«ترانه این طور آغاز می شود: (ای روزای بوشؤمای هیمهواچینئهرؤی) کلمهی «روی roy» واژهی تکیه یعنی آوای پایانی جمله است و معنای آن یعنی بله. این ترانه گیلکی زیبا به لهجهی مردم روستاهای نقرده و نبیدهکا از توابع کیاشهر و آستانه خوانده شد. تأثیر یک شخصیت هنری ممتاز اما خودبارآمده به نام «شوندی» در روستای نقرده در اجرای این ترانه بسیار دخیل بوده است. راجع به کارهای هنری شوندی سخن بهمیان خواهد آمد. اما مضمون ترانهی لیلی جان قصه جمعآوری هیزم بچههای روستاست.
هر بامدادان نوجوانان ده به صورت جمعی به جنگل میروند و هیزم مورد استفاده خانهی روستایی را بهعنوان ذخیره زمستانی جمعآوری میکنند و به منزل میآورند. دختری از دختران ده آن چه را بر وی گذشته برای دوستش تعریف میکند. البته نام دختر و حتی نام پسری که با او به سخن ایستاده بوده در اصل ترانه ناشناخته مانده است، ولی کل داستان چنین است:
گویا این دختر بعد از رفتن سایرین به جنگل، راهی میشود. وقتی به نقاط خلوت راه میرسد پسری به سن و سال خود را که گویا او هم از قافلهی یاران هر روزی خود جدا مانده بود در تعقیب خویش میبیند. دختر با مشاهدهی او قدمهایش را تند میکند و زمانی میرسد که میدود. پسر نیز در دو او را دنبال میکند. در این ترانه از پسر به نام «همساده ریکأی» (پسر همسایه) یاد می شود و دختر همه آنچه را که بر او گذشته برای دوستش لیلی بازگو می کند.
این دو در حال دویدن بودند که پسر کلوخی از گل خشکیده به طرف دختر پرت میکند که به وسط پشت او اصابت میکند. این محل اصابت را دختر با نام «ههپرکأی» یاد مینماید. ههپرکای نقطهای در وسط پشت است که دست انسان برای خاراندن آن نقطه نمیرسد و یک گودی کوچک دارد. بالاخره پسر به او میرسد. این دو دقیقاً در سنینی بودند که از آنها معاشقه بعید بود اما بهمحض رسیدن به دختر که از ضربت کلوخ خشکیده گل افتاده بود -و شاید هم علت سقوطش غیر از این بود- به طرف وی متمایل میشود. میبیند خاری بر پای دختر رفته و قسمتی از آن نمایان است. پسر به خاطر کمک، سر دختر را به زانوی خویش مینهد و با دست میخواهد خار را از پای او بیرون بکشد اما از عهدهاش برنمیآید و لاجرم با دندان این خار را بیرون میآورد و آنگاه نگاهی مشتاقانه به چهرهی رنگپریدهی دختر میپاشد و بوسهای از پیشانی او میگیرد.
در این ترانه دختر با ترسیم حالات خود از این واقعه در حقیقت رشد خویش را و اینکه به یک احوال دیگری رسیده است بیان میکند. کلام ترانهی لیلی جان واقعاً میتواند مبین بهترین و گویاترین شکل تغییرپذیری و آثار بلوغ باشد که در قالب جملات زیبای این ترانهی گیلکی بیان شده است. جمعآوری ترانهی لیلی جان برایم مشکلات زیادی بههمراه داشت و مدتی ناتمام بود تا این که با کمک آقای دکتر مهرگان که از هنرشناسان و موسیقیدانان زبده در زمینهی موسیقی سنتی به شمار میآیند کامل و برای اجرا و ضبط آماده گردید. در حقیقت زحمات بیدریغ ایشان در تکمیل این ترانه قابل تقدیر و امتنان است.»یادداشتهای پراکنده دربارهی موسیقی فولکلوریک گیلان. فریدون پوررضا. مرداد ۱۳۶۷
خوانش من از این ترانه البته کمی متفاوت از فریدون پوررضاست. رگههای عاشقانه و اروتیک این ترانه را بیش از آن چیزی که فریدون پوررضا شرح داده میبینم. به جای اینکه این احتمال ضعیف را -که شاید برای عبور از سد سانسور و انتشار آلبوم لازم بوده- فرض بگیرم که دو نوجوان که هر دو «دقیقاً در سنینی بودند که از آنها معاشقه بعید بود» و از قضا در همان روز هم، هر دو از «قافلهی خویش» جا ماندهاند؛ گمان میکنم اینکه پسر همسایه، دخترک را تعقیب کند، چیزی بیش از این اتفاقها باشد و حیف است که این رگههای عاشقانه را حذف کنیم.
البته نمیخواهم روی سن و سال و چند و چون توانایی دو قهرمان این ترانه در عشقبازی اظهارنظر کنم اما فارغ از همهی اینها، این تعقیب و گریز و نحوهی روایت این رخداد از سوی دختر برای کسی به نام «لیلی»، روایتی به شدت عاشقانه با اروتیسمی هنرمندانه را رقم زده. که شیوهی آوار پوررضا به خوبی آن هیجانزدگی همراه با لذت و شرم دختر (راوی) را نشان داده.
عشقی ساده، زمینی، تنانه و زیبا. از همان جنس عشقهای ادبیات فولکلور گیلکی. اما با توصیفی بسیار زیبا و روایتی سرشار از تعلیق و ضربآهنگی پرکشش. پرتاب «گلگوده»، «بیرون کشیدن خار با دندان»، «سر روی زانو گذاشتن»، «بوسه زدن بر پیشانی» و… همگی تصاویر اروتیک و زیباییست که شاعر فولکلور (شما بخوانید مردم) خلق کرده و در کنار آن، شرارت و کودکی را با آوای خندهی «هارهارهار-هیرهیرهیر» که طنین آن در جنگل به خوبی در ترانه نشان داده میشود، به مخاطب منتقل میکند.
و البته اوج تغزل، آنجاست که دختر به مخاطب میگوید که آن پسر با بوسهای که بر پیشانیاش زد، «مزهی جوانی» را به او «یاد داد». و به همین اعتبار، من قهرمان این روایت را دختر میدانم. دختری که شرح نخستین تجربهی عاشقانه و تنانهی خویش را روایت میکند. اما قصه همینجا به پایان نمیرسد. در بخشی از اجرا، به صورتی تئاتری، پسر که دست به کمر زده بالای سر دخترک ایستاده با لحنی غیرآوازی و خطابی (در اجرای فریدون پوررضا) میگوید:
أگر من دؤنسته بیم تو به ای زودی مردنهبی، تی گردن لافند دگودیم تأ بردیم کولهتˇ سر با هم زندگی گودیمˇرؤی! می جؤنˇ لیلی رؤی! صدˇ بیس سال عؤمر گودیای، أخر جوؤن نمردیای. (من اگر میدانستم تو به این زودی خواهی مُرد، طناب به گردنت میافکندم تا ببرمت به گردنههای کوه که با آنجا با هم زندگی کنیم؛ لیلی جان من. صد و بیست سال عمر میکردی، سرآخر جوانمرگ نمیشدی.)
این بخش از روایت این ترانه را از یک عاشقانهی معمولی به یک روایت با پیچیدگیهای روایی خاص تبدیل میکند. دوباره محور اصلی روایت را با هم مرور کنیم. دختری مشغول روایت نخستین تجربهی عاشقانهی خود در جنگل است. برای لیلی نامی که مخاطب ترانه است. طی این روایت از دهان دختر برای لیلی، در یک جا، پسر داستان به راوی (دختر) میگوید که اگر میدانستم تو به این زودی خواهی مرد، با تو ازدواج میکردم حتا شده به زور تا به کولهت برویم. در آن صورت صد و بیست سال عمر میکردی و جوانمرگ نمیشدی!
راوی جوانمرگ شده؟ چه وقت؟ در این روایت تنها پسر، که در واقع شخصیتی در قصهایست که راوی (دختر) روایت میکند از مرگ راوی خبر دارد. راوی مرگ زودهنگام خودش را از دهان یکی از شخصیتهای روایتش به مخاطب/لیلی/ما اعلام کرده. اما چهطور؟ آیا ما با یک حرکت رو به جلو (Flash Forward) داستانی روبهروییم؟ از آن نوع که مارکز در پاراگراف ابتدایی رمان «صد سال تنهایی»اش سالها بعد را به احضار اکنون درمیآورد تا بدانیم که در آینده سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در مقابل جوخهی اعدام خواهد ایستاد و به یاد خواهد آورد روزی را که با پدرش برای آوردن یخ به ماکوندو رفته بودند؟ ما و راوی، در کجای زمان ایستادهایم؟ آیا آینده صِرف آینده بودنش، چیزیست که هنوز رخ نداده؟
راوی ترانهی «جؤن لیلی»، به ما میگوید که درست در زمانی که نخستین تجربهی عاشقانهی خود را از سر میگذرانده، درست در آن دم که مزهی جوانی را میچشیده، مُرده بوده است. جوانمرگ شده بوده است. و این را پسر به خوبی میداند. راوی خود در خاطرهی خود زنده نیست. پس هنگام روایت این خاطره هم نمیتواند زنده باشد. راوی مُرده، برای لیلی روایت میکند. لیلی چهگونه مخاطبیست که میتواند شنوندهی روایت مردگان از دهان مردگان باشد؟ آیا لیلی زنده است؟
با هم این ترانه را از آلبوم گیلهلو (خواننده: فریدون پوررضا، گردآوری و تنظیم: حسین حمیدی. نشر: ماهور) بشنویم و متن گیلکی و برگردان فارسی آن را بخوانیم:
[audio:https://v6rg.com/wp-content/uploads/2011/12/jon-e-leyli.mp3|titles=jon e leyli]اي روزای بوشؤمای هیمهواچینهرؤی، جؤنˇ لیلی
جنگلˇ میؤنهرؤی، جؤنˇ لیلیرؤی
نیا بودم بیدئم همسایهریکأی مره دومبالدره، مره گوتره: هیس!
محل نگودم اونای، توندتر بوشؤم،
هنده بگوتای: هیس!
مره ترس بگیتای، می دیل دکتای، پا توندأگودم
توندتر ؤ توندتر ؤ توندتر بشؤم
مو بدؤ-بدؤ، اون بدؤ-بدؤ
مو بدؤ-بدؤ، اون بدؤ-بدؤ
یکته گیلگوده ویگیتهرؤی
بزه می پوشتˇ هأپیرکهٰکˇ میؤنهرؤی، جؤنˇ لیلی
جنگلˇ میؤنهرؤی، جؤنˇ لیلیرؤی
می نازوکˇ پای گیر بودای
لالیکدارˇ جیر توموش بشؤ
ونگ بزئمأ
مره دکتم جنگلˇ واشؤنˇ میؤنه
خؤره فارسؤنهرؤی، جؤنˇ لیلی
جنگلˇ میؤنهرؤی، جؤنˇ لیلیرؤی
بمأرؤی می سرˇ جؤر
هیتؤ خو دسؤنه خو کمر بزأ
خنده بگودای: هار هار هار، هیر هیر هیر
خنده بگودای: هار هار هار هار هار، هیر هیر هیر
هار هار هار، هیر هیر هیر
جؤنˇ لیلی، جؤنˇ لیلی، جؤنˇ لیلی
می جؤنˇ لیلیرؤی!
مره بگوتای: «أگر من دؤنستهبیم تو به ای زودی مردنهبی، تی گردن لافند دگودیم؛ تا بردیم کؤلهتˇ سر با هم زیندگی گودیمˇرؤی!»
می جؤنˇ لیلیرؤی!
«صدˇ بیس سال عؤمر گودیای، أخر جوؤن نمردیای!»
اینˇ چوم دکتای توموشˇ سر
خو أخمؤنه جیر بأردهی
می سره بنأ خو زانو سر
گازؤنˇ همأ در بأردهی، می پا توموشؤنهرؤی
ایته موچچی بزئه می پیشؤنئهرؤی
مره یاد بدأبؤی مزهی جوؤنئهرؤی، جؤنˇ لیلی
جنگلˇ میؤنهرؤی، جؤنˇ لیلیرؤی
جؤنˇ لیلیرؤی، جؤنˇ لیلیرؤی
ترجمهی فارسی:
یک روز رفتم به جمع کردن هیزم [تکواژ «رؤی» در انتهای برخی واژگان، معنای خاصی ندارد و تنها وزن آوازی را تکمیل میکند]، لیلی جان
در دل جنگل، لیلی جان
نگاه کردم و دیدم پسر همسایه مرا تعقیب میکند و دارد به من میگوید: هیس!
به او محل نگذاشتم، تندتر رفتم
دوباره گفت: هیس!
ترسیدم، دلم تپید، پا تند کردم
تندتر و تندتر و تندتر رفتم
من بدو-بدو، او بدو-بدو
من بدو-بدو، او بدو-بدو
او [پسر] یک «تکه گل خشک شده» برداشت،
زد به میانهی پشتم، لیلی جان
در دل جنگل، لیلی جان
پای نازک من گیر کرد
زیر درخت لیلیهکی [درختی خاردار که اسم فارسیاش را نمیدانم] خار به پایم فرو رفت
گریه کردم
به درون گیاهان و علفهای جنگلی افتادم
خودش [پسر] را رساند، لیلی جان
در دل جنگل، لیلی جان
آمد بالای سرم
همینجور دستهایش را به کمر زد
خندید: هارهارهار-هیرهیرهیر
خندید: هارهارهارهارهار-هیرهیرهیر
هارهارهار، هیرهیرهیر
لیلی جان، لیلی جان، لیلی جان
لیلی جان من
به من گفت:
«من اگر میدانستم تو به این زودی خواهی مُرد، طناب به گردنت میافکندم تا ببرمت به گردنههای کوه که با آنجا با هم زندگی کنیم»
لیلی جان من
[ادامهی حرفهای پسر:] «صد و بیست سال عمر میکردی، سرآخر جوانمرگ نمیشدی»
چشمش افتاد به خار
اخم کرد
سرم را روی زانوش گذاشت
با دندانهاش خار را از پایم بیرون کشید
به پیشانیام بوسهای زد
طعم جوانی را به من یاد داده بود، لیلی جان
در دل جنگل، لیلی جان
لیلی جان، لیلی جان
دیدگاهتان را بنویسید