشتنه نقد بونیم، بدون اینکه همدیگره “شخصیت” حمله بونیم؟!
کسی که افتخاره مره خو موسیقی “گالشی” نهه، شجاعت خنه. هین .
اما می نظر: او پلنگنه روایت چی هیسه؟ می دیل بیشتر اوشنه ره سوجه. امی تاریخه من، پلنگن فراموشابون.