هیلؤی

صفرعلی رمضانی
صفرعلی رمضانی

چند تابستان پیش بود؛ چیزی حدود ده یا دوازده سال پیش. به خواهش یکی از دوستان به روستای جنگلی «پونو» رفتیم. قرار بود با خودم دوربین عکاسی یا فیلمبرداری ببرم چون می‌دانستم شب تکرارناشدنی‌ای را در پیش دارم؛ ولی نشد و فقط با کمانچه عزم رفتن کردم و البته آن‌قدر هم بی‌مناسبت نبود رفتن بنده و مراسم بله‌برون برادر خانم یکی از دوستان بود که توانستیم با حدود یک ساعت پیاده‌روی در دل جنگل و کوه به پونو برسیم.
آن روز تا دیروقت مشغول گشت‌زنی در روستا بودیم. انگار همه چیز برایم تازگی داشت و نه، نه این‌که تازگی داشت بلکه به گونه‌ای برایم تداعی دوران کودکی‌ام بود. انگار برگشته بودم به دوران کودکی‌ام و هر لحظه به یاد آدم‌های آن دوران می‌افتادم و حال عجیبی داشتم. ادامه خواندن “هیلؤی”