او را میشناختم، خیلی خوب و از نزدیک، آشنایی من و میرزا کوچک خان به طرز عجیبی آغاز شد. من کنسول تفلیس بودم و برای بازرسی به بادکوبه آمده بودم. به من اطلاع دادند که چهار نفر ایرانی مجروح در یک کشتی روسی به سر میبرند و کشتی در بادکوبه لنگر انداخته است و از من تقاضا شد که بروم و آنها را تحویل بگیرم، به این طریق من با میرزا کوچک خان که یکی از این چهار تن بود آشنا شدم.
آنها چنان زخمی و به اصطلاح آسیب دیده بودند که هوش و حواسی نداشتند، حتی تا دو سه روز بعد از آن که آنها را در بیمارستان بستری کردیم به هوش نیامدند و دو تن از آنها در همان حال فوت کردند؛ میرزا کوچک خان جزو دو تن باقی مانده بود. آنها آنقدر در بیمارستان ماندند تا حالشان جا آمدو شفا یافتند.
بعدها میرزا کوچک خان برای من تعریف کرد که علت زخمی شدنش آن بوده است که جزو مخالفان با سپاه محمد علی میرزا در جنگ ترکمن صحرا نبرد کرده است و این همان جنگی است که منجر به شکست قطعی محمد علی میرزا و فرار او برای همیشه شد.
میرزا کوچک خان به من گفت که از هواداران آزادی و شیفتگان مبارزهکننده در راه حفظ استقلال ایران است. ایرانی وطنپرستی بود و دولت هم از تهران دستور داد که مخارج معالجهٔ او تمام و کمال پرداخته شود؛ روسها هم خلق و خوی او را سخت میپسندیدند و خیلی به وی علاقه داشتند.
روزی که میرزا کوچک خان از بیمارستان مرخص شد، یک راست به سراغ من آمد و به من گفت که هرگز دوستی مرا از دست نخواهد داد و همواره مترصد آن خواهد بود که خدمتی برای من انجام دهد.
این گذشت؛ روزی در بادکوبه بودم، خبر دادند که کنسولی از طرف میرزا کوچک خان به بادکوبه آمده و سفیری نیز به مسکو اعزام شده است تا موجودیت حکومت جنگل را اعلام دارد… کنسولش را احضار کرد و برای من پیغام فرستاد که از طرف من شما در بادکوبه و در مسکو سفیر ایران هستید. بعدها هم تا زمان مرگ روابط ما حسنه بود و او برای من برنج و ماهی و اردک میفرستاد و من هم تحفههایش را بیجواب نمیگذاشتم؛ روی هم رفته میرزا کوچک خان مردی مذهبی بود که میخواست افکار انقلابی را در جامهٔ مذهب عرضه کند؛ فوقالعاده تیزهوش، سریعالانتقال و برنده و قاطع بود.
(روایت محمد ساعد از آشناییاش با میرزا کوچک خان)
تاریخ بیست سالهٔ ایران، جلد ۱۰، چاپ سوم، تهران، ناشر ۱۳۶۱، ص۵۳۷-۵۳۵. به نقل از ارادهٔ آذربایجان، آذر ۱۳۵۲.