یادداشتی که میخوانید در یادنامهای که نشر ایلیا با عنوان «بدرود رفیق…» برای اباذر غلامی منتشر کرد چاپ شده. یادنامهای که در مراسم بزرگداشتش که هفتهی پیش از سوی خانهی فرهنگ گیلان برگزار شد، توزیع شد. به احتمال زیاد در نشریه گیلهوا هم چاپ خواهد شد. و متاسفانه بنا به دلایلی در هر دو اینها با حذف قسمتهایی.
بنابراین بد نیست که متن کامل و بدون حذف این یادداشت را در اینجا بخوانید.
وقتی کسی میمیرد، عزیزتر میشود. تنها انسانهایی که در بسط ِ انتزاع ِ شرارت نقشی مستقیم داشتند از این قاعده جدایند. گرچه هم آنها نیز ممکن است بر اثر شرارتهای دهشتناکتر آیندگان، برای خود «خدابیامرزی» جور کنند.
وقتی کسی میمیرد، برای ما که به نزدیکی نزدیکانش به او نیستیم، تصویرها نقش پررنگی دارند. هر قدر هم که خودمان را داغدیده و غمگین و حرماندیده نشان دهیم، باز از میان تمام خاطرات که حسهای مختلف را درگیر میکند، این تصاویر است که سهم ماست. و من چند تصویر از اباذر غلامی دارم که با کنار هم گذاشتنشان، اباذر غلامی که میشناختم ساخته میشود. پس با کنار هم چیدن این تصویرها، تلاش میکنم که بگویم چرا اباذر غلامی برایم عزیز بود و هست.
تصویر اول: خیلی سال پیش، توی جلسهی شعر گیلکی خانه فرهنگ، سینی چای به دست، برای حاضران چای میآورد. و بعد سر جای خودش مینشیند و شعر جدیدش را برای همه میخواند. شعری با عنوان «ترشˇ سئب» و روایتی نمادگرایانه از «چه میخواستیم اما چه بر سرمان آمد».
تصویر دوم: کانون گیلانشناسی دانشگاه گیلان جلسهی شب شعر گیلکی در سالن مطهری دانشکده کشاورزی برگزار میکند و اباذر غلامی یکی از شاعران آن شب است. شعری میخواند با عنوان «امه باغˇ کیشˇ دار» برای صدسالگی مشروطه. صدا و تصویرش را باید روی یکی از سی.دیهای آرشیوم داشته باشم.
… پئر و ماران امیشین
خوشانˇ جانأ بنأیید دسˇتان
«لافند» و «دار»أ گردن فادأیید
دیلأ دریا بزئید
کسکسأ کاول دوستید شب و روز
زمینأ صافأ کودید
باغأ آبادأ کودید؛
دانه بشادید همهجور
گندم و بج و شایی
نازنی عشقˇ چاییگول.
سختˇ جانˇ سوقˇ دار
سبزˇ امیدˇ کیشˇ دار،
ما بوشؤ
سال بامؤ
بهار نامؤ!
نه ای سال و نه دو سال
دو پنجا سال!
بوسوجی چرخˇ فلک
دق باوردیم جه تی دس
ایپیچه امهره بلک!…
تصویر سوم: نوروزبل ۱۵۸۱ بود به گمانم. با یک ساک دستی کوچک آمده بود به ملکوت و به ما که جوانتر بودیم گفته بود «خبری هست؟» و ما گفته بودیم «نه ولله!» و خودش زیپ ساک را باز کرده بود و نشانمان داده بود با خنده و یادم نیست ما بیشتر خندیده بودیم یا او. عکسی که ضمیمهی این یادداشت میکنم، مال همان روز است.
تصویر چهارم: به محل کارش میروم که برای «بام سبز» شعر و یادداشتی ازش بگیرم. خوشحال است از اینکه نشریهی جدیدی متولد شده و گلایه میکند از گیلهوا که دائم نگران است که با چاپ مطلبی به تریج قبای کسی برنخورد.
تصویر پنجم: بعد از مدتها مبارزه با سرطان، عصا به دست به خانه فرهنگ آمده و متنی پیشنهادی برای تغییر آییننامهی اجرایی گروه شعر گیلکی هم با خود آورده تا شیوهی ادارهاش را دموکراتیکتر سازد.
دستبند زرد را اولین بار، همان روز به دستش دیدم وقتی که بعد از مدتها آمده بود تا بنشیند و شعرش را بخواند. شعرش را دوست نداشتم و توی همان جلسه به خودش گفتم که هنوز «سلˇ کولˇ توسهدار»ش را بیشتر دوست دارم. موهای سرش بیشتر از همیشه ریخته بود و عصا به دست گرفته بود و وقتی نظرم را شنید، به شانهام زد که یعنی گوشت را نزدیکتر بیاور و دمگوشی چند جملهای نه در دفاع از شعرش که در شرح وضعیتی که منجر به نوشتن شعر این جوری میشود گفت.
تصویر ششم: یکی دو ماه پیش که بیماریاش دوباره اوج گرفته بود و من این را از پیگیری رفیقم صفرعلی رمضانی فهمیدم و شبی دو نفری به همراه رفیق دیگرم -سعید- میرویم به دیدنش. در کنار ده یا بیست میهمان دیگر، ساز و رقص و آواز و شعر هست تا نیمههای شب. از پس ِ نگرانیهای همسر و صدای اباذر غلامی میشد رد مبارزهای طولانی و شدید را گرفت. مبارزهای تن به تن با سرطان. دستبند زردرنگی که به دست داشت، نشانهای از پیوستن اباذر غلامی به لشکر پیادههایی بود که رودرروی سرطان گارد گرفتهاند.
همین که وارد میشوم، بعد از روبوسی، مرا به تماشای قاب عکس آن پیرمرد و پیرزن میبرد که کنار هم ایستاده و لبخند میزنند و میگوید: «امین جان. أشانأ شناسی؟»
– ای یکتأ شناسنم. او خنمه نشناسنم.
– أ دوتا می بابابزرگ و مامانبوزورگیدی.
– جدی؟ شمه کیانوری نوّهٰین؟
از خندهی بلندش میفهمم که باز گیجبازی درآوردهام و برای جبران میگویم: «أهأ! معنوی!»
تصویر هفتم: ندارم! این تصاویر هم هفت تا نشد که نشد. هفت همیشه هم عدد مقدسی نیست. به هر حال در مراسم تشییع جنازهی اباذر غلامی حاضر نمیشوم. همان قدر که دلیل کافی برای دوست داشتن انسانی به نام اباذر غلامی دارم، همان قدر هم دلیلی برای بودن در جایی که هیچ نشانی از زندگی او ندارد، ندارم. زندگی، مبارزه و زندگی. شرافتِ اباذر غلامی به این سه مربوط است.
*
اباذر غلامی هرگز نتوانست شعرش را از چنگال اسطوره رها کند و این نقطهی ضعف اغلب شعرهاش است که برای طبقهی ستمکش مینوشت اما در حد «برای» و درگیر اسطورهی خیر/شر باقی میماند. سنت چپ گرچه توانست سبکی از زندگی انسانی و لجاجت سختجان در مبارزه علیه هر آنچه ضد زندگیست به او بدهد اما کمکی به فرارَوی شعرش از سنت محمدعلی افراشته نکرد.
مرگ اباذر غلامی اما، با آن مبارزهی شدید و فرسایشی که طی این سالها، گاه انگار پیروزی مرگ نزدیک است و گاه انگار این اباذر است که پیروز خواهد شد و سایهی سنگین برگ همیشه برندهی مرگ، بالاخره توانست رها از قید اسطوره، موفق به خلق یک «تراژدی» شود.
*
راستی! خبر جدید این است اگر بیخبرید: چیزی بین پنجشنبه ۱۳ امیر ما و جمعه ۱۴ امیر ما، اباذر غلامی، شاعر و پژوهشگر در گیلانشناسی پس از مبارزهای طولانی با سرطان، بالاخره تسلیم مرگ شد. اباذر غلامی متولد ۱۳۳۳ خمیران، در اولین شنبهی پس از جمعه، در قطعهی هنرمندان گورستان تازهآباد رشت دفن شد و این بالا، روی خاک، از او سه مجموعه شعر به جا مانده: رنج و برنج، سل کول توسه دار، فصل پنجم زمین (به فارسی) و یکی هم در هفتههای آینده در راه است با عنوان «بازیهای محلی گیلان».
بوسوخته سالˇ بج ایسیم پسر
آب أمی ورأ دوار نوکود.
آسمانم أمیره گریه نوکود.
ساقهخار أمی گلویأ گاز بیگیفت،
هرچی ووشه داشتیمی فوکود.
تو ولی فردا کیتابأ خؤب بخان
آسمان و أبر و آفتاب تیشینه،
ساقهخارˇ نفسمام تی دس دره. (از کتاب سلˇ کولˇ توسهدار)
لاهیجان/ ۱۵۸۵ امیر ما
دیدگاهها
6 پاسخ به “زندگی، مبارزه، زندگی/ یادداشتی برای اباذر غلامی (متن کامل)”
بغضی گلویم را فشرد…
اینه عکس آدمه همره حرف زنه
یادش گرامی
متاسفانه مو ایشؤن ئ نشناختم ولی شمئ تصویرؤن ئ جی خیلی چیزؤن می دس بوما….
تو ولی فردا کیتابأ خؤب بخان
آسمان و أبر و آفتاب تیشینه
سادگی و روان بودن یادداشت…
من اباذر غلامی رو نمی شناسم اما از این یادداشت گیرای شما حدس میزنم که چه انسان بزرگی رو از دست دادیم.
بابت این شناخت، عمیق ممنون تصاویر 6گانه و پرواضح شما هستم.
شیمی دسه قربون. یادش گرامی و ماندگار