توضیح مهم: این مقاله در شمارهٔ نهم مجلهٔ قاف (بهار ۹۹) چاپ شد اما پس از چاپ و در ویرایشهای بعدی، تغییرات زیاد و مهمی داشته است. در نتیجه متن حاضر نسبت به متن توی «قاف» تفاوتهای بسیاری دارد.
این مقاله درواقع بسط آن بحثيست که قرار بود در دی ماه ۹۸ و در تالار مرکزی رشت ارائه کنم که متاسفانه در روز سخنرانی به دلایل مختلف (از جمله کمبود وقت) نشد. اساس این بحث بر تفکیک و تمایز میان دو نگاه و دو مسیر مختلف به مسألهٔ ملی و ملیگرایی استوار شده است. در واقع اگر بخواهیم درستتر بگوییم بر دوراهی نفی مسألهٔ ملی و تأکید روی بیوطنی (Cosmopolitanism) و ملیگرایی سعی میکنم به راه سومی اشاره کنم که دستکم عمری به اندازهٔ خیزش انسان برای چیرگی بر نظام پرهرجومرج سرمایهداری در سیارهمان دارد.
برای رسیدن به درکي مشترک از مسألهٔ پیش رو بیایید چند پیشفرض را مرور کنیم:
الف: موضوع یا مسألهٔ ملی، موضوع یا مسألهاي نیست که بتوان وجود آن را انکار کرد. مثلا شاید آرمان جهانی متحد و بدون مرز داشته باشیم و یا شاید بتوان با آزمایشهای دیانای نشان داد که مردم دو سوی یک مرز یا ملتهای دو دولت-ملت مختلف یا حتی دو قوم مختلف یکيست اما در هر حال آن مرز همچنان پابرجا و دولتهایی با زبانهای رسمی و ملی مختلف دایر و اقوام با فرهنگ و زبان و تاریخ و ویژگیهای قومی خود و البته با میراثهای مشترکشان دست کم در سطح ایدئولوژیک وجود داشته و در فرآیندهای مختلف سیاسی و اجتماعی اثر خواهند گذاشت. با تأکید روی این واقعیت که انسانهای سیاره همگی از یک نوع و نژادند و مرزها و نژادها و نامها و دولتها بر آنها عارض شده یا طرح این بحث که اینها روبنایی برخاسته از مناسبات مشخص تاریخیاند، این تفاوتها و تبعیضها و محدودیتهای حاصل از آنها ناگهان از بین نمیروند و ناپديد نمیشوند.
پس از این جهت ما با «مسألهاي موجود» طرفیم. اینکه ملت چه تعریفی دارد خود بحث مفصلیست اما اینجا به طور مختصر منظور از خلق یا قوم مجموعهاي از انسانهاست که طی مدت زمان طولانی به صورت مشترک در اقلیمي مشترک زیسته و کار و تولید کرده و خاطرات و خطرات مشترکي را از سر گذرانده و در فضای فرهنگی تقریبا مشترکی از نظر زبان و آداب و رسوم و مذهب و عقیده و… نفس کشیدهاند و این گروه انسانی ممکن است خود به این «مای جمعی» آگاه بوده و خود را به نامي نامیده و یا بیاطلاع از این موضوع هرگز خود را به نامي جمعی ننامیده باشد.
ولی این مای جمعی و قومی برای اینکه به قالب ملت درآید میبایست در زمانهٔ مدرن از صافی تحولات مشخص تاریخی عبور کرده باشد. به این اعتبار ملت ایران پس از مشروطه ربط چندانی با آنچه پیش از آن در محدودهٔ جغرافیایی ایران امروز میگذشت، ندارد. اینکه ناسیونالیستها امروز دوست دارند یک روح واحد را از کوروش تا محمود غزنوی و آل بویه و نادر تا رضا و محمدرضا پهلوی و حاکمان حالای ایران فعلی (که بر اساس جغرافیا هیچ ربطی به جغرافیا و محدودهٔ همیشهمتغیر در تاریخ ندارد) و یا اینکه ناسیونالیستهای همولایتی همین پروژه را در مورد تاریخ گیلان و مازندران و خاندانهای فرمانروا بر آنها و مردمشان در طول تاریخ برسازند، چیزی از این واقعیت کم نمیکند که ملت به معنایی که امروز به کار میبریم، چنان که بندیکت آندرسون در کتاب «جماعتهای تصوری» توضیح داده، تنها پس از پدید آمدن امکان چاپ و نشر توانست تصوری جمعی از این «ما» را در محدودهٔ مشخصی که بر اساس بازار فروش و زبان یا زبانهای مشترک آن محدودههای تولیدی و توزیعی و اصلاحات دینی مربوط به آن محدودهها (و باز شدیدا وابسته به صنعت چاپ) شکل گرفته بود، پدید آورد.
در مورد گیلان، تحولات مذهبی و شکلگیری انباشت ثروت و قدرت در برخی نقاط همچون لاهیجان و فومن، گرچه در برشهایی از تاریخ (مثلا در مقابل صفويه و خالصه اعلام شدن زمينهای گیلان) با پشتوانهٔ زمینداران و اشراف بومی شکلی جمعی را در قالب شورشهای دهقانی پدید آورد اما این خیزشها هرگز چهرهای ملی نداشتند. اساسا در دوران فئودالیسم یا مناسبات تولیدی مبتنی بر تیولداری و ارباب-رعیتی نمیتوان در جستجوی مفهوم ملت بود. (عبارات فئودالیسم و تیولداری و ارباب-رعیتی را عمدا در کنار هم آوردهام تا فعلا بحث قدیمی «در ایران فئودالیسم داشتیم یا نه» را درز بگیرم؛ تا بماند برای فرصتی دیگر.)
با گذر زمان نقش رسانه در تثبیت این هویتهای ملی بیش از پیش شده و حتی نمونههای نزدیکی چون ساخت و شکلگیری هویت «مازنی» به کمک صدا و سیمای استان مازندران را میتوانیم ببینیم. تضاد بین ساختارهای رسانهای و آموزشی و اداری و مالی مبتنی بر یک ملیت با اجزای قومی و خلقی آن (گاه در قالب شوونیسم و گاه مرکزگرایی) یکی از تضادهای عصری است که در آن زندگی میکنیم؛ یعنی عصر سرمایه.
ب: موضوع ملی میتواند زمینهاي برای ستم بر یک ملت یا خلق خاص باشد اما پذیرش این واقعیت به این معنی نیست که ما تضادهای دیگر را در همان جامعه در نظر نگیریم. مثلا تضاد میان زنان و مردان را در قالب نظمي پدرسالار یا تضاد میان شهر و روستا، میان مرکز و پیرامون و یا تضاد بنیادین و زیربنایی میان کار و سرمایه را که درون هر یک از دو ملت تحت ستم و ستمگر، شکافهای جدی ایجاد میکند.
ج: در گیلان و در میان گیلکان و تالشان موضوع ملی بیش از هر چیز در چارچوب موضوع «زبان» و «زمین» مطرح میشود. درست همین واقعیت است که سخن از آیندهٔ زبان گیلکی و خود زبان گیلکی را به آیندهٔ خلق گیلک گره میزند. در سالهای اخیر، بیشتر مطرح شدن مباحث پیرامون زبان گیلکی، از جهتي به معنای بیشتر مطرح شدن مسألهٔ ملی در میان گیلکان هم بوده و هست. طی نیم قرن گذشته در میان گیلکان موضوع ملی از دو طریق دوباره مطرح شده است؛ یکی به واسطهٔ مقایسه با هویتگرایی در اقوام دیگر و دیگري به واسطهٔ ورود اندیشههای سوسیالیستی و طرح مباحث مربوط به آزادی و برابری و حق تعیین سرنوشت ملتها. بعدها و در زمانهٔ ما این دو نگاه زمینهساز دو مسیر متفاوت نگریستن به این موضوع شدند. ما چه نگران حفظ تمامیت ارضی ایران باشیم چه نباشیم، چه قوم خود را در اولویت قرار دهیم یا انسان به طور نوعی را یا ایران را، جمعیت ملی خود را قوم بنامیم یا خلق یا ملت، در هر حال نمیتوانیم این بحث و این مسأله را ندیده بگیریم و به آن نپردازیم.
د: هر زمان سخن از زبان گیلکی میشود بحث خط هم پیش کشیده خواهد شد. ولی به گمانم، خط صرفا یک ابزار است که برعکس خصلت سیال و پویای زبان، بیشتر صلب و ایستاست و روند تغییرات در آن هم بیشتر وابسته به تحولات اجتماعی و آموزشی و فرهنگیست. ولی این ابزار میتواند در زمانها و مکانهای گوناگون به دست آنهایي که در این زمینه تجربه و آگاهی دارند ساخته (اختراع) و در اختیار جامعه گذاشته شود تا طی روند تجربی و استفادهٔ عملی، روشن شود که کدام ابزار چقدر و برای چه منظوري مناسب است. مثل هر ابزار دیگری میتواند به دست کساني ساخته شود که با موضوع زبان و نگارش و خط آشنایی عملی دارند و میتواند مثل خیلی چیزهای دیگر این مملکت به صورت حکیمفرموده یا در جمعي از کارشناسان رسمی و اداری و به دور از جریان عملی و آزمودهٔ گیلکینویسی شکل گیرد؛ پس حواله دادن بسیاري از بحثها به پس از تعیین تکلیف خط، بیشتر نوعي شانه خالی کردن از بار اندیشه و نقد است و امید بستن به دستهایي از بالا که مشکلات را حل کنند و این خود -همانطور که در ادامه خواهیم دید- یکي از مسیرهاییست که در ارتباط با مسألهٔ ملی و هویت ملی پیموده میشود گرچه نویسندهٔ این مقاله با این مسیر همراهی ندارد.
ه: در محدودهٔ زبان گیلکی و به ویژه پس از شکلگیری سنت گیلانشناسی، نوعي تلاش برای احیای زبان گیلکی و بازشناسی «خویشتن قومی» به راه افتاد که یکي از ویژگیهای آن نگرانی دربارهٔ غفلت و بیعلاقگی مردم نسبت به زبان مادریشان بود. این نگاه، نخبگان را دلواپسان و پاسداران زبان معرفی کرده و مردم را تودهاي غافل و ضعیف تصویر میکند که هر لحظه بیشتر از زبان خودشان (و در نتیجه از خودشان) دور میشوند و اگر این نخبگان با تمام وسایل نخبگی و همهٔ امکانات ممکن و موجود نجنبند، به زودی این زبان منقرض خواهد شد. حتی گاه برای این انقراض تاریخ هم مشخص میشود! اما ما این را میدانیم که زبان گیلکی موجود، طی تمام قرنهای اخیر نه توسط درباریان، بزرگان، اشراف، شاعران، نخبگان، سرداران، تاجران و یا فعالان قومی ماکیاولیست، بلکه اتفاقا توسط همین مردم به دست ما سپرده شده و همین نخبگان گیلانشناس همین حالا برای ثبت و شناخت این زبان باید دفتر و قلم به دست، کنار مردم بنشینند و از آنان بیاموزند. و از طرف دیگر وضعیت هر زباني در میان مردم به عوامل تاریخی و اجتماعی وابسته است و نه میتوان زباني را که نقشي تاریخی به عهده ندارد به زور در بین مردم یک جامعه رواج داد (دولتها با تدارک بوروکراسی و آموزش و زبان رسمی این نقش تاریخی را برای زبان مدنظرشان ایجاد میکنند اما تنها در صورتی که این هزینه برای طبقهٔ حاکم منفعت داشته باشد و در زمانهاي که دولتها عملا نمایندهٔ طبقهٔ سرمایهدارند، این هزینه و تلاش برایشان به صرفه است) و نه میتوان زباني را که به دلایل تاریخی طالب دارد، به راحتی حذف کرد. به این بحث در ادامه بازخواهیم گشت.
و: زبان گیلکی زباني در حال انقراض نیست. اگر کسي روی این موضوع پافشاری میکند که گیلکی در حال انقراض است احتمالا نه از زبان و زبانشناسی چیزي میداند نه از مفهوم انقراض در زبانها و نه خیلی با تاریخ و اکنون زبان گیلکی آشناست. احتمالا او برای به تب راضی کردن است که به مرگ میگیرد و به سبک دوران اربابرعیتی لابد میخواهد با کمی سنگینتر کردن موضوع، از سر دلسوزی و به خاطر نادان قلمداد کردن مردم، کمي بیشتر از میزان واقعی نگرانی ایجاد کرده و به حفظ زبان کمک کند. اما اینکه این روش قیممآبانه و مبتنی بر دروغ مصلحتی چقدر به نفع یک قوم یا ملت باشد، تاریخ به اندازهٔ کافی برای ما درس به جا گذاشته. زبان گیلکی وضعیت مطلوبي در مقایسه با زبانهای دنیا ندارد. مکانیزمي برای آموزش نسل اندر نسل آن نیست و رسانههای کمي به این زبان محتوای ارزشمند تولید میکنند و ادبیات ما آن قدر توان خلاقه ندارد که شوق مترجمان و خوانندگان و زبانآموزان را برای جستوجو در ادبیات گیلکی برانگیزد. طرفه آنکه افرادي به بهانهٔ اورژانسی بودن وضع زبان گیلکی هر چه بیشتر کمر به نابودی ادبیات گیلکی بسته و تولید انبوه مزخرف را به بهانهٔ حفظ زبان و جذب سلیقههای عام ترویج میکنند و ادبیات ما را هر چه بیشتر به جاهای نامربوط سوق میدهند تا هرچه بیشتر برای آموزش زبان ناتوان و نیازمند به کتابسازان رسمی و مورد تأیید از بالا باشیم. اینکه برای جلب نگرانی خانوادهٔ کسي که آنفولانزا دارد بگوییم فرزندتان به سرطان مبتلا شده، اگر بنا به اهداف و مطامع شخصی و جناحی نباشد، دستکم «دوستی خاله خرسه» است.
زبان گیلکی در دهههای اخیر اتفاقا واجد شرایطي شده که شاید حتی بتوان پیشبینی کرد از همین وضع نامطلوب (آنفولانزا) هم به زودی به در آید:
و-۱: طبق آمار سالانهٔ سازمان جهانی یونسکو گیلکی اصلا در لیست زبانهای در حال انقراض یا زبانهای در خطر انقراض جا ندارد.
و-۲: طی دهههای گذشته و به ویژه پس از فروپاشی شوروی و رونق تجارت پیرامون دریای کاسپین، بخشي از سرمایهداری بومی در گیلان متوجه اهمیت موضوع قومی شد و با هرچه بیشتر شدن ورود سرمایههای غیربومی به استان در قالب خرید زمین و سرمایهگذاری در بخش مستغلات و… آن سرمایهداری نحیف و کمجان بومی (در بخشهای صنایع غذایی، کشاورزی صنعتی بسیار بدوی و در شرف شکلگیری اما درگیر در محدودیتهای زمانه، مستغلات، انبوهسازی، شرکتهای پیمانکاری طرف قرارداد با دولت و شهرداریها و بخش تجاری و واردات و…) به همراه بخشهای وسیعي از خردهبورژوازی بومی (در حوزهٔ خدمات گردشگری، واسطهگری در فروش محصولات تولید کشاورزی و خرید و فروش زمین و مستغلات و…) حالا رقیب هم پیدا کرده و برای حفظ بازار در مقابل رقبای قدر اصفهانی و تهرانی و مشهدی و البته «برندسازی» برای فروش هرچه بیشتر «مزیتهای نسبی» استان یعنی طبیعت و مواد خام و محصولات کشاورزی و زمین و این اواخر فضای زیستی در شهرهای استان، بیش از پیش به ایدئولوژی ناسیونالیستی و مليگرایانه نیاز پیدا کرده و به همین دلیل کمکم برای گیلانشناسی و فرهنگ و زبان قومی پول هم خرج میکند!
و-۳: سیاستمداران و رقبای جناحی و بلوکهای قدرت و ثروت هم در استان (و استانهای دیگر) به مرور متوجه اهمیت موضوع ناسيوناليسم قومی شدهاند و کمکم مسائل و اختلافات قومی هم به لیست روشهای کشاندن مردم پای صندوق رأی اضافه میشود و در نتیجه از فلان شورای اسلامی تا بهمان اداره و سازمان دولتی، موضوع زبان گیلکی را روی میز خود گذاشتهاند. به ویژه که به نظر میرسد ما در کشور با یک تغییر و دگردیسی در ایدئولوژی سیاسی رسمی طرفیم و این دگردیسی تحت تأثیر فرآیند تجزیه و بلوکبندی قدرت و ثروت به صورتهای مختلف (از ناسیونالیسم ایرانشهری تا نوعي عدالتطلبی اسلامی و از ناسیونالیسم بومی وقومی در هر منطقه تا نوعي چپ اصلاحطلبانهٔ منتقد نولیبرالیسم) در حال تکوین است و استان گیلان هم از این تحولات بینصیب نیست. (البته که ماجرا قرار نيست آن طور که بعضیها صابون وابستگی به قدرت و رفتن به زیر چتر این بلوکهای اداری و نظامی سهیم در سرمایه را به شکم میمالند ختم به خیر شود!)
خوب به یاد دارم در سالهای ابتدایی دههٔ هشتاد، بعد از چاپ اولین شمارهٔ نشریهٔ دانشجویی نیناکی، برای توزیع نشریه با مشکل روبرو بودیم چون کسی حاضر نبود پشت میز فروش یک نشریهٔ گیلکی بايستد و نهایتا توزيع اولین شماره به صورت دورهگردی انجام شد.
و-۴: تحولات توسعه در گیلان و به ویژه تکیهٔ این توسعه بر گردشگری و حذف توان تولیدی (به ویژه تولید صنعتی) در استان و ادغام هرچه بیشتر جوامع دهقانی وابسته به زمین در اقتصاد گردشگری وابسته به فرهنگ بومی، موضوع مليگرایی و اهمیت هویت قومی را باز هم بیشتر کرده است. حالا دیگر حتی سرمایهگذاران غیربومی که مجموعههای بومگردی تأسیس میکنند، دربدر به دنبال ارائهٔ بومیترین و اصیلترین شکل خدمات گردشگری هستند.
و-۵: نگاهي به گوشی تلفن همراه اطرافیان خود بیندازید. در برنامهٔ تلگرام یا اینستاگرام چند نفر از آنها صفحه یا کانالي با موضوع کلمات گیلکی یا ضربالمثلهای گیلکی یا فرهنگ بومی خواهید یافت؟ امتحان کنید. در نسلهای جدید خیلی چیزها در حال تغییر است. تکثر جهان امروز شاید اجازه ندهد که گرایش دوبارهٔ جوانان گیلک به هویت قومی، ظاهري ناسیونالیستی و ارتجاعی داشته باشد (آن گونه که آرزوی ناسیونالیستهاست و آن گونه که رسانههای رسمی میپسندند و آن گونه که پیروان یکي از دو مسیر مورد بحث در این مقاله و با پشتیبانی نیروهای ذکر شده در و-۲ و و-۳ برای شکل گرفتنش تلاش میکنند و خواهند کرد) اما این گرایش آن قدري هست که در صورت بیتوجهی نیروهای پیشرو و دموکراسیخواه در جامعه، طعمهٔ تبلیغات دیگریستیزانهٔ بلوکهای قدرت در آینده شود. تعداد روزافزون منابع اینترنتی و کاغذی در حوزهٔ فرهنگ قومی گیلک و افزایش قابل توجه جوانان درگیر با این موضوع به خوبی به ما میگوید که شیب نمودار برعکس آن چیزيست که عدهاي سعی دارند به عنوان وضعیت آخرالزمانی و انقراض عنقریب زبان و قوم گیلک نشان دهند. در حالی که اگر چند قدم عقبتر بايستيم و بازهٔ زمانی وسیعتری را در نظر بگیریم، به نظرم شیب این نمودار مثبت است، نه منفی!
پس از این پیشفرضها باید به مسألهٔ ملی و زبان گیلکی بازگردیم. همین جا تکلیف خود را با دیدگاه بیوطن (Cosmopolitanism) روشن میکنم و آن را به کناری میگذارم. همانطور که در مقدمهٔ بحث مطرح کردم، قرار نیست پدیدهٔ ملتها را بنا به اصولي انتزاعی نادیده بگیریم و از طرفي وارد بحث بر سر این موضوع که آیا اصلا باید انرژی صرف پرداختن به زبان قومی خود بکنیم یا نه، نمیشوم.
پیشفرض ما این است که خوانندهٔ این مقاله به سرنوشت زبان گیلکی میاندیشد و آن را رها نکرده است و حال با نزدیکتر شدن به زبان متوجهٔ امر ملی شده؛ پس بدون صرف وقت روی نگاهي که اساسا معتقد است چون ملتها اموري برساختهاند پس ارزش بررسی ندارند، یا چون زبانهای ضعیفتر محکوم به نابودیاند پس پرداختن به حال و آیندهٔ آنها موضوعیت ندارد، به دو مسیر و نگاه مختلفي میپردازم که به زبان نزدیک شده و آن را در زمینهاي قومی و ملی، موضوع اندیشه و تلاش خود قرار میدهد. سعی میکنم این دو مسیر را به موازات هم شرح دهم گرچه این دو مسیر در واقعیت موازی نیستند!
اما این دو مسیر کدامند و تبار آنها چیست و چرا دو مسیر متفاوتاند و چرا کساني که دل در گرو سعادت ملت خود دارند نمیتوانند همزمان هر دو مسیر را انتخاب کنند و چرا رهروان این دو مسیر تفاوتهای اصولی با هم دارند و با اینکه به نظر برای یک چیز تلاش میکنند رفتار و عملکرد و نتایج متفاوتي به بار میآورند؟
از اینجا به بعد، سعی میکنم از این دو مسیر با نامهای مسیر اول و دوم یاد کنم ولی باید بدانیم که نام دیگر این دو مسیر، مسیر بینالمللگرایانه (انترناسیونالیستی) و مسیر مليگرایانه (ناسیونالیستی) است.
اگر در مسیر دوم (نگاه مليگرایانه) نگاهي حقوقی به مسائل داریم و تعاریف و مفاهیم، حقوقی و قضایی هستند (از موضوع خط و زبان و لهجهٔ معیار گرفته تا تعیین سرنوشت یک ملت و مرز و نقشه و پرچم و…) در مسیر اول (نگاه بینالمللگرایانه) اما نگاهي تاریخی-اقتصادی حاکم است که ملتها را نه ذیل مفاهیم حقوقی و شکلی (فرمال)، بلکه ذیل تجربهٔ حاصل از «جنبشهای ملی» مشاهده و شناسایی میکند. تنها در زمینهاي جنبشیست، که افراد یک جامعه خود را به صورت جامعهاي ملی بازمیشناسند و سعی در بازنمایی و رهاسازی خود دارند. به همین دلیل در این مسیر همبستگی با ملل دیگر نه صرفا اصل اخلاقی پسندیدهاي، بلکه شرطي لازم است؛ چرا که در زمینهاي جنبشی، مسألهٔ اصلی، برابری حقوق مردم یک ملت با ملت دیگر است (چه بحث جدایی مطرح باشد و چه بحث کسب حقوق برابر در چارچوب یک دولت-ملت) و از اینجاست که دیدن ملت دیگر و خود را به جای ملتي دیگر گذاشتن، ممکن میشود و حتی در مراودات میان ملتها اینکه کدام ملت تحت ستم است و کدام یک به واسطهٔ دولتش بر دیگري ستم میکند، اهمیت مییابد.
برعکس در مسیر دوم، برابری حقوق مردم همان ملت با هم مطرح است، بیتوجه به ملتهای دیگر و این نگاه، بدجوری مطابق میل طبقهٔ سرمایهدار بومی است که برای حفظ بازار ملی و دک کردن رقیب غیربومی نیازمند بستن درها و یکدستسازی فرهنگی است و در این زمینه همدلی نیروهای واپسگرایی را هم خواهد داشت که نوستالژی دوران از دست شدهٔ ارباب-رعیتی و همهٔ ارزشهای از دست رفتهٔ آن زمان را دارند. (در همین مقاله و کمی بعدتر در بررسی نمونهٔ رضا شاه به نتایج یکی از این همدلیهای تاریخی میپردازم) اما برای اکثریت مردم همان بوم، قضیه متفاوت است؛ رها شدن از ستمهای طبقاتی و جنسیتی و ملی و… جز با اتحاد میان تودهٔ مردم زحمتکش و به ویژه طبقهٔ کارگرِ ملتهای مختلف با هم، شدنی نیست و از این بابت، به نظر میرسد تضادي مهم میان طبقهٔ حاکم یک قوم با طبقهٔ کارگر همان قوم وجود دارد. طبقهٔ حاکم میگوید: من و تو یکی هستیم و میان تو و کارگر مهاجر، مرزي جدی وجود دارد. اما طبقهٔ کارگر در فرآیند مبارزاتیاش برای زندگی بهتر هر بار میبیند و میفهمد که درست برعکس است و حتی برای راه انداختن یک اعتصاب هم نیاز به همبستگی با سایر کارگران از هر قوم و رنگ و مذهبی دارد. حال آنکه موقع نصیب بردن و کسب سود از فرآیند تولیدِ ارزش (لطفا ارزش را با کالا یکی نگیرید) میان طبقهٔ سرمایهدار و طبقهٔ کارگر و دهقان یک قوم، مغاکي ژرف وجود دارد. حتی در مورد زمین و نفروختن به بیگانه هم، میان خیل عظیم کارگران و کارمندان فاقد زمین و خانه و اقشار مالک زمین و خانه تضادی مهم وجود دارد. حتی میان کشاورز زمیندار نیازمند به پول و خردهبورژوا و طبقه متوسطی دلواپس«فلسطینی شدن گیلان» هم تضاد وجود دارد. و به طرز کنایی و دردناکی میان کسب و کار وابسته به توریسم بخش اعظم طبقهٔ میانی جامعه و آرمانهای ناسیونالیستیاش هم تضاد وجود دارد.
خلاصه اینکه که در مسیر و نگاه ملیگرایانه تناقض موج میزند. سرمایه وطن ندارد و سرمایهدار هم تنها تا آنجا وطن خواهد داشت که جریان سود ادامه داشته باشد. در نتیجه خیلی زود برای او نیروی کار ارزان مهاجر و مشتری مرکزنشین با دستمزد بالاتر، نسبت به «هموطن» و «همزبان» با قدرت خرید کمتر یا دستمزد بالاتر ارجحیت پیدا خواهد کرد. بنابراین شاید مسیر مليگرایی در نهاییترین شکل خود به تشکیل دولتي جدید برای یک ملت ختم شود اما از باب آزادی و دموکراسی یا رفاه عمومی برای مردم آن ملت، اتفافات همانطور رقم خواهد خورد که در چارچوب دولت پیشین رقم میخورد. فقط این بار اربابان جدید با زبان مشترک کارگران و کشاورزان و زنان و جوانان و… صحبت خواهند کرد و سربرگ ادارات و احکام توقیف و زندان و شکنجه و تابلو مغازهها به زبان ملی خواهد بود. چه سعادت بزرگی!
سالکان مسیر مليگرایی تنها دولت بیگانه را نقد میکنند؛ دولتي را نقد میکنند که بر آنان ستم میکند و از آن خودشان نیست یا در آن خبري از «اربابان بومی» (امروزه البته کلمهٔ قشنگتری استفاده میشود: نیروهای بومی؛ که البته از باب نیرو و کارکرد نیرو پر بیراه نیست!) نیست؛ اما کاري به کار «دولت به معنای دقیق کلمه» ندارند. آنها به پدیدهٔ دولت نقدي ندارند. آزادی میخواهند اما نمیگویند چه نوع آزادیای و آزادی از چه کس یا چه چیزي؟ به همین دلیل هم همواره از اعضای جامعه انتظار انجام وظیفه دارند و همواره بیتوجه به آثار دولتها بر مردم، از «این مردم نادان» که کاري نمیکنند، ناخرسندند و این ناخرسندی و بیاعتمادی همیشه در پشت پردهٔ ستایشهای مبهم و کلی از مردم و ملت شریف و همیشه در صحنه، نیروهای ناسیونالیست را ناچار میکند که به زد و بند از بالا و دروغگویی به مردم و تدارک برنامههایي رو آورند که مردم نادان در آن کمترین نقش را داشته و نهادها و نیروهای متمرکز و بسته و «بزرگ»، بیشترین نقش را دارند. این ناخرسندی در میان ناسیونالیستها باید پنهان شود چون آنها برای پیش بردن برنامههای خود به طور موقت به مردم نیاز دارند تا کارها از بالا صورت بگیرد و بعد مردم به کناري گذاشته شوند. پس ناسیونالیستها چارهاي جز دروغ گفتن ندارند. همان طور که دربارهٔ خطر انقراض زبان و یا حتی به تازگی خطر انقراض خود قوم گیلک به خاطر زاد و ولد اندک(!) مجبورند دروغ بگویند (به زبان اداری: بزرگنمایی کنند). برعکس در مسیر اول و با درکي بینالمللگرایانه، که اساس آن اندرکنش میان ملتها بیوساطت دولتهاست، این خود دولت و اثر آن بر مردم است که نقد میشود و در مرکز توجه قرار میگیرد. به جای اینکه از مردم بپرسیم چرا خواستار آزادی سیاسی نمیشوید و کاري نمیکنید، از نظم موجود و آزادی سیاسی موجود (در ادعا) میپرسیم که آیا حق داریم خواستار آزادی باشیم؟
در نگاه و مسیر ناسیونالیستی، این دولت سیاسیست که شهروند را فرامیخواند؛ چرا که این نگاهِ چشم به سمت دولت سیاسی، بین منافع خصوصی شهروندان (در کسب و کار و معیشت و مناسبات تولید و روابط طبقاتی و جایگاهشان در جامعه) با حقوق سیاسی (منافع عمومی همچون حق رأی، حق آزادی بیان و هر آنچه که در موعد انتخابات و بر فراز منافع مادی شهروندان مطرح میشود) تضاد دارد. این نگاه گرچه همیشه از این تضاد در رنج است و به خاطرآن بر مردم خشم میگیرد اما وجود آن را ضروری و غیرقابل تغییر میداند. چرا؟ چون پیشاپیش وجود دولت را ضروری میداند و برای حل مشکل ملت خودش، اگر هم چشم به دولت مستقر نداشته باشد، سودای برساختن دولتی دیگر اما این بار از آن خود را در سر دارد. این نگاه چون اساسا دولت را نه در زمینهاي طبقاتی بلکه در زمینهاي ملی بررسی میکند، اینکه دولتها چطور و چقدر در خدمت کدام ملتها هستند و در این امر تا جایي پیش میرود که دولت را با ملت یکی میگیرد و به راحتی در تحلیلهایش نام کشورها را به مثابه افراد میآورد (روسیه همیشه با ایران بد بود! آمریکا بارها به ما خیانت کرد. و عباراتي از این دست.) در نتیجه این محدودیت و تضاد را صرفا بخشي ضروری از دولت میداند که باید با آن کنار آمد چون وجود خود دولت ضرورت دارد.
در نگاه و مسیر دیگر اما چون همزمان افق و چشماندازی به فرارفتن از نظم موجود و نقدي ریشهای به کژکارکردیهای نظام سرمایهداری حاکم بر کل سیاره (با هر دین و رنگ و مدل و عنوان و ادعایی) وجود دارد، در پشت خطاب دولت به شهروندان، پیششرطهای دولت سیاسی پیش چشم میآید. این نگاه، مالکیت را میبیند و در نتیجه دریا و جنگل و کوه و رودخانه صرفا در الفاظي کلی و احساسی «مال ایران» یا «مال آلمان» نیست بلکه در بستري واقعی از منافع خصوصی شهروندان و تضاد میان طبقات صورتی اینجهانی مییابد. این نگاه شهروندان را نه شهروند به طور کلی بلکه به صورت انسان با گرایش جنسی مشخص، انسان برده، انسان مذهبی، کارگر، تاجر، زمیندار، انساني از یک اقلیت قومی، مهاجر و به طور کلي انسانِ در حال امرار معاش و قرارگرفته در جایگاه مادیاش در جامعهٔ مدنی میبیند.
مسیر ملیگرایانه میگوید اگر مردم یک ملت متحد شده و جز تمایزات ملی تمایزي باقی نگذارند، به آزادی خواهند رسید.
مسیر بینالمللگرایانه میگوید این شیوهٔ آزادی شیوهاي ناقص و محدود و متناقض است و شاید اصلا این نقص و محدودیت و تناقض در خود پدیدهٔ دولت و جامعهٔ طبقاتی (با هر ملیت و زبان و پرچم و آرم و نشانی) باشد!
در هر دو این مسیرها انسانهایي به فکر سعادت و رهایی مردم خویش مشغول تلاشند و در هر دو این مسیرها نیروهای طبقاتی و سیاسی سعی دارند که اثرگذار باشند و هر یک از این مسیرها در قبال این نیروها و نتایج عملی آن تلاشها سیاست مخصوص به خود را اتخاذ میکند و این تفاوت حتی در سطح افراد هم خودش را نشان میدهد.
به عنوان نمونه، چهرههایي چون نیما و شاملو و فروغ و براهنی و گلشیری و ساعدی و صادقی و آل احمد و… و اثرگذاری آنها بر زبان و ادبیات و جامعهٔ فارسی را به یاد آورید. شاید بسیاري از دلسوزان زبان گیلکی بگویند داشتن صرفا یکي از این چهرهها که شعرها و نوشتههاشان دست به دست و صفحه به صفحه بین حتی نوجوانان فارسیزبان هم طرفدار دارد برای زبان گیلکی میتوانست سرچشمهٔ خلاقیت و ترویج زبان باشد. اما این چهرهها چهرههایي بودند که نگاه تیز نقادانه نسبت به فرهنگ مردم خود را لحظهاي کنار نگذاشتند و هرگز ذیل هیچ حکومت و دم و دستگاه رسمیاي رسمیت نیافتند و کار خودشان را کردند و نهادهای مستقل خود را به وجود آوردند یا تلاش کردند که به وجود آورند و چه بسا اغلب مخالف تعریف محدود یک انسان در قالب هویتي ملی یا قومی بودند و به انسان میاندیشیدند. کاري به این ندارم که بعدها دیگراني سعی میکنند این چهرهها را هم همقد خودشان سازند تا در تعریف محدود ملی بگنجند و سر ملیت مولانا (همان که تسخر میزد و میگفت نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه) میجنگند و تلاش میکنند هدف میرزا و جنبش انقلابی جنگل را هدفي قومی یا مذهبی جا بزنند.
چهرههایي دیگر همچون ناتل خانلری و تقیزاده و… هم بودند که با وجود دانش فراوان، جور دیگری به کار روشنفکری و ادبی نگاه میکردند و معتقد بودند با رفتن به درون بدنهٔ حاکمیت (که در کشور ما همیشه استبدادی بوده) بیشتر میتوانند به فرهنگ و جامعه خدمت کنند.
تبار این دو مسیر و این دو نگاه را میتوان تا عصر مشروطه ادامه داد. در آستانهٔ جنبش انقلابی مشروطه، کشور ایران با عنوان «ممالک محروسهٔ ایران» درگیر خوانشي از ناسیونالیسم بود که هنوز چندان شباهتي به ناسیونالیسم ایرانی فعلی نداشت. با وجود استبداد، تکثر فرهنگی در بخشهای غیررسمی جامعه بر بستري از جامعهٔ شدیدا طبقاتی و درگیر نظم پدرسالار و سرکوب جنسی و مناسبات دوران ارباب-رعیتی، هنوز نفس میکشید.
تمایلات انقلابی که همزمان هم در میان سرمایهداری نوپای تجاری خسته از بینظمی و ناامنی و هم در میان رعیتها و دهقانان و پیشهوران خسته از ستم و استثمار به وجود آمده بود، این تکثر را نه تنها مانعي بر سر راه خود نمیدید بلکه به این تکثر شکلي مدرن هم بخشید: تشکیل انواع انجمنها و تشکلهای مخفی و علنی مهمترین وجه این شکل مدرن بود که به مردم کمک میکرد از حالت تودهٔ بیشکل و منجمدشده در نقشهای صنفی-اجتماعی عصر ارباب-رعیتی قدمي بیرون بگذارند و کمکم به سمت شکلیافتگی و تشکلیافتگی حرکت کنند. تجربهٔ درخشان انجمنها (از انجمن زنان تا انجمن سیاهان و انجمن غلامان آزادشده تا انجمن خبازان و انجمنهای مذهبها و ادیان مختلف و انجمنهای دهقانی و انجمنهای انقلابی و حتی انجمن طرفداران استبداد) لایههایی از مردم را با موضوع مدیریت امور نابسامان کشور درگیر کرد و اندیشهٔ خودگردانی و خودمدیریتی را در میان بخشهایي از مردم مطرح کرد.
مسأله این نبود که مشروطه از اعتراض به قیمت قند آغاز شد و به جاهای بزرگتر کشید؛ بلکه درواقع اوضاع نابسامان جامعهٔ استبدادی و عقبمانده، تمام سطوح مدیریتی را دستخوش نارضایتی کرده بود و انجمنها به نظر مسیري برای اتحاد و سازمان دادن مردم در خطوط مختلف صنفی و طبقاتی و جنسیتی و مذهبی و قومی و منطقهای با هدف غلبه بر استبداد و استقرار نظمي مردمی میرسیدند.
یکی از تضادهای اصلی مشروطه یعنی تضاد میان دخالت و مشارکت مردم از پایین برای مدیریت امور با آنچه مد نظر «اتحاد» میان بورژوازی تجاری و بخشهای مهمي از زمینداران بود و تضاد ميان کل این مجموعه خواستها با نظم مطلوب نهاد استبداد، جریان امور را به سمتي برد که «اتحاد» مذکور برای رسیدن به تغییري کنترل شده و از بالا، انسجام بیشتري یافت. همزمان با تشکیل مجلس اول، یکي از مهمترین دغدغههای مجلسي که حالا پر از زمینداران سابق بود، سر جای خود نشاندن مردمی شد که «معنای مشروطه را به درستی درنیافتهاند» و «گمان میکنند مشروطه یعنی اینکه رعیت حق ارباب ندهد یا انجمن نانوایان قیمت نان تعیین کند». بعد از هر دگرگونی انقلابی و ایجاد خلأ قدرت این اتفاق تکرار خواهد شد که مردم به سرعت برای مدیریت امور اصلی زیستی خود دست به تشکیل شوراها و کمیتهها و انجمنهایي در محل کار و محلهٔ زندگى بزنند و تا زماني که در جامعهاي طبقاتی تحولي انقلابی منجر به تزلزل قدرت دولت رخ دهد، این میل طبقات و ملیتهای تحت ستم به تشکیل تشکلهای مستقل از پایین وجود خواهد داشت. در نتیجه همیشه جناح پیروز در این گونه تحولات اگر که طرفدار ادارهٔ دموکراتیک به این صورت نباشد، همیشه سرکوب یا به اصطلاح ساماندهی این تشکلها و شوراهای مردمی را در دستور کار خود قرار خواهد داد. مجلس اول مشروطه هم خیلی سریع نظامنامهاي برای ساماندهی به انجمنها تصویب کرد و خلع سلاح انقلابیون در دستور کار قرار گرفت و باز طبق معمول وقتي که دیگر به پیادهنظام طبقات فرودست برای انقلاب، نیازی نبود و اساسا دیگر حتی میلي هم به انقلاب نبود، وقت آن رسید که «همه به خانهها بازگردند و کارها را بسپرند به کاردان».
روایت بورژوازی ایرانی از شکست مشروطه که نهایتا نتوانست از آن «اتحاد» به مطلوب خود برسد، معطوف به تضاد میان مشروطه و مشروعه است و البته طبق معمول انداختن تقصیرها به گردن تندروی و افراط کسانی که روند تدریجی اصلاح امور را به نفع استبداد و ارتجاع مختل کردند! اما آنچه مسلم است و در پژوهشهای ارزندهٔ تاریخی آدمیت و ناطق و شاکری به وضوح میتوان دید، این است که با حذف نیروهای پیش برندهٔ انقلاب مشروطه، نیروهای استبدادی و نیروهای تازهنفس، گرد نزاعهای مختلف بر سر قدرت و ثروت و البته منافع قدرتهای بزرگ جهان صفآرایی کردند و از آرمان مشروطه جز مجلسي بیخاصیت چیزي نماند و از آن همه نهادهای مستقل مردمی شکل گرفته از پایین هم به همین صورت.
جنبش انقلابی جنگل بر چنین زمینهاي شکل گرفت و شکست جنگل همزمان بود با آغاز دور جدیدي از تلاش طبقات حاکم برای سامان دادن به امور اما این بار برخلاف مشروطه از همان آغاز بدون کمک پیادهنظام طبقات فرودست. بورژوازی نوخاسته در ایران به دنبال تثبیت بازار ملی خود و شکل دادن به قوانین و دم و دستگاه اداری و نظامی و فرهنگی مربوط به آن بود و طبقهٔ زمیندار هم در این وضعیت و پس از تجربهٔ مشروطه و جنگل، به نظر مىرسید مشغول توافقی جدید با این طبقهٔ نوخاسته بر سر بقا در چارچوب ایران نو و طی «دوران انتقالی سرمایه» در ایران بود. این بار، سردار سپه رضا پهلوی، گویی همهٔ آن چیزهایي را داشت که اقشار مختلف و به ویژه این دو طبقه میخواستند. او قرار بود این بار نه از پایین و پرخطر بلکه از بالا و با خیال جمع و با اقتدار، ایران را بهشت کند و بخش مهمي از روشنفکران سکولار و غیرسکولار ایرانی هم بعد از آن همه تجربیات تلخ، دل به این سردار بستند و برای ساختن «ایران نوین»، نقش مهمي در تدوین و تبیین ناسیونالیسمي متفاوت از آنچه اشرفالدین نسیم شمال یا دهخدا یا میرزا حسین کسمایی یا میرزا کوچک جنگلی یا ستار خان و حیدر عمواوغلی میاندیشیدند بازی کردند؛ ناسیونالیسمي که تا همین امروز در فضای فرهنگی و سیاسی و به ویژه سیاست رسمی کشور حضور یکه دارد؛ ملیت ایرانی مبتنی بر زبان رسمی فارسی، مذهب رسمی اسلام شیعهٔ دوازده امامی، دین باستانی زرتشتی، نژاد باستانی آریایی و تکیه بر بالاترین فرد مملکت که چون فره ایزدی و هالهٔ معصومیت دارد، از هر نقد و نافرمانی مبراست. این ناسیونالیسم اساسا دست کمی از بیانیهٔ جنگ داخلی ندارد چرا که گروه گروه از جمعیتهای مختلف ساکن در مرزهای ایران را از شمول ایرانی بودن خارج میکند. گاه به خاطر تفاوت در ریشهٔ آریایی زبان، گاه تفاوت در مذهب، گاه نژاد و گاه تاریخ متفاوت (همچون گیلکها).
این ناسیونالیسم هرگز نتوانست به مفهوم شهروندی برسد چرا که اصلا قرار نبود برسد. این ناسیونالیسم بدون حل مسالهٔ زمین، بدون رها کردن رعیت از زمین و تبدیلش به نیروی کار ارزان و آزاد، نه تنها از شهروند کردن تمام مردم عاجز ماند بلکه قیمت تمامشده برای سرمایهدار بومی را (به دلیل حفظ ارتباط رعیت با زمین) در زمینهٔ نیروی کار همچنان بالا نگه داشت و ترجیح داد به کمک شلاق و زور نظامی-فئودالی راندمان تولید را بهبود بخشد (استفاده از شلاق علیه کارگران سابقه در پهلوی اول دارد) و شخص اول مملکت که قرار بود پرچمدار انباشت اولیهٔ سرمایه در ایران مدرن باشد، خود به بزرگترین زمینخوار و زمیندار کشور تبدیل شد و این خصلت دورهٔ انتقالی سرمایه در ایران، روی خصلتهای پهلوی اول و ناسیونالیسم ایرانی، اثرهای خودش را گذاشت. در این دوره میتوان به ویژه در مازندران فرایند استثمار و توسعهٔ شبهاستعماری را به وضوح دید.
اين فقط سرمایه بومی نبود که به دولتی استبدادی نیاز داشت؛ دولت بریتانیا هم (که آن زمان در نسبت مستقیم با کارتل نفتی بود؛ برعکس حالا که با اقتصاد جهانیشده دیگر چیزی به نام کارتل و آن هم پیوسته با دولتی مشخص، ممکن نیست) برای قرارداد نفتی ۱۹۳۳ نیاز مبرم به تشکیل چنین دولتی داشت.
این ناسیونالیسم با روایتي پدرسالارانه و حول کارکتر آرمانی و فرهمند اولین فرد مملکت و خصلتهای فئودالی، دیگر جایي برای هیچ نوع تکثر و تضادي باقی نمیگذاشت. گرچه به ظاهر با کشف حجاب و محدود کردن روحانیون مسیر تجدد را میپیمود اما نهاد سنت و پدرسالاری این بار با دو پشتوانه (هم مناسبات ارباب رعیتی و هم منافع بورژوازی نوخاسته در تثبیت استبداد و سرکوب جنبشهای کارگری و دهقانی و روشنفکری) دوباره بازتولید میشد. شخصیت پیرمرد خنزرپنزری رمان بوف کور صادق هدایت، به نظرم تلاشی برای ترسیم همین هیولای دو بُن بوده است.
در زمان پهلوی اول این روایت از مليگرایی و تجدد حتی تا یکدست کردن لباس و کلاه و… هم پیش رفت و فانتزی ایرانیان دربارهٔ مدرنیسم به کمک نهادهای رسمی و رسانه و چاپ و مدرسه، تغییر اساسی کرد. این بار نظم و خطوط صاف و آنکادر بودن همه چیز و خیابانهای بدون حتی یک ذره زباله و وجود سازههای غولپیکر و نظم ماشینی، بخشي جداییناپذیر از ذائقهٔ ملی طبقهٔ میانی جامعه (که کارمندان ادارات تازه شکل گرفته و معلمان مدارس در حال گسترش و کارکنان مجموعههای خدماتی و اداری و آموزشی را شامل میشد) و طبقات حاکم بود، گرچه هرگز به صورت عملی در بستر یک جامعهٔ استبدادی با ویژگیهای تاریخی که میشناسیم از فانتزی فراتر نرفته است. ناسیونالیسم در زیر سایهٔ بزرگترین زمینخوار تاریخ ایران یعنی رضا شاه، با ناموس و زمین و پدر گره خورد.
مردمان گیلان و مازندران طی تاریخ حیات اجتماعی و سیاسی خود دورههای زیادي را تحت فرمان امیرنشینهای مختلف سپری کرده بودند و ساختاري شبهکنفدرالیستی ولی استبدادی را در تجربهٔ زیستهٔ خود داشته و دارند و این تجربهٔ زیسته حتی در رنگارنگی لهجههای زبان گیلکی خود را نشان میدهد. به همین دلیل هم با آغاز جنبش انقلابی مشروطه و با توجه به سابقهٔ بیداری در میان مردم این خطه و آشناییشان با اندیشههای مترقی آزادیخواهانه و برابریخواهانه و استقلالطلبانهٔ جهان بیرون، مشروطه در میان مردم گیلان حامیان جدی پیدا کرد. به ویژه انجمنهای دهقانی و پیشهوری و انجمنهای انقلابی جدی در این منطقه مطالبات رادیکال و اساسی بخشهای مختلف مردم را پیگیری میکرد. از جمله انجمن عباسی که تدارکدهندهٔ قیامهای دهقانی هم بود. اما ناسیونالیسم بناشده در عصر پهلوی و بر جنازهٔ مشروطه، اساسا مشوق ساختاري مرکزگرا و یکدستساز بود و هر نوع تفاوت و دیگری بودگی را تهدیدي برای فروپاشی خود تلقی میکرد و تاریخ نشان داد که انقلابیون گیلان درواقع از نخستین قربانیان در زیر پای این ناسیونالیسم و این ملت نوین و بنیانگزارش بودند.
این دو مسیر مختلف که در این مقاله از آنها حرف زدم، دقیقا در چنان بستري شکل گرفته و یکي از مهمترین وجوه تمایز این دو مسیر، شکل موضع و عملکردشان در قبال حاکمیت استبدادی و شکل نگاهشان به تکثر و تفاوت و دیگری است.
همین تمایز و تفاوت تأثیر خودش را بر نگاه به مردم و شکل کنش و واکنش در ارتباط با مردم و افکار عمومی میگذارد. نگاه ملیگرایانه البته همیشه از مردم حرف میزند. چون اساسا بر مبنای نمایندگی کردن مردم استوار شده اما این نگاه مفهوم انتزاعی ملت را بر فراز این مردم نشانده؛ مفهومي که توضیح دادیم چطور با واقعیت مادی و تاریخی خیلی جور نیست و این تضاد در جاهایي که یک نیروی ملیگرا مجبور به انتخاب میان «حقیقت» و «منافع ملی» باشد خودش را نشان خواهد داد. حقیقت، آن چه که یک دانشمند و یک انسان در جستوجوی رهایی به آن نیاز تام و تمام دارند، برای یک نگاه و نیروی ملیگرا اگر در مقابل منافع ملی قرار گیرد باید قربانی شود. به همین دلیل است که نگاه ملیگرا نمیتواند ضد روشنفکر نباشد. این نگاه که میل به کسب قدرت سیاسی هم دارد، شاید از روشنفکران استفاده کند یا اینان را به روشنفکران در خدمت منافع ملی و روشنفکران (لابد) جدای از ملت تقسیم کند اما ناچار است به آن که حقیقت را میجوید حمله کند و در نتیجه ناچار است ضد روشنفکر باشد و این ضدیت مخصوصا در دورههای جنگ میهنی اوج میگیرد؛ از طرفي نگاه ملیگرا با این همه تأکید روی مردم، رنگارنگی و تنوع و تکثر را به ضرر منافع ملی و وحدت ملی میداند. در نتیجه راهي جز این ندارد که مردم خودش را بسازد و این مردم باید در تقابل با روشنفکران شکل گیرد. دلیل گرایش اغلب نیروهای ناسیونالیست به لمپن پرولتاریا و بسیج کردن این نیروها در قالب گروههای فشار همین است. چرا که در طبقهٔ کارگر به سختی میتوان چنین مردمی دست و پا کرد. طبقهٔ کارگر هم در دوراهی انتخاب میان حقیقت و منافع ملی آن چیزي را انتخاب میکند که تشنهٔ آن است! به ویژه اگر طبقهٔ کارگر به سطحي از بلوغ در مبارزه و تشکلیابی رسیده باشد و البته هر قدر این بلوغ کمتر باشد، هدایتش به سمت منافع ملی به جای حقیقت، راحتتر خواهد بود. اما در کل، بسیج بخشهایی از لایههای مختلف اجتماعی و سمت دادنشان به ضد روشنفکران، تم ثابت جریانهای ناسیونالیستیست. این نگاه البته تصویر خودش را از مردم دارد. برخلاف آن نگاه دیگر که اساس کار خود را بر آموزش ستمدیدگان و ترویج آزادی به معنای بلوغ و رسایی و خروج از زیر سایهٔ قیم گذاشته است و مردم را نه به شکل تودهاي بیشکل بلکه همراه با تضادهای درون آن و به ویژه تضاد طبقاتی میبیند. نگاه ملیگرا علیرغم ستایشهای رسانهای از «مردم»، آنان را نادان و زودباور و دنبالهرو میداند و به همین دلیل روشهای ماکیاولیستی و تغییرات از بالا میان نیروهای ناسیونالیست مطلوبتر است. البته نیروهای ناسیونالیست در دموکراسیهای لیبرالی ممکن است تماما از این الگو پیروی نکنند اما تناقضهای بنیادین میان آنها ثابت است و در قدرتگیری دوبارهٔ احزاب راست و ناسیونالیست در اروپا میتوان به خوبی این نکته را دید.
امروز، این دو مسیر را همین طور میتوان از هم تشخیص داد. در مسیر اول، اعتماد به خویشتن قومی و کسب شناختي انتقادی و گشودگی نسبت به آنچه «دیگری» و متفاوت است و دلگرمی نسبت به خرد و تکنولوژی و علم (به عنوان تنها ابزار قابل اتکای بشر) باعث میشود که حتی مطالعات و پژوهشهای گیلانشناسانه هم برایش سوختباری ارزشمند باشد. اما در مسیر دوم هر دیگری و تفاوتي، نگرانی و بددلی به وجود میآورد و به نظر میرسد که جامعه به دلیل سیطرهٔ استبداد، مجموعهاي از افراد نابالغ و ناتوان از بکارگیری خرد و تکنیک است و نیازمند شبان. به همین دلیل همیشه دغدغهٔ ساماندهی، نظم دادن، کم کردن هرج و مرج، چارچوب تعیین کردن و یکدستسازی وجود دارد چرا که استبداد، ترس از شورش و فروپاشی را به ناسیونالیسم برآمده در چنین جامعهاي هم منتقل خواهد کرد. پیروان مسیر دوم گرچه شناخت انتقادی از خود را ستایش میکنند اما در پیش بردن آن ناتوانند و از آن میترسند. چون در این نگاه اعضای جامعه غافل، بیعلاقه به میراث ملی خود و نابالغ و در شرف ارتکاب اشتباه هستند و در نتیجه انتقاد از خود «فعلا» به صلاح نیست. «مصلحت»، این شکوفهٔ نظم پدرسالار، چون خون در رگهای ناسیونالیسم عمل میکند و به همین دلیل پیشاپیش خلاقیت و تجربهورزی، جای خود را به رفتارهای بیخطر (یعنی روشهای ماکیاولیستی، دور زدن مردم و اجرای تصمیمها از بالا) میدهد. به همین دلیل است که اگر در مسیر اول به وجود آمدن دو سه روش نگارشی یا وجود چند دیدگاه مختلف دربارهٔ هویت ملی نوعي فرصت به حساب آید و داوری به گذر زمان و آزمون پراتیک اجتماعی واگذار شود در مسیر دوم اما هر تلاشی میشود تا همهٔ اینها با یک بخشنامه یا مصوبه عوض شود تا سر و سامانی بگیرد.
مسیر بینالمللگرایی، همیشه متهم است به آرمانگرایی و غیرواقعی بودن و حتی شعاری بودن؛ که البته بیشتر اتهاماتیست که با تم ضدروشنفکری همراه میشود و در تقابل میان دیدگاه ملیگرایانه و دیدگاه بینالمللگرایانه، این موضوع اجتنابناپذیر است. چرا که مسیر ملیگرایانه، محکوم به رسیدن به این نقطه است که هدف وسیله را توجیه کند و در این راه دروغ گفتن و منکوب کردن حریف با استفاده از عباراتي همچون «این نظر درست است اما روشنفکرانه است» یا «این درست است اما واقعگرایانه نیست»، در واقع همان انتخاب میان حقیقت و منافع ملیست که ناچار است خود را به صورت «انتخاب ناگزیر زیر زور واقعیت» جلوه دهد تا بتواند خود را به عنوان واقعیت مسلم بنشاند. تاریخ بشر سرشار است از جنازههای بیگناهاني که پشت همین اما و اگرها گیر کردهاند. آزادی بیان خوب است اما… شکنجهٔ زندانی بد است اما… حال میفهمیم که ضدیت با روشنفکران چرا اینقدر در میان ملیگرایان حیاتیست.
وگرنه کیست که نداند مسیر ملیگرایانه هیچ سنخیتي با واقعیت و طبیعت انسان ندارد؟ حتی با تجربیات تمدنی انسان هم همخوان نیست. واقعیت متکثر و بسگانهٔ جوامع انسانی و پیوستگی طیفهای زبانی و قومی کجا و توهم دروغین ناسیونالیستها برای نمایش یک کل توپر و یکدست کجا! این نگاه برای نشاندن تصویر کاذب یکدستش به جای واقعیت رنگارنگ موجود، ناچار است دست به همان جنایتها و سرکوبهایي بزند که آتاتورک یا رضا شاه زدند یا نیروهای ایالات متحده با بومیان قاره آمریکا کرد.اما سالکان مسیر دوم از یک خصلت اساسی انسان درگیر در جامعهٔ طبقاتی نهایت استفاده را میکنند؛ ویلهلم رایش معتقد بود انسان در جامعهٔ معاصر به خاطر شکل سیستماتیک سرکوب و به ویژه سرکوب جنسی و کنترل ارگاسم، به وضعیتي میرسد که از آزادی خود میترسد. اگر اختیار و آزادیاش را به دست آورد دربدر به دنبال کسيست تا این بار گران را به او بسپارد و خیال خودش را راحت کند. دموکراسی لیبرالی دقیقا به کمک همین ضعف انسان در جامعهٔ طبقاتی است که هر چهار سال یک بار سرگرمیاي به نام انتخابات برای او تدارک میبیند تا انسان آزاد آن بلوغ و آن بینیازی به قیم را که از اصول آزادی و روشنگری انسان است (به باور کانت) به کاردان بسپارد تا از دلهرهٔ اختیار و آزادی رها شود. به همین دلیل بود که کمي بالاتر هم تأکید کردم که حتی در دموکراسیهای لیبرال هم نیروهای ناسیونالیست دچار همین خصلتها و تناقضها هستند.
ملیگرایی به همین دلیل مطلوب جریانهای سلطهجو و طبقات حاکم است. فرمول سادهاي هم دارد و موجب نوعي اتحاد حول یک ایدئولوژی سیاسی حاضرآماده میشود و بهترین ابزار سرکوب را به دست میدهد (اقدام علیه امنیت ملی!).
مسیر بینالمللگرایی بنا به ویژگیهایش چارچوبمند و آنکادر نیست و بنا به تکثري که دارد پر از رخدادهای پیشبینی نشده و تأثیر و تأثرهای تجربه نشده است (و این طبیعت هر جامعهٔ سالم انسانی است) و سالکان مسیر دوم از همین واقعیت به عنوان برگ برندهاي برای انسان هراسان از آزادی در جامعه استفاده میکنند. آنها این وضع را «هرج و مرج» نامیده و مردم را به نظم و سامان فرامیخوانند.
مسیر اول در تلاش است تا گروههای انسانی (بدون اینکه ذات یا فطرتي مشخص، چه بد و چه خوب برای آنها قائل باشد) را بر اساس موقعیت تاریخیشان در مناسبات تولیدی و اقتصادی جامعه به توانمندی در خودمدیریتی از سطوح زیرین جامعه (در محلهها و مزرعهها و کارخانهها و ادارهها) برساند و در این مسیر زمین (به مثابه زیستگاه قومی و مبنای تولید غذا برای کل جامعه) و تکنولوژی و دموکراسی (به مثابه حق آزادی بیحصر و استثنای بیان و مشارکت گروههای انسانی در مدیریت مسائل مربوط به خودشان بدون نمایندگی غیرمستقیم) و تولید به طور کلی نقاط اتصال و اشتراک ملیاند.
حال آنکه مسیر دوم دائم با ارائهٔ تصویري از انسان ذاتا شیطانصفت و نادان سعی میکند بگوید سالکان مسیر اول از انسان تصویري فرشتهسا دارند! و همزمان مهمترین ابزار این مسیر دوم، کنترل و سانسور است و از این جهت تکنولوژی و دموکراسی برای پیروان این مسیر، اساسا تهدید علیه امنیت ملی هستند! به ویژه در مورد گیلان و ایران که سرمایهداری خصلتي رانتی و غیرتولیدی دارد، زمین و تولید هم دیگر آن کارکردی را نخواهد داشت که در نظرگاه پیروان مسیر اول دارد. در این نگاه زمین ناموس است و باید حفظ شود (مخصوصا در کشوري که سود حاصل از خرید و فروش زمین از قاچاق اسلحه بیشتر است، قضیه ناموسیتر از هر زماني خواهد بود!) حتی اگر تماما از زنجیرهٔ تولید خارج شود. در این مسیر، زمینخوار تنها در صورتي که گیلک نباشد خطر محسوب میشود و چه بسا اگر زمینخوار یا آدم قدرتمند لشگری و کشوری یا نهاد و ارگاني که بومی باشند دست به سلب مالکیت گستردهٔ زمین از کشاورزان بزند، چون از یک ملت یا قومیم پس در واقع آن را برای «ما» حفظ کرده. در این روش و منش، اساسا علاقهاي به موشکافی در این «ما» وجود ندارد و برعکس هر تلاشي میشود تا این ما همین طور توپر و ظاهرا بدون تضاد جلوه کند. شاید یکي از دلایل تنفر ناسیونالیستها از سوسیالیستها همین بیرون کشیدن تضادهای «ما»ی ملی و تأکید روی تضاد طبقاتی درون جامعه باشد.
اگر در مسیر اول جامعه باید به توان خودمدیریتی و دفاع از خود برسد و تنها در این صورت است که آن ملت یا قوم خواهد توانست سرنوشت خود را تعیین کند، در مسیر دوم، برندسازی و جلب توجه نسلهای بعد به افتخارات واقعی یا جعلی (باز بنا به مصلحت) و کشورگشایی (به مثابه امري ناموسی در قبال زمین و سرزمین) و دیگریستیزی و دشمنشناسی میتواند این کل را یکپارچه نگه دارد.
در مسیر اول، هر کجا ضروریترین نیازهای معیشتی و فرهنگی گروههای اجتماعی در تقابل با منافع ملی قرار گیرد، باید در تعریف از منافع ملی بازاندیشی کرد و این امر تنها زماني ممکن است که مردم حق و توان مداخله و تصمیمگیری داشته باشند. اما در مسیر دوم، اغلب از مردم خواسته میشود که نیازهای ضروری خود را فدای منافع ملی کنند و این منافع اغلب برای مردم امري انتزاعی و دور از دسترس است. همان طور که مفهوم ملت و منافعش دیگر ربطي به مردم واقعی جامعه و نیازهایشان ندارد.
در مسیر اول، راحت میتوان مردم را برای دفاع از جامعهاي که خودشان درگیر مدیریت آن هستند متحد کرد اما مشکل بتوان آنها را برای تجاوز به کشوري دیگر با هر توجیه استراتژیک و یا عقیدتیاي به دنبال خود کشاند. اما در مسیر دوم، برعکس، به دلیل تضاد میان منافع طبقهٔ کارگر و کشاورز با منافع ملی، امر دفاع و حمله برای افکار عمومی مخدوش میشود و در هر جامعهاي طبقات کارگر و کشاورز بنا بر حد آگاهی طبقاتیشان یا میزان قدرت ایدئولوژیک تبلیغات جنگطلبانه انتخاب خواهند کرد.
در ارتباط با زبان گیلکی و پرداختن به آن به عنوان یکي از ارکان هویت ملی هم این دو مسیر تفاوتهای بسیار دارند.
بیخود از آن بزرگان ادبیات فارسی نام نبردم. حتی شکل نگاه به نثر هم در این دو مسیر متفاوت است. یکي به زبان به عنوان پدیدهٔ موجود نگاه میکند و دیگری زباني «نیست در جهان» اما اصیل میخواهد. اولي با نگاهي انتقادی زبان موجود جامعه را از جامعه میگیرد و از مسیر خلاقیت ادبی و اندیشهٔ انتقادی عبور میدهد و در قالب رمان، فیلم، نمایشنامه، شعر، داستان، مقاله و… دوباره به جامعه بازمیگرداند و دومي با تأسیس فرهنگستان و نهادهای مراقبتی و تنظیمی از بالا و پاکسازی زبان از آلودگیها، زباني اصیل و پاک گرچه ناآشنا و ناملموس تحویل مخاطب میدهد. سالک مسیر دوم به این بیگانگی واقف است اما راه حلش را هم دارد: زور دولتی. شیفتگی سالکان مسیر دوم به رسمیت یافتن و کسب حمایت حکومت یا برساختن دولتي جدید و مستقل، از همین روست که سیاستهای «غیرواقعی» آنان صرفا به کمک زور یک دولت و با بخشنامه و الزام در مدارس و ادارات و… ممکن است که به واقعیت و کمکم به عادت بدل شود. بنابراین به نظر میرسد علاوه بر نابالغ دانستن مردم و دروغگویی، میل به برساختن دولت-ملتي جدید برای روش ملیگرایانه اجتنابناپذیر باشد. و این دولت جدید هم باز بنا به همان نابالغی و غافل بودن مردم (آن بیاعتمادی که به مردم وجود دارد) از بالا ولی با رعایت پرنسیب دموکراتیک ممکن خواهد بود.
زبان و نثر برای نگاه بینالمللگرا هرچه به اجتماعیتر و سیالتر بودن نزدیک میشود و از این جهت حتی افعال ساده که سرچشمههای اشتقاقگیری و واژهسازیاند، راحتتر نفس میکشند اما مسیر دوم ناچار است که حتی نثر اداری و زبان جعلی رسمیاش را هم اگر ندارد بالاخره بسازد؛ شبیه چیزي که در شبکهٔ باران در حال شکلگیریست. در چنین مسیري تکلیف لهجههای مختلف که دیگر روشن است! تا زماني که یک لهجه به عنوان لهجهٔ معیار تعیین نشود از نظر تفکري که هر تفاوت و تکثري را هرج و مرج دانسته و از آن دل آشوبه میگیرد، کارها پیش نمیرود. از این رو باز هم گویا مسیر ملیگرایانه غایتي اجتنابناپذیر دارد؛ برساختن دولتي جدید. که تنها وجه تمایزش با دولت موجود همین همزبان بودن و اجرایی کردن سیاستهای یکدستسازی متناسب با قوم مشترک است.
در مسیر اول اگر ادبیات میتواند مسیري برای خودشناسی قومی باشد (چنان که مثلا بزرگترین نویسندگان جهان به شناخت تحلیلی و انتقادی مردم جامعه خود نشستند) در مسیر دوم اما ادبیات بدون نهاد سانسور چه بسا خطرناک هم باشد. اگر در رماني به زن گیلک توهین شود چه؟ اگر در فیلم یا نمایشي شخصیت منفیاي گیلکی حرف بزند چه؟ و خیلی زود ناموسپرستی و نهاد سانسور مأمور حراست از هویت ملی خواهد شد. در مسیر دوم البته هیچکس نمیگوید آزادی بیان بد است یا سانسور خوب است؛ فقط یک «اما» اضافه شده و حذف آغاز میشود.
این دو مسیر حتی در زبانشناسی و پژوهش در زبان و بررسی پدیدههای زبانی هم تفاوت دارند. حتی در شکل برخورد با امکانات و پدیدههایي که از زبانهای دیگر به زبان ما آمده باشند. مثلا در حالی که در کمبود امکانات قیدسازی گویشور ما بدون دستور گرفتن از جایي از روش قیدسازی عربی برای قیدسازی در فارسی و گیلکی استفاده میکند (مثل کلمهٔ گاها)، دلواپسان حاضرند نامأنوسترین روشهای قیدسازی را از دوران کهن زبان خود بیرون کشند اما تن به این روش قیدسازی ندهند، مخصوصا که از «این عربها» گرفته شده؛ و البته اگر دولت و زور معلم دستشان باشد میتوانند نامأنوسترین روشهای قیدسازی را «جا بیاندازند»!
اما به نظرم انتزاعیترین و در عین حال دقیقترین بیان تفاوت این دو مسیر این است که ناسیونالیسم نفی است. یعنی یک ملت در دل مجموعهاي بزرگتر وقتي که حاشیه قلمداد میشود در نفی آن ناسیونالیسم بزرگتر، ناسیونالیسم خود را بیان میکند و دوست دارد تماما شکل آن دیگری باشد. ارتش و فرهنگستان و زبان و خط و… داشته باشد. اما در نگاه بینالمللگرایانه ما با نفیِ نفی طرفیم. یعنی در مقابل ناسیونالیسم، نه با برساختن ناسیونالیسمي دیگر بلکه با نفیِ نفی (نفی ناسیونالیسمي که در مقابل ناسیونالیسم شکل میگیرد؛ نفیِ میل به انتقامي که در «چشم در مقابل چشم» شکل میگیرد؛ نفیِ دستور اخلاقی «با هر کس مثل خودش برخورد میکنم» در مقابل شرارتهای اجتماعی و…) به انترناسیونالیسم یا بینالمللگرایی میرسد. انترناسیونالیسم برخلاف بیوطنی یا جهانوطنی نه نفی وجود ملتها بلکه به معنی اندرکنش میان ملتها فارغ از دولتها و طبقات حاکم است. چرا که شاید سرمایه و سرمایهدار وطن نداشته باشد اما مردم ساکن این سیاره، وطن دارند و وطن جغرافیای مقاومت گروههای مختلف قومی و ملیست؛ وطن آن زمینيست که گروهي انسانی بر آن زیسته و کار و تولید کرده و تمدني ساخته و در مدیریت و گرداندن مختار و آزادانهٔ آن حق دارد.
به همین دلیل نگاه بینالمللگرا گرچه به مسألهٔ ملی میاندیشد اما به آن به مثابه مرحلهاي در مسیر رهایی انسان میاندیشد نه به مثابه غایتي و مقصدي که انسانهای یک گروه قومی با رسیدن به آن به آزادی خواهند رسید. این منش ناسیونالیسم را در «درک حضور دیگری» و قرار دادن خود در جایگاه ملتهای دیگر معنا میکند و این یعنی همبستگی میان ملتها. این قرار دادن خود در جایگاه ملت دیگر به ویژه در مورد ملتهای تحت ستم اهمیت دارد.
در حالی که ملیگرایی از نویسندهٔ گیلک میخواهد برای گیلک و برای زبان گیلکی بنویسد. در روش و منش دیگر، نویسندهٔ گیلک برای انسان و برای ملتهای دیگر مینویسد و با زبان ملی خود مینویسد و شاید به همین دلیل باشد که در نگاه بینالمللگرا خبري از گفتار نظامی (پاسداری از زبان، وظیفهٔ نویسنده در دفاع از زبان، دفاع از زبان، نفوذ، نهاجم فرهنگی، قدرت بخشیدن به زبان، حراست از فرهنگ و…) نیست.
اوضاع بسامان در نظر یک بینالمللگرا، قدرت و گسترش تشکلها و نهادهای مستقل مردمیست که حتی میتواند مشکل مناطق چندقومی را هم حل کند ضمن اینکه در چنین نگاه و سیستمي، نقد خویشتن، مسألهاي هر روزه و مبارزه با فساد اداری و ساختاری خیلی راحت است. حال آنکه در نظر یک ملیگرا، وجود یک قدرت متمرکز مقتدر با دستگاه اداری مخصوص به خودش لازم است و تجربه نشان داده در چنین حالتي بستر برای سرکوب نقد و گسترش فساد فراهم است.
مسیر دوم تمام تلاش خود را میکند تا به اعضای جامعه هویتي تعریف شده و توپر و مشخص دهد و این هویت البته که چون مبتنی بر واقعیت متکثر جوامع انسانی نیست، همیشه در حد یک توهم باقی میماند که باید با زور به مردم حقنه کرد یا به کمک هزینههای تبلیغاتی فراوان و به کمک روش تکرار در ذهن افراد جامعه نشاند. اعضای جامعه از نظر یک ناسیونالیست که مسیر دوم را میپیماید نه کارگر و مهندس و معلم و پرستار و نویسنده و فیزیکدان و… بلکه در درجهٔ اول یک ایرانی یا گیلک یا ترک هستند که نقش اجتماعیشان ذیل این هویت معنا پیدا میکند. از طرفي در مسیر دوم دائم نیاز است تا دیگریها و متفاوتها یا در این هویت کلی ادغام و حل شوند یا اخراج و حذف. به همین دلیل تابلو یک مغازه در رشت اگر عنوان ترکی داشته باشد موجب خشم یک ناسیونالیست گیلک است چون آن تصویر آرمانی از ملت واحد را خراب میکند و تابلو یک مغازه در برلین به گیلکی برای همان گیلک مایهٔ افتخار است چرا که در کشور غریب هم هویت ملی خودش را زنده نگه داشته. نگاه ملیگرایانه سرشار از این تناقضها و استانداردهای دوگانه است. در روستاهایي که خانه به خانه گیلک و تالش حضور دارند و ضمنا کرد و ترک و فارس هم ساکنند، این روش و منش راهي جز حذف و سرکوب ندارد و در این حذف و سرکوب نوبت به خودیهای منتقد هم خواهد رسید؛ مخصوصا روشنفکراني که بین حقیقت و منافع ملی، حقیقت را برمیگزینند! این مسیر بیبازگشت، مسیريست به سوی بازسازی اقتدار علیه مردم یک ملت به نام همان ملت؛ دائم نیازمند ساختن بتهای جدید است. اگر از ایدئولوژی مذهبی برای وحدت ملی کمک گرفته باشد که چه بهتر! اگر هم نه، باید شخصیتهای نظامی و سیاسی و تاریخی را در هالهاي از تقدس فرو ببرد و تبدیل به تابو کند.
تا اینجا از این دو مسیر گفتیم. نگاه ملیگرایانه گاه در جامعهاي استبدادی شکل میگیرد اما در جوامع با روبنای سیاسی لیبرالی هم این مسیر طرفداران بسیار دارد و اتفاقا در دموکراسیهای لیبرال به کمک همین مسیر و همین تعریف از ناسیونالیسم است که میتوان امثال اسنودن یا آسانژ را به جرم گردش آزاد اطلاعات، آزار و مورد تعقیب قرار داد یا در دوران «مک کارتیسم» در ایالات متحدهٔ آمریکا، دست به حبس و حذف و تعقیب و تبعید تعداد زیادی از هنرمندان و روشنفکران دگراندیش و سوسیالیست زد و بزرگترین صنعت فرهنگ و سرگرمیسازی دنیا را ضمن حفظ ظاهر لیبرالی و متنوعش، از هر نوع اندیشهٔ رادیکال و منتقدانه پاکسازی کرد. یا هر جا به بهانهٔ امنیت ملی حکومت نظامی اعلام کرد یا یک ملت را به جنگي برد که با آن مخالف است.
تمایزهای این دو مسیر به تمایزهایي برمیگردد که دستگاه شناختی آنها با هم دارند. دو شکل متفاوت تحلیل؛ یکي بر اساس بررسی دقیق نیروها و عوامل و مناسبات میان آنها و تغییرات همهٔ این عناصر و مناسبات در طول زمان (به طور خلاصه نگاهي مبتنی بر دیالکتیک) و شیوهٔ علمی مبتنی بر مادیت تاریخی (ماتریالیسم تاریخی) که طی آن ناگريزیم از حرکت رفت و برگشتی میان عینیت و ایده؛ به این صورت که ابتدا در مواجهه با عینیت موجود سعی در انتزاع مفاهیم و طرح پرسش و فرضیه میکنیم و سپس از این سطح انتزاعی ایده دوباره به عینیت رجوع میکنیم تا فرضيات خود را به آزمون بگذاریم و این رفت و برگشت بارها و بارها تکرار خواهد شد.
روش دیگر اما در بهترین حالت همین رفت و برگشت را با عزیمت از ایده و پیشفرض آغاز کرده و به سوی عینیت مادی و موجود حرکت میکند تا پس از آزمودن پیشفرضها در واقعیت دوباره به ایده بازگشته و آن را اصلاح کند!
این روش دوم البته روشی است که در دانشگاههای امروز مورد استفاده است اما به طور عمومی، این رفت و برگشتها اغلب بر اساس تأکید و بزرگنمایی یک عامل یا اصرار بر حذف بسیاري از پیچیدگیها (اغلب به خاطر تجزیه و اتمیزه شدن رشتههای علمی و فاصلهگیریشان از درکی سیستمی است و در سطح عمومیتر هم البته اغلب به بهانهٔ پیچیده بودن و ناتوانی ما در درک این پیچیدگی، این پیچیدگیها نادیده گرفته میشوند!) و تأکید روی ایدهها و خواستههای ذهنی و در نتیجه اصرار بر کم دیدن (به قدر کفایت دیدن برای هدفي یا ایدهٔ تنظیمگري مشخص) و کم دانستن و چسبیدن به ایدهها و این تصور که تاریخ را اندیشهها و ایدهها پیش میبرند و در نتیجه گشتن به دنبال ظرف مناسبي که ایدهها و اندیشهها را حفظ کند، پیش میرود. حال گاه ممکن است این ظرف دولتی استبدادی باشد گاه دموکراسی لیبرالی و گاه اشکال دیگر. این ایده گاه میتواند مفهوم «ایران» باشد و یا مفهوم «گیلک».
قرار بود از آیندهٔ زبان گیلکی حرف زده شود اما آیندهٔ این زبان در گرو آیندهٔ مردم این قوم است و آیندهٔ این مردم بسته به بسیاري عوامل. از جمله همین دو مسیر و روش و نگرش و نیروهای مادی پشت این دو نگرش.
اگر برای ما که باور به اندرکنش میان ملتها داریم، تکنولوژی ابزاريست برای عملی شدن مدیریت دموکراتیک و شورایی و آموزش آسان و رایگان و متکثر برای همه یا مدیریت راحت محل کار و محلهٔ زندگی، برای نگرش ملیگرا، تکنولوژی ابزار تبلیغات و پروپاگانداست و ابزار ساخت تسلیحات نظامی برای ورود به رقابتهای بیپایان منطقهای و ریختن پول به جیب شرکتهای نفتی و اسلحهسازی و تأمین هزینههای دولتی بزرگ برای کنترل همهٔ این موارد و البته کنترل شهروندان.
رشد و بالندگی زبان و فرهنگ گیلکی در گرو حفظ نهال آزادی و به ویژه استفاده از تکنولوژی برای شکل دادن به شیوهها و ساختارهای آموزشی و مدیریتی نوینیست که بر اساس تکثر و دموکراتیزم ساخته شده باشد، بینیاز و توجه به نهادهای دولتی و ملی و با درنگ فراوان بر تجربیات ملتهای مختلف.
این بسیار مهم است که تحولات پس از میانهٔ دههٔ هفتاد میلادی (شکست تجربهٔ سوسیالیسم در چین، قطع ارتباط دلار و طلا، سقوط کارتل نفت و جهانگیر شدن نظريهٔ ارزش و رقابت مارکس) و آغاز جهانی شدن سرمایه را ببینیم و بفهمیم که دوران جدیدی از عصر سرمایه آغاز شده که ملیگرایی هم در این دوران جدید معنا و عملکرد دیگری (فراتر از تعاریف امپریالیستی یا استعماری) پیدا خواهد کرد و اقبال جهانی مردم خسته از ستم و نابرابری و کژی، به سوی ملیگرایی و مهاجرستیزی ابعاد جدید تاریخی خودش را دارد. ابعادی که دیگر حتی نهادهای کهنهٔ ملی یا جهانی سرمایهداری (نهادهای پولی و بانکی و تجاری جهانی یا نهادهای سیاسی همچون شورای امنیت و حتی نهادهای دولتی) را هم برنمیتابد و به همین دلیل است که طبقهٔ حاکم خیلی زودتر دست به اصلاح و تغییر این نهادها بر اساس منافع خودش و در چارچوب هرجومرج سرمایه زده گرچه این اصلاح و تغییر همان گونه پیش نمیرود که آنها میخواهند!
میتوان اسم این پوستاندازی را نولیبرالیسم گذاشت یا نه؛ اما به هر حال بدون درکی درست از این تحولات، امکان اشتباه همهٔ ما در مورد آیندهٔ خودمان، سرزمینمان و فرهنگمان بسیار است.
اگر پیش از این شکل سبک زندگی طبقات میانی جوامع در ابعادی محدود و تحولات اردوگاهی و کلان این جهانی شدن سرمایه را نشان میداد، امروز پدیدهٔ مهاجرت و جابجایی نیروی کار و سرمایه در هر روستا و شهری حتی در گیلان و مازندران و یا دو بحران فرامنطقهای و فراملیِ «آب» و «کرونا»، همچون سیلیای به صورت همهٔ ماست تا هوشیار شویم که همه چیز بيش از پیش جهانی و بافته در مسئوليتها و خطرهای بینالمللی شده و رودررویی با تمام اين مسائل جز با عزمی بینالمللی ممکن نیست و وعدههای ملیگرایانهٔ در سودای برساختن دولت-ملتهایی جدید، شاید بازار جدیدی برای صنایع اسلحه و شرکتهای خدمات امنیتی و نظامی فراهم آورند اما نمیتوانند هيچ دردی از هیچ ملت و خلقی را درمان کنند.
لاهیجان/ زمستان ۱۵۹۳ دیلمی
ورگ (امین حسنپور)
چند پینوشت مهم
یک. یکی از دویستان عزیز بعد از خوندن این متن گفت که عنوان «آیندهٔ زبان گیلکی» با توجه به مسیر جامعهشناسانهاي که در متن رفتی چندان مناسب نیست. توضیحم اینه که درواقع این بحث از همون پرسش سادهٔ آیندهٔ زبان گیلکی شروع شد و پاسخ من اینه که آیندهٔ یک ویژگی فرهنگی مشخص ما (زبان) و همین طور فرهنگ ما، در پیوند مستقیم با مسائل و عواملیه که در این متن سعی کردم از مسیری مشخص به بخشی از اونها بپردازم. در نتیجه، به گمونم برای اندیشیدن دربارهٔ آیندهٔ فرهنگی و زبانی خودمون لازمه وارد این مباحث بشيم.
دو. در متن هر جا که به سرمایهدار بومی یا سرمایهدار ملی اشاره کردم، به هیچ وجه به این معنی نبوده که معتقدم ما چیزی به نام بورژوازی ملی داریم. با توجه به اونچه که در پایان مقاله توضیح دادم اساسا معتقدم که سرمایه وارد دوران جهانی خودش شده و حتی در ایالات متحده هم سرمایهداری ملی نداریم. سرمایهداران ممکنه علائق و عقايد ملیگرایانه داشته باشن همون طور که ممکنه خرافاتی باشن یا علمگرا یا مذهبی و برای این علائق و عقاید خودشون پول خرج کنن (کما اینکه در گیلان کمکم برای هویت قومی دارن پول خرج میکنن) اما عملکرد نظریهٔ ارزش در ابعاد سیارهای و عملکرد جهانی سرمایه (و نه سرمایهداران) خلاف این جهته.
جوری که وقتی اوباما از استیو جابز پرسید ما باید چه کنیم که خطوط تولید اپل دوباره از شرق آسیا به درون کشور برگرده، جابز پاسخ داد: هیچ کاری! برنمیگرده. و جوری که حتی وقتی یک دولت و حکومت مثل جمهوری اسلامی سعی میکنه در مورد صنعت خودرو انحصار ایجاد کنه، تضاد میان نیروهای پیشبرندهٔ سرمایه و نیروهای بازدارنده در داخل و تضاد بین سرمایهٔ جهانی و تولید داخلی عملا کار رو به اونجا میکشونه که کشور پر از مناطق ویژه و آزاد اقتصادیه و عملا فقط در مصرف کالایی به نام خودرو بین فرودستان و فرادستان اختلاف طبقاتی تشدید شده و اکثریت از کالای بیکیفیت داخلی استفاده میکنند و اقلیت برخوردار از کالای (خودرو) باکیفیت جهانی.
گرایش به راستگرایی افراطی و سودای بازگشت به عظمت آمریکا رو باید در متن چنین تحولاتی دید. جهان امروز حتی از هژمونی آمریکا هم عبور کرده و بعید به نظر میرسه هرگز دولتی دوباره به موقعیت هژمونیک برسه چون سرمایه از دولتها هم فراتر رفته. عبارت «شرکتهای چندملیتی» خاصل یک سو تفاهم دربارهٔ جهانی شدن سرمایه بود. باید منتظر فجایع و جنگها و فاشیسم باشیم و این واقعیتیه که هر روز بيش از پیش خودش رو به ما نشون میده. همون طور که گسترش سرمایهداری تضاد بین مرکز و پیرامون يا بين شهر و روستا يا بين زن و مرد يا بين نژادها رو حل نکرد، ملیگرایی رو هم رفع نخواهد کرد گرچه هرگز هم تحت تابعيتشون برنخواهد گشت.
بنابراین در عبارات سرمایهٔ بومی (ملی) یا سرمایهداری بومی (ملی)، کلمات بومی و ملی صفت نیستند بلکه قید هستند. در این مورد پیشنهاد میکنم درسگفتارهای سیروس بینا در مورد نظریهٔ ارزش و همچنین درسگفتارهای ارزشمندش در مورد اقتصاد سیاسی نفت رو ببینید و بشنوید.
سه. دوستانی این نقد رو مطرح کردند که آیا ما اساسا در ایران سرمایهداری داریم؟ آیا ما آن گونه که مثلا مهرداد وهابی میگه، با دولتی غارتگر طرف نیستیم؟ البته اینجا جای پاسخ به این پرسش نیست اما به طور خلاصه در حد تبيين نظر خودم باید بگم که ما در تمام سیاره حتی در کوبا و کرهٔ شمالی سرمایهداری داریم. به این معنا که قانون نظریهٔ ارزش داره عمل میکنه و تولید کالایی بر مبنای منطق سود و رقابت و انباشت تنظیم میشه. و اشکال دیگر تصاحب ارزش اضافه صرفا با وجودشون نميتونن غالب بودن شکل تصاحب ويژهٔ دوران سرمايهداری رو زير سؤال ببرن ضمن اينکه بسیاری از مصداقهای تخریب و انهدام و مصادره که مهرداد وهابی نام میبره به سادگی قابل توضیح با نظريه ارزشه.
وابستگی سرمایهداران به حکومتها یا حکومتی بودن مالکان زمین و ابزار تولید تغییری در ماهیت سرمایه و عملکرد اون نداره. نقد گفتههای وهابی فرصت مفصلی میخواد تا بشه نشون داد چرا نسبت به نظریه ارزش دچار بدفهمیه و به همین دلیل چیزی به نام ارزش مصادرهای رو پیش ميگذاره یا در شناخت اقتصادسیاسی جنگ، به جای دیدن نکتهٔ مهمی که مارکس در مورد «ساختن برای تخریب» مطرح کرده، سعی میکنه مفهومپردازی جدیدی کنه تا به زعم خودش چیزی رو که مارکس ندیده توضیح بده.
ولی یک نکته رو باید بگم که اغلب در ایران به دنبال نشون دادن یا پیدا کردن سرمایهدار هستند و معمولا منتظر پاسخی مطابق با کلیشهٔ کلاسیک سرمایهدار (که معتقدم هرگز در تاريخ وجود نداشته چنین مدل کلاسیکی) و اگر نيابند دست به دامن نظریاتی همچون دولت استبدادی، عقبماندگی، وابستگی، دولت رانتی و غارت و… میشن. اما در نقد اقتصادسیاسی بيش ازسرمایهدار، باید سرمایه و حرکت و سوخت و ساز اون رو دید. سرمایه به مثابه کار مرده، سرمایه به سه شکل کالایی، تولیدی و مالی در ایران وجود داره و اگر مسیرهای انباشت یا تصاحب ارزش اضافه یا روابط بین سرمایه و دستگاه حاکمیتی اون جوری نیست که در شکل کلاسیک مبتنی بر دولت-ملت انتظار داریم یا اگر منجر به انباشت در همین جا نمیشه، اين بايد به ما بگه که سرمايه و سوخت و سازش رو بايد در ابعاد جهانی (و تقسیم کار جهانی) تحلیل کنیم نه اینکه بریم دنبال ساختن مفاهیم جدید که ما رو از تحلیل جهانی بینیاز کنه. ما مجبور نيستیم از دریچهٔ دید بورژوازی در ایران دست به شناخت وضعيت بزنیم که انباشت بومی برامون اهمیت محوری پیدا کنه. همین حالا قیمت نفت و دان مرغ و گوشی و گوشت دام و مسکن و… همگی در سایهٔ همین مناسبات شکل میگیره نه قصد و هدف و میل برنامهریزانهٔ مشخص یک حکومت یا گروه. اینکه حکومتی سودای کنترل انحصاری داشته باشه سوای این واقعیته که چقدر ميتونه در عمل اين ميل رو عملی کنه و تحولات دوران دولت هاشمی تاکنون به ما میگه که نه تنها این میل در مقابل هجوم جهانی سرمایه دائم در حال عقبنشینیه بلکه درون سیستم هم تضاد مهمی بین این میل و میل به ادغام وجود داره و نهایتا شکلبندی سرمایه در ایران حاصل این تضاده نه حاصل یکی از دو سوی تضاد!
اینکه ارزش اضافه از کانالهایی مثلا سر از کانادا در میاره، چه فرقی داره با اینکه یک سرمایهدار بنا به تشخیص سود و زیان خودش، سرمایهش رو از یک بخش (مثلا صنایع غذایی) منتقل کنه به بخش مالی یا بخش تولید کفش؟
اینکه متصدی دوشیدن این ارزش اضافه به کمک مالکیت بر ابزار تولید یک دولت باشه یا آدمهای کارمند در دولت باشند یا آدمهای مستقلی که به هر حال توان تاثيرگذاری مستقيم و جدی روی سازو کار دولت دارند چه فرقی در سرمایه دونستن یا ندونستن سرمایه داره؟
دیدگاهها
3 پاسخ به “آیندهٔ زبان گیلکی”
سلام ممنون از مقاله پربار و آموزنده . بسسیاری از موارد مطرح شده در این مقاله هم راستای اعتقادات ذهنی بنده بود و معتقدم برخی از کارهایی که برای به اصطلاح دوستان بقای زبان گیلکی انجام میشه بیشتر حالت شو و نمایش داره و زیان هایی که به فرهنگ و زبان گیلکی می زنه بیشتر از منافعی هست برای گیلکی کمت اینکه در بیشتر این اقدامات هیچ منفعتی وجود نداره. موفق باشی
بسیار خوشحالم که هستین و مینویسید. امیدوارم پادکست های رو مثل همیشه قوی ادامه بدین:-)
ممنونم از شما که همراهيد. مطلب جديد ورگ را از دست ندهيد.