تحریف شاهنامه و بدل کردن آن به حربه ای در نبرد ایدئولوژیک، به شکل کنونی آن، از زمان روی کار آمدن سلسلهٔ پهلوی آغاز شد و ادامه پیدا کرد. برای بررسی این موضوع باید نگاه کوتاهی به اوضاع ایران در آغاز سلطنت پهلوی و نیازهای تبلیغاتی این سلسله بیاندازیم.

کودتای سوم اسفند نقطهٔ پایانی بود بر روند انقلاب مشروطه و جنبشهای ضدامپریالیستی و مردمی که به دنبال و تحت تاثیر انقلاب اکتبر در کشور ما گسترش یافت. در آن زمان ایران بیش از بیست سال بود که در جوشش و کوشش مداوم انقلابی به سر می‌برد. امپریالیسم انگلیس که واحدهای نظامی آن از سال ۱۹۱۴ تا ۱۹۲۱ کشور ما را اشغال کرده بود، برای سرکوب جنبش انقلابی ایران، کودتای سوم اسفند را سازمان داد و رضاخان را به حکومت رسانید.

پیروزی کودتای سوم اسفند از نظر فنی و نظامی به آسانی انجام پذیرفت. کافی بود فرماندهٔ قشون اشغالگر انگلیس انگشت کوچکش را تکان دهد تا پایتخت تضعیف شده و دربار بی‌اعتبار و پوسیدهٔ قاجار تسلیم شود، که شد. اما آن چه در پیروزی کودتا دشواری ایجاد می کرد، وجود روحیات انقلابی ضدامپریالیستی و دموکراتیک در میان مردم بود. حکومت کودتا می‌بایست بر افکار مردم مسلط شود و خود را مدافع خواستهای انقلابی مردم معرفی کند. از این جا بود که حکومت کودتا خود را در آغاز ضد اشراف و هوادار مردم و ضد اجنبی و حتی ضد سلطنت و هوادار جمهوری نشان داد. رضا خان خود را قهرمان ملی جا زد که از میان مردم برخاسته، مرکزیت دولتی را مستقر ساخته و شیخهای وابسته به استعمار انگلیس (مانند خزعل) را برانداخته است.

این گونه تبلیغات، تا زمانی که رضاخان جای خود را محکم کند، سودمند بود. ولی در درازمدت نمی‌شد آن را ادامه داد. نمی‌شد متحد اشراف و فئودالها و دشمنان مردم بود و در عین حال مردم را با تبلیغات دولتی علیه اشراف برانگیخت. نمی‌شد متحد و نوکر انگلیس بود و مدام علیه آن تبلیغ کرد. از این رو لازم بود در این شیوهٔ تبلیغاتی تغییری داده و آماجهای دیگری را جانشین آماجهای نخستین کرد.

در این زمان فاشیسم از راه رسید و جای خالی را در نظام ایدئولوژیک و تبلیغاتی رضاخانی پر کرد و تغییر جهت تبلیغاتی آن را ممکن ساخت.

پیدایش و تحکیم فاشیسم در اروپا درست همزمان با پیدایش و تحکیم حکومت رضاخانی در ایران است. در سال های ۱۹۲۱ – ۱۹۱۹ م که امپریالیسم انگلیس به دنبال راه حلی برای مسالهٔ ایران می‌گشت، سردمداران انحصارات امپریالیستی در آلمان و ایتالیا و دیگر کشورهای اروپایی نیز در کار آن بودند که جنبش درون کشور خود را خفه کرده، اروپا را علیه نخستین کشور سوسیالیستی جهان (اتحاد شوروی) تحریک و تجهیز کنند. فرارداد خائنانهٔ سال ۱۹۱۹ ایران و انگلیس همزمان است با تشکیل حزبهای فاشیستی در آلمان و ایتالیا، کودتای سوم اسفند و اعتلای رضا خان (۱۹۲۵- ۱۹۲۱م) همزمان است با کودتا و اعتلای موسولینی در ایتالیا (۱۹۲٦- ۱۹۲۲م) و سال اعلام سلطنت رضاخان همزمان است با انتشار کتاب «نیرد من» هیتلر.

این همزمانیها تصادفی نیست. وظیفهٔ عمده‌ای که در برابر حکومت رضاخانی و فاشیسم اروپا قرار می‌گرفت، با وجود تفاوت جدی شرایط، شباهت فراوان داشت. هم فاشیسم اروپا و هم حکومت رضاخانی به عنوان واکنش ارتجاع و امپریالیسم در برابر پیروزیهای جنبش انقلابی جهان و انقلاب دوران‌ساز اکتبر، پدید آمدند تا جنبشهای انقلابی را سرکوب کنند.

اندیشه‌پردازان حکومت رضاخانی فرصت پیدایش فاشیسم و موج عظیم تبلیغاتی آن را که در سراسر جهان گسترش یافته بود، از دست ندادند. آنان از همان آغاز شباهت میان رضا خان و موسولینی را دریافته و او را «موسولینی اسلام» نامیدند و کوشیدند تا از ایدئولوژی فاشیستی برای تدوین ایدئولوژی حکومت رضا خانی بهره گیرند. اتفاقا همهٔ ارکان اصلی اندیشه‌های فاشیستی به قامت حکومت زضا خانی راست می آمد. از جمله: تبلیغ ضرورت «دست قوی» و حکومت پیشوایی «ابر مرد»، نژاد پرستی، شوونیسم، نظامی‌گری و غیره. فقط همهٔ اینها را می‌بایست موافق اوضاع ایران دستکاری کرد.

به ویژه شوونیسم و نژادپرستی در ایران (زیر سلطهٔ امپریالیسم انگلیس) نیازمند تغییر جدی بود. ولی رضا خان نمی‌توانست منادی شوونیسم عظمت‌طلبانهٔ ایرانی به معنای واقعی آن باشد. او نوکر امپریالیسم بود و به نوعی ویژه از شوونیسم نیاز داشت که توجه مردم را از امپریالیسم انگلیس منحرف کرده و به سوی ملتهای همسایه سوق دهد. نوکر انگلیس باشد ولی ادعای آقایی بر عرب و ترک کند. شوونیسم زضا خانی «شوونیسم نوکرمآب» بود. نوعی عظمت‌طلبی وکیل‌باشی‌ها و ژاندارمها که از بالاتر زور می شنوند و به زیردست فخر می‌فروشند. همین شوونیسم است که در زمان محمد رضا شاه با بلاغت کم نظیری در اصطلاح «ژاندارم منطقه» خلاصه شده است. یعنی نوکر امریکا باش و ادعای آقایی بر کشورهای همسایه کن!

یکی از ویژگیهای تبلیغاتی فاشیستی بازگشت به گذشته و بازخوانی تحریف‌آمیز تاریخ است. تئوری‌پردازان فاشیسم می‌کوشند تا آن چه را که با زندگی زنده قابل توجیه نیست، با احضار ارواح توجیه کنند. آنان «تئوری» نژادی خود را بر تحریف خودسرانهٔ تاریخ بنا کرده و برتری نژاد آریایی و به ویژه شاخهٔ ژرمن آن را با تعبیر ویژه‌ای که از تاریخ تمدن بشری به دست می‌دهند، توجیه می‌کنند.

تقلیدکنندگان هیتلر و گوبلز در ایران نیز همین شیوه را در پیش گرفتند. به تاریخ ایران باستان روی آوردند، مردگان را فرا خواندند تا زندگان را دفن کنند. به زرتشت و اوستا دست یازیدند تا بر اندیشه های نویی که در قلبها و مغزها راه می‌یافت، چیره شوند. مشتی روشنفکرنمای خرده‌بورژوا و عده ای از خدمتگزاران سفارت انگلیس و شرکت نفت انگلیس به سوی تحریف تاریخ ایران هردود کشیدند. آنان مبارزات مردم ایران، از مزدک تا مشروطه و جنگل را یکسره به دور افکندند، روی خودکامگیها، خیانتها و ستمگریهای شاهان پرده انداختند و بدین ترتیب تاریخ هزار و چهارصد سالهٔ پس از اسلام ایران و به ویژه جنایات صد سالهٔ استعمار از یادها رفت و سر پهلوی به دم ساسانی پیوند خورد.

در همین رابطه بود که پای شاهنامهٔ فردوسی به میان آمد. خدمهٔ تبلیغات فاشیستی و گردانندگان «پرورش افکار» رضا شاهی، این اثر بزرگ را مائدهٔ آسمانی یافتند. این اثر طی سده‌ها در قلبهای مردم ایران راه یافته و اعتبار عظیمی کسب کرده بود. می‌شد از این اعتبار سوءاستفاده کرد. نام کتاب هم «شاهنامه» است و در آن کلمه‌های شاه و رزم و جنگ و گرز و نژاد و ایران و غیره صدها بار تکرار شده و توجه اصلی آن معطوف به ترکستان و عربستان است نه استعمار. بنابراین به شیوهٔ روسپی‌وار فاشیستی می‌توان ادعا کرد که فردوسی همان حرفهایی را می‌گفته که امروز فاشیسم می‌گوید و رضاخان می‌خواهد.

از این جا بود که دربار پهلوی و روشنفکران خودفروختهٔ فاشیسم‌زده، پیش از جنگ دوم جهانی، تحریف شاهنامه را به طور گسترده آغاز کردند و «تقی‌زاده»ها درست در زمانی که قرارداد خائنانهٔ ۱۹۳۳م را با شرکت نفت انگلیس امضاء کرده و به نام پیروزی مردم ایران چراغانی می‌کردند، جشن و چراغانی دیگری هم به حساب «هزارهٔ فردوسی» به راه انداختند و به نام فردوسی و به سود دربار پهلوی، مطالبی عنوان کردند که حتی سایه‌ای از آن در شاهنامه موجود نیست. میرپنج‌های قزاق و امیران فاسد ارتش زضاشاهی (که آن روزها در عین حال «آکادمیسین»های کشور شاهنشاهی هم شناخته می‌شدند) از فردوسی چنان «سپهبد» جنگ‌طلبی ساختند که با امثال «ژنرال فُن آریانا» تفاوتی نداشت.

در زمان محمد رضا شاه تبهکاری ضد شاهنامه گسترش بیشتری یافت. چندین موسسهٔ مجهز درباری-دولتی پرهزینه با بسیاری از خودفروختگان «اندیشمند» مامور شدند که این تبهکاری را به طور سامانمند اعمال کنند. صدها جلد کتاب و رساله و مقاله و انواع نوشته‌ها به قصد تحریف شاهنامه چاپ و منتشر شد و همهٔ وسایل تبلیغاتی و آموزشی، از کتابهای درسی گرفته تا رادیو و تلویزیون و روزنامه‌های مزدور، در خدمت این تبهکاری درآمد. تنها یک موسسهٔ دولتی به نام «انجمن آثار ملی» بیش از صد جلد کتاب چاپ کرد که به طور عمده آثاری بود مبتذل و در جهت تحریف شاهنامه. در یکی از انتشارات همین انجمن تحت عنوان «یادنامهٔ فردوسی» با کاغذ اعلا و چاپ زرین از جمله این شعرها آمده است:(۱)

چو کودک لب از شیر مادر بشست
محمد رضا شاه گوید نخست

اگر همدم شه بود فرهی
فرح زاید از فر شاهنشهی

شهنشاه بانوی فرخ نژاد
که شاهنشهش تاج بر سر نهاد

به سرتاسر گیتی از غرب و شرق
درخشید فرش به کردار برق!

نشریات وزارت فرهنگ و هنر در ابتذال از این هم فراتر رفت. این وزارت جلیله نزدیک به ده جلد کتاب با چاپ نفیس بر «بنیاد شاهنامه» منتشر کرد و در آن ها هر چه دل تنگ شاه خواست به فردوسی نسبت داده شد. یک کتاب قطور برای اثبات این ادعای مسخرهٔ شاه منشر شد که گویا او با امام زمان پیوند نهانی دارد. بر بالای جلد این کتاب با خط طلا این جملهٔ شاه قید شده است: «در آن حین به من الهام شد که با خاتم ائمه اطهار و حضرت امام قائم رو به رو هستم.» تدوین کنندگان کتاب خواسته‌اند چنین وانمود کنند که ارتباط شاهان با ارواح اصولا یک پدیدهٔ ایرانی است و گویا فردوسی به آن گواهی داده است.(۲) در کتاب دیگری که بسیار پرهزینه و قطور است، وزارت فرهنگ شاه، «ولیعهدی» را بر «بنیاد شاهنامه» بررسی می‌کند (۳) تا چنین بفهماند که گویا ایرانی‌ها همواره در برابر «ولیعهد» (هر کس که باشد) رخ به خاک می‌مالیده‌اند. کتاب پرهزینهٔ دیگری به «فر» شاهنشهی اختصاص یافته (۴) و به شاه (پیشوا) مقام خدایی و ماورای طبیعی می‌دهد.

این تبلیغات مبتذل درباری طی ده‌ها سال در جهت «شاه‌پرست» و «نژادپرست» کردن مردم ایران تاثیری نداشت و نتوانست «نظام شاهنشاهی» را به روان جامعهٔ ایرانی تحمیل کند. ولی انکار نکنیم که به اعتبار فردوسی لطمه زد، تا جایی که حتی در جرگهٔ روشنفکران ایران طبیعی تلقی شد که اگر نه همه، دست کم بخشی از نسبتهایی که دربار پهلوی به فردوسی می‌دهد، منطبق با واقعیت است.

از این رو نویسندهٔ «مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار» حق دارد که بغض در گلو فریاد زند:

«در تاریخ سفله‌پرور ما بیدادی که بر فردوسی رفته است، مانند ندارد و در این جماعت قوادان و دلقکان . . . با هوس‌های ناچیز و آرزوهای تباه، کسی را پروای کار او نیست.» (۵)

شاید اصطلاح «جماعت قوادان . . .» به ظاهر خشن بنماید و شاید یاس نویسندهٔ بالا گزنده باشد، ولی در این مورد خاص و در اوضاع ایران شاهنشاهی قابل درک است.

چگونگی تحریف شاهنامه

اکنون شاید این پرسش منطقی مطرح شود که اگر حتی سایه‌ای از آنچه مقامات درباری به فردوسی نسبت می‌دادند، در شاهنامه موجود نیست، پس مبلغان رژیم شاهنشاهی با چه دستاویزی این همه جنجال بر سر شاهنامه به راه انداخته بودند؟ و از چه راهی این «دروغ بزرگ» را پخش می‌کردند؟ در پاسخ باید به دو شیوهٔ اصلی اشاره کنیم:

الف) تحریف آشکار و مستقیم شاهنامه

ب) شیوهٔ محیط سازی، طرح ادعاهای به کلی بی‌بنیاد و جلوگیری از معرفی درست شاهنامه.

اکنون در بارهٔ هر یک از این دو شیوه توضیح می‌دهیم و نمونه‌هایی می‌آوریم:

الف) تحریف آشکار و مستقیم شاهنامه

شاهنامه اثری است بزرگ و بغرنج. اثری است که در آن صدها شخصیت وارد صحنه می‌شوند و هر یک مناسب وضع و حال خویش زبان به سخن می‌گشایند. خود فردوسی نیز به عنوان گزارشگر حوادث و پردازندهٔ داستانها در هر مقامی لحن مناسب وضع می‌گزیند. روشن است که نظریات شخصیتهای گوناگون داستان با هم متفاوت و چه بسا متضاد است. چنین امری آن قدر طبیعی و ابتدایی است که اگر وظیفهٔ نوشتهٔ حاضر پاسخگویی به فرومایگی بی‌همتای تحریف‌کنندگان شاهنامه نمی‌بود، حتی تذکر آن ضرورتی نداشت. در هر اثر هنری شخصیتها گوناگونند و عقاید گوناگون و متناقضی را بیان می‌کنند. مهم این است که خواننده از میان شخصیتها، گفتهٔ نویسنده را بشناسد و ببیند که کدام یک از این گفته‌های گوناگون یا متناقض، بیانگر نظر واقعی نویسنده است. وگرنه از روی هر اثر هنری می‌توان انواع عقاید را اثبات کرد و بدترین و منحرفترین نظریات را به بهترین و مترقیترین نویسندگان نسبت داد.

گردانندگان تبلیغات منحط درباری ایران درست همین ابتدایی‌ترین اصل را در حق فردوسی مراعات نکردند و از زبان شخصیتهای منفی شاهنامه، از طریق جداکردن بیتها از متن و گسستن رابطه و پیوند اندیشهٔ معین با محیط پیرامونش، چنان عقایدی را به فردوسی نسبت دادند که در واقع جنایتی در حق این مرد بزرگ و جنایت علیه مردم ایران است.

قطعه هایی که از شاهنامه در مدرسه‌ها تدریس می‌کردند و بیتهایی که از شاهنامه در وزارتخانه‌ها و مطبوعات و رادیو و تلویزیون و . . . می‌آوردند، به طور عمده بیتهای جداگانهٔ خارج از متن و نظریات شخصیتهای منفی (و خلاف نظر فردوسی) بود که معمولا از اینجا و آنجای شاهنامه جدا می‌کردند و موافق شیوهٔ نو «مونتاژ» کرده و چیزی به نام شاهنامه به خورد مردم می‌دادند که ضد شاهنامه بود. تازه به همین هم قانع نبودند. هر چند گاه بیتی و مصراعی به وزن شاهنامه و در تایید جهان‌بینی منحط خویش می‌افزودند و به فردوسی نسبت می‌دادند.

ملک الشعرای بهار از نخستین رجال با صلاحیت ادبی است که به این تبهکاری توجه و به آن اعتراض کرد. او نوشت:

«این اواخر باز هم تصرفاتی در اشعار فردوسی شده و می‌شود. از قضا در نسخهٔ شمارهٔ سوم و چهارم مجلهٔ آینده در صفحهٔ ۱۸۲ شش بیت از شاهنامه دیدم که هرکدام را از یک جای شاهنامه برداشته‌اند و تصحیفی در آنها شده، یک مصراع زیادی به آن افزوده و یک مصراع کاسته‌اند و در جراید و مدارس آنها را می‌خوانند و یاد می‌دهند:

یا مرگ یا وطن

هنر نزد ایرانیان است و بس/ ندارند شیر ژیان را به کس

همه یکدلانند یزدان شناس/ به گیتی ندارند در دل هراس

چو ایران نباشد تن من مباد/ بر این بوم و بر زنده یک نن مباد

همه سر به سر تن به کشتن دهیم/ از آن به که کشور به دشمن دهیم

اگر کشت خواهی همی روزگار/ چه نیکوتر از مرگ کارزار

اولا این اشعار هر یک از یک جای شاهنامه است، ثانیا بعضی از آن ها قطعه است. ثالثا برخی را مسخ کرده اند و رابعا شعر آخر جزء قطعه‌ای از اشعار دقیقی است که به نام فردوسی نقل شده و در ردیف اشعار بالا نبوده است.» (٦)

بهار به خصلت سیاسی این دستبرد به شاهنامه اشاره نمی‌کند و بیش از این به تفصیل نمی‌پردازد. ما در زیر به توضیح بیشتری می‌پردازیم تا معلوم شود که این بیتها از کجا آمده و گردآوری آنها در یک چنین قطعه‌ای تا چه حدی خلاف نظر فردوسی است و چه هدف سیاسی زشتی را دنبال می‌کرده است.

۱- دو بیت نخست:

هنر نزد ایرانیان است و بس . . .

همه یکدلانند یزدان شناس . . .

مزبوط به یکی از ماجراهای بهرام گور است. بهرام گور به هنگام شاهی، مخفیانه و ناشناس به هند می‌رود. خود را گُردی از سپاه بهرام معرفی می‌کند. در هند گرگ و اژدها می‌کشد و به دختر شاه هند نرد عشق می‌بازد و غیره. خاقان چین از وجود چنین گُردی خبردار می‌شود و او را نزد خود می‌خواند و وعدهٔ خلعت و خواسته می‌دهد. بهرام که این دعوت را گستاخی تلقی می‌کند، می رنجد و در پاسخ خاقان چین می‌گوید که بهرام بزرگترین پادشاه جهان است و من خادم او هستم. هر چه دارم از اوست. اگر هنری هم دارم از ایرانیان است. نمی‌توانم خود را در خدمت دیگران بگذارم. نیازی هم به خواسته ندارم. بهرام همه چیز به من می‌دهد.

اکنون به متن شاهنامه توجه کنید:

فغفور چین در نامه به گُرد ناشناس ایرانی (بهرام) پس از ذکر شاهکارهای او و وعدهٔ پول و غیره تاکید می‌کند که:

ترا آمدن پیش من ننگ نیست/ چو با شاه ایران مرا جنگ نیست (٧)

بهرام (گرد ناشناس) در پاسخ به خشم می‌آید و می‌نویسد:

جز آن بد که گفتی سراسر سخن/ بزرگی نو را نخواهم کهن

شهنشاه بهرام گورست و بس/ چنو در زمانه ندانیم کس

دگر آنک گفتی که من کرده ام/ به هندوستان رنج ها برده ام

همان اختر شاه بهرام بود/ که با فر و اورنگ و با نام بود

هنر نیز ز ایرانیان است و بس/ ندارند گرگ ژیان را به کس

همه یکدلانند و یزدان شناس/ به نیکی ندارند ز اختر سپاس

ز بهرام دارم به بخشش سپاس/ نیایش کنم روز و شب در سه پاس (۸)

از مضمون مطلب کاملا روشن است که نسخهٔ «هنر نزد ایرانیان است و بس» تحریف است و نسخهٔ درست این است: «هنر نیز ز ایرانیان است و بس». بهرام به فغفور چین می‌گوید آنچه کرده‌ام زیر سایهٔ شاه بهرام بوده و «همان اختر شاه بهرام بود» و اگر هنری هم دارم از ایرانیان است و بس. و بر خلاف نظر تو (فغفور چین) آمدن پیش تو ننگ و نمک به حرامی است.

با دقت نظری که فردوسی در پرداختن شخصیتها دارد، از پاسخ بهرام به فغفور چین نیز برای ترسیم روح خودکامگی و خودبینی او بهره گرفته است. بهرام که در هندوستان گُرد ناشناسی است، انتظار دارد پاسخی را که او به فغفور چین می‌دهد هر سپاهی او به مخالفین بدهد. او نمک‌پروردگی را به سپاهیانش متذکر می‌شود و روش بندگی را به خدمتکارانش می‌آموزد که هرچه دارید از شاه بهرام دارید، به دیگری خدمت نکنید. فردوسی خواست بهرام را با علاقهٔ خود به ایرانیان می‌آمیزد و روی پیوند ایرانیان و یکدل بودنشان تاکید می‌کند و گردان را به وفاداری نسبت به قوم خویش فرا می‌خواند.

۲- بیت بی نهایت معروف «چو ایران نباشد تن من مباد» اصلا از فردوسی و شاهنامه نیست و در هیچ نسخه‌ای از شاهنامه چنین بیتی دیده نشده است.

زنده یاد بهار ضمن تاکید بر این مطلب یادآوری می‌کند که در شاهنامه بیتی که مصراع اول آن شبیه این بیت باشد مربوط به داستان رستم و سهراب است. فردوسی در مکالمهٔ سهراب با هجیر، از قول هجیر می گوید:

چو گودرز و هفتاد پور گزین/ همه نام داران ایران زمین

نباشد به ایران تن من مباد/ چنین دارم از موبد پاک یاد

ملک الشعرای بهار پس از ذکر این مطلب با تعجب و نگرانی می‌پرسد: «راستی مصراع دوم “بدین بوم و بر زنده یک تن مباد” از کجا پیدا شده؟ چه کسی این مصراع را بر این قطعه افزوده؟ عجیب است که این شعر طوری در تهران شایع شده که در قائمهٔ مجسمهٔ فردوسی هم نقاری گردیده و بر هر زبانی روان است!» (۹)

مجتبی مینوی هم تصریح می‌کند که این بیت از شاهنامه نیست. او که در زمان رضا خان یکی از مبلغان برتری نژادی ضد عربی بود و به تحریف شاهنامه کمک کرد، بعدها خوشبختانه این جا و آن جا به گوشه‌ای از حقیقت اعتراف می‌کند و دربارهٔ این بیت می‌گوید:

«این بیت از فردوسی نیست. در تمام شاهنامه چنین بیتی نیست. یک وقتی یک کسی نمی دانم که، دلش خواسته است چنین بیتی بسازد و به فردوسی نسبت دهد. به من می گویند این بیت از گرشاسب‌نامهٔ اسدی است. نمی‌دانم. آنجا آن را ندیدم . . . اشعار بی پدر و مادر را پهلوی هم قرار داده‌اند و اسم آن را شاهنامه گذاشته‌اند. بنده وقتی می‌گویم این شعر مال فردوسی نیست، می‌گویند آقا تو وطن‌پرست نیستی . . . آقا این وضع زندگی نیست . . . افرادی می‌خواهند احساسات وطن‌پرستی مردم را بدین ترتیب تحریک کنند و بالا بیاورند. هر چه دلشان خواست در آن می‌گنجانند و هرچه در آن گنجانیده شده قبول می‌کنند و می‌گویند این شاهنامهٔ ملت ایران است.» (۱۰)

به نظر معتبر و قاطع بهار و مینوی باید یک نکته را نیز افزود و آن این که مضمون وحشتناک این بیت با روح و جان فردوسی تناقض کامل دارد و چنین بیتی اصولا نمی‌تواند از شاهنامه باشد. کسی که با شاهنامه نخستین آشنایی را پیدا کند، در برابر صلح‌خواهی و انسان‌دوستی فردوسی به طور کلی و ایران‌دوستی او به ویژه، سر تعظیم فرود می‌آورد. این مرگ بزرگ حماسه‌سرا که میدانهای رزم را با چنان استادی ترسیم کرده، از مرگ نا به حق حتی یک انسان همواره نگران است و از قتل و ویرانی نفرت دارد و در هر فرصتی قدرتمندان جهان را به آبادانی و پرهیز از خونریزی دعوت می‌کند. او در سرتاسر شاهنامه این افسوس را به گونه‌های مختلف تکرار می‌کند که «دریغ است ایران که ویران شود». چه گونه ممکن است چنین کسی زبانش بگردد که دربارهٔ زنده نماندن یک تن در این مرز و بوم شعر بگوید؟ این بیت تراوشی است از قلب سیاه آن ناکسانی که به آسانی آب خوردن آدم می‌کشتند، از شکنجهٔ حیوانی جوانان ایران لذت می‌بردند، نسبت به مردم این کشور آن چنان کینه‌ای به دل داشتند که راستی را شعار آنان و سیاست آنان نابودی همهٔ ایران بود و بنا به تصریح محمدرضا پهلوی در آن زمان: «وسایل آن هم فراهم شده است».

۳- بیت جهارم سرود: «همه سر به سر تن به کشتن دهیم . . .»

در شاهنامه از زبان لشکریان توران خطاب به افراسیاب است، آن هم به قصد تشویق او برای هجوم به ایران! ولی افراسیاب از رستم شکست می‌خورد و دچار وحشت می‌شود. در کار هزیمت است. سپاهیان توران به شاه خود دلداری می‌دهند. او را به جنگ با رستم و هجوم به ایران تشویق می‌کنند و می‌گویند قدرت ایران در رستم است. او را که بکشیم نه شاه می‌ماند و نه گنج. آنان در ضمن، وضع دشوار خودشان را هم توضیح می‌دهند که نمی‌توانند کشور خود (توران) را به دشمن (ایران) بدهند.

به متن شاهنامه نگاه کنید (افراسیاب دربارهٔ رستم می گوید:)

به دل گفت پیکار او کار کیست/ سپاهست بسیار و سالار کیست

گر آنست رستم که من دیده‌ام/ بسی از نبردش بپیچیده‌ام

چنین گفت لشکر به افراسیاب/ که چندین سر از جنگ رستم متاب

سلیحست بسیار و مردان جنگ/ دل از کار رستم چه داری به تنگ

سرش را ز زین اندر آورد به خاک/ از آن پس خود از شاه ایران چه باک!

نه کیخسرو آباد ماند نه گنج/ نداریم این رزم کردن به رنج

همه سر به سر تن به کشتن دهیم/ از آن به که کشور به دشمن دهیم (۱۱)

۴- بیت پنجم: «اگر کشت خواهی همی روزگار . . . » اصلا از فردوسی نیست و از دقیقی است.

می‌بینید تنظیم‌کنندگان قطعهٔ «یا مرگ یا وطن» ابتدایی‌ترین اصل استفادهٔ شرافتمندانه از یک اثر ادبی را مراعات نکرده‌اند. آنان سه بیت از جاهای مختلف شاهنامه و جدا از متن گرفته و پس از دستکاری، برخلاف منظور روشن فردوسی به کار برده‌اند. دو بیت دیگر هم از فردوسی نیست و به دروغ به او نسبت داده‌اند.

قطعهٔ «یا مرگ یا وطن» از ساخته‌های ستاد ارتش رضاشاهی است. این قطعه بعدها تکمیل شد، برای آن موسیقی هم جور کردند و «سرود میهنی» شد که در مدرسه‌ها و سربازخانه‌ها به کودکان و سربازان یاد دادند و اغلب از رادیو و تلویزیون پخش کردند. در این به اصطلاح «سرود میهنی» بیتهای زیر نیز به نام فردوسی آمده است:

پر از مهر شاه است ما را روان/ بدین کار داریم شاها توان

شها مهر تو کیش و آیین ماست/ پرستیدن نام تو دین ماست

دریغ است ایران که ویران شود/ کنام پلنگان و شیران شود

که جاوید بادا سر تاجدار/ خجسته بر او گردش روزگار

اکنون ببینیم این چهار بیت نیز از کجا آمده و چه گونه سر هم بندی شده است:

۱- بیت نخست: «پر از مهر است ما را روان . . . » در شاهنامه از زبان «منذر تازی» خطاب به «یزدگرد بزه گر» آمده است. درباریان یزدگرد او را گناهکار (بزه گر)، خودکامه و خون‌آشام می‌دانند. می‌ترسند که اگر پسرش بهرام (که بعدها بهرام گور نام گرفت) زیر دست پدر پرورش یابد، خودکامه‌ای بدتر از خود او درآید. به فکر می‌افتند که پسر را از پدر جدا کنند و به دست مربیان بسپارند. بدین منظور محضری از فرستادگان کشورها، موبدان و غیره و غیره گرد می آورند. در این محضر، «منذز تازی» والی یمن نیز شرکت دارد و می کوشد یزدگرد را قانع سازد که اگر بهرام را به او بسپارند بهتر است. هدف او این است که از طریق پرورش ولیعهد بعدها در دربار ایران نفوذ کند (و واقعا هم به هدف خود می‌رسد و پس از مرگ یزدگرد به ایران لشکر می‌کشد و بهرام را به شاهی می‌رساند و خود همه‌کاره می‌شود که آغازی بر هجوم عرب ها به ایران است).

باری، در متن چنین رویدادی، زمانی که زبان تملق و خودستایی چاکرمنشانه دراز است، منذر تازی به قصد خودستایی و جلب نظر شاه، هم شایستگی خود و اطرافیانش را در فن سواری متذکر می‌شود و هم ادعا می‌کند که قلبی پر از مهر شاه دارد. او می‌گوید:

پر از مهر است ما را روان/ به زیر اندرون تازی اسبان دوان

در همه ی نسخه های معتبری که در دست است این بیت به همین صورت درج شده است. ماموران ستاد ارتش که «سرود میهن» را می‌ساخته‌اند، در بند درستی و نادرستی مصراع دوم و انتخاب نسخهٔ درست نبوده‌اند. برای آنان مهم این بوده است که از هرجای شاهنامه و از زبان هر کس که باشد، بیتی پیدا کنند مبنی بر این که روان ما پر از مهر شاه است. از این رو این بیت را از قول منذر یافته و مصراع دوم آن را هم خود برای آن ساخته‌اند.

۲- بیت دوم: «شها مهر تو دین و آیین ماست . . . » از شاهنامه نیست.

۳- بیت سوم: «دریغ است ایران که ویران شود . . . » در شاهنامه از قول مردم ایران علیه کی‌کاوس آمده است. کاوس با وجود توصیهٔ بزرگان و پهلوانان از سر خودخواهی و برتری‌جویی به هاماوران لشکر می‌کشد و در این جنگ بیدادگرانه اسیر می‌شود. از این سو تورانیان به ایران هجوم می‌آورند، سپاه ایران پراکنده و زن و مرد و کودک ایرانی اسیر می‌شوند. عده‌ای از ایرانیان به رستم پناه می‌برند و پس از شکایت از کاوس و سیاست بی‌خردانهٔ او که کشور را به باد فنا داده، یاری می‌جویند و دل می‌سوزانند که «دریغ است ایران که ویران شود.»

سپاه اندر ایران پراکنده شد/ زن و مرد و کودک همه بنده شد

دو بهره سوی زاولستان شدند/ به خواهش بر پور دستان شدند

که ما را ز بدها تو باشی پناه/ چو گم شد سر تاج کاوس شاه

دریغ است ایران که ویران شود/ کنام پلنگان و شیران شود (۱۲)

۴- بیت چهارم: «که جاویدبادا سر تاجدار . . . » در شاهنامه از مقدمهٔ بخش پادشاهی اشکانیان است. زمانی که فردوسی به دلایلی مجبور می‌شود اثرش را به سلطان محمود اهدا کند، یکی از زیباترین خطابیه‌های خود را می‌سراید و در این خطابیه شاهنامه‌اش را «ستم‌نامهٔ عزل پادشاهان و درد دل بی‌گناهان» می‌نامد. به محمود هشدار می‌دهد که این جهان پایدار نیست. آن که از داد سر بپیچد، مکافات خواهد دید، نامه اش سیاه خواهد شد.

فردوسی مقام خود را بسی بالاتر از مقام شاهان می‌برد، به سان گُردی در میدان نبرد خود را می‌ستاید و شاهنامه‌اش را به رخ می‌کشد. سخن را برتر از گوهر دانسته و در برابر بزرگی ظاهری شاهان که گذراست، عظمت جاودانهٔ شاهنامه‌اش را می‌گذارد که از باد و باران نیابد گزند. فردوسی به محمود می‌فهماند که از جمشید تا زمان او بسیاری شاهان آمدند و رفتند. تو هم خواهی رفت، به قدرت ظاهری غره مشو!

نگه کن که این نامه تا جاودان/ درفشی بود بر سر بخردان

بماند بسی روزگاران چنین/ که خوانند هر کس بر او آفرین

چنین گفت نوشین روان قباد/ که چون شاه را دل بپیچد ز داد

کند چرخ منشور او را سیاه/ ستاره نخواند ورا نیز شاه

ستم نامه ی عزل شاهان بود/ چو درد دل بی گناهان بود

بماناد تا جاودان این گهر/ هنرمند و با دانش و دادگر

نباشد جهان بر کسی پایدار/ همه نام نیکو بود یادگار

کجا شد فریدون و ضحاک و جم/ مهان عرب خسروان عجم

کجا آن بزرگان ساسانیان/ ز بهرامیان تا به سامانیان

سحن ماند اندر جهان یادگار/ سخن بهتر از گوهر شاه وار

ستایش نبُرد آنک بی داد بود/ به گنج و به تخت مهی شاد بود

گسسته شود در جهان کام اوی/ نخواند به گیتی کسی نام اوی (۱۳)

چنان که می بینیم این قطعه یکی از درخشان‌ترین نمونه‌های عظمت روحی فردوسی است. او درست زمانی که شاهنامه‌اش را به شاهی هدیه می‌کند، شاهان جابر را اینچنین به تازیانه می‌بندد و یادآوری می‌کند که آن چه در شاهنامه‌اش آمده، اگر چه به یزدگرد پایان یافته، ولی مضمون آن تا سامانیان نیز ادامه می‌یابد، یعنی شامل زمان محمود نیز می‌شود. این بیتها مانند افتخارات گردان سرفرازی چون رستم و اسفندیار است و در متن این هشدار تند نکوهش آمیز و مقابله و مفاخره در قبال محمود است که فردوسی فقط برای آن که طرف خطاب خود را نشان دهد، می‌گوید:

که جاوید بادا سر تاجدار/ خجسته بر او گردش روزگار

بنابراین همان گونه که می بینید بخشی از بیتهای «سرود میهن» از شاهنامه نیست و بخش دیگری از آن در شاهنامه معنا و مفهومی جز آن دارند که تنظیم‌کنندگان این گونه سرودها می‌خواهند به شنونده تلقین کنند.

قطعه های «یا مرگ یا وطن» و «سرود میهن» با وجود کوتاهی، مضمون کامل و تمام‌شده‌ای دارند. در اینجا سه اندیشهٔ اصلی فاشیسم یعنی نژادپرستی، جنگ‌طلبی و تسلیم در برابر پیشوا دقیقا یازتاب یافته است. حال آن که در سرتاسر شاهنامه این اندیشه ها وجود ندارد. تا جایی که حتی از زبان شخصیتهای منفی شاهنامه و بیتهای گسیختهٔ دستچین شده از جاهای گوناگون هم نمی‌توان قطعه‌ای ساخت که چنین مضمونی را برساند. از این جا است که خدمهٔ دربار پهلوی ناگزیر شده‌اند پنج بیت از ده بیت این سرود را که تجسم اندیشه‌های فاشیستی و تبهکارانه است از خود بسازند و به فردوسی نسبت بدهند.

مثال دیگر برای نشان دادن تحریف خشن شاهنامه نسبت دادن مصراع «چه فرمان یزدان چه فرمان شاه» به فردوسی است که هیچ کس نمی داند از کجای شاهنامه گرفته شده است و بیت کامل آن چیست. در واقع این مصراع از شاهنامه نیست و بیت کامل هم ندارد.

حتی در «شاهنامه»های دستچین شده‌ای که از سوی وزارت فرهنگ درباری و دولت شاهنشاهی به منظور اثبات ضرورت اطاعت کورکورانه از شاه منتشر شده، جرات نکرده‌اند چنین مصراعی را بگنجانند. این مصراع، سفیهانه و کوسهٔ ریش‌پهن است، زیرا اگر کسی یزدان‌پرست نباشد، در این مصراع چیزی خطاب به او نیست و او فرمان شاه را همان اندازه نخواهد پذیرفت که وجود یزدان را پذیرفته است و کسی که یزدان پرست باشد، رساندن مقام شاه را به خدایی، کفر می داند و برای یزدان مدعی نمی‌شناسد. به این دلیل آشکار «چه فرمان یزدان چه فرمان شاه» شعاری است ابلهانه و آن را بی‌سوادان درباری که عقلشان به کشف بهتری قد نمی‌داده است، به نام فردوسی بسته‌اند.

از نظر مضمون، این مصراع توهین به فردوسی و نوهین به هر انسان شریفی است که به چیزی جز خاکساری در برابر دیوان دوران معتقد باشد. چنین خاکساری هرگز از «جلوه های روح» ایرانیان باستان نبوده و فردوسی که بهترین سنتهای ایران باستان را با روح پیکارجوی مردم زمان خویش درآمیخته و خود از هیچ شاهی اطاعت نکرده است، هرگز نمی توانسته چنین مصراعی بر زبان آورد.

اطاعت کورکورانه از شاهان با نص اوستا و با سرتاسر آموزش زرتشت نیز مغایر است. اوستا از سوی مردم، زبان به دعا می گشاید که:

«ای سپندارمذ!

مباد که شهریاران بد بر ما پادشاهی کنند.

ای سپندارمذ! چنان کن که برای مردم خانه و زندگی بهتر و برای چهارپایان چمن و چراگاه فراهم آید.» (۱۴)

اوستا فرمان برداری از شاهان ستمکاره را گناه می شمارد و کسانی را که به فرمان شاهان بد گردن نهند، به عذاب دوزخ تهدید می کند و می گوید:

«آن کسان که به فرمان شاهان بد گردن نهند، بدمنش و بدگفتار و بدکردارند. روان های آن پیروان دروغ با خورش های پلید پذیره شوند. آنان آشکارا به دوزخ درآیند» (۱۵)

در دین اسلام و به ویژه در میان شیعیان نیز هرگز اطاعت از شاهان و حاکمان جابر توصیه نشده است.

این فکر که گویا شاه به نوعی نمایندهٔ خدا در زمین است، ساختهٔ ذهن برخی ملایان است که خود را به طور کامل در اختیار فئودالها گذاشتند و تا پیش از حکومت پهلوی، خود ملایان درباری نیز جرات نمی‌کردند که فرمان شاه را فرمان یزدان بنامند. تا اواخر دورهٔ قاجار، ملایان درباری تنها توانسته بودند تا اینجا پیش بروند که گفتهٔ سلطان را هم‌طراز با گفتهٔ پیغمبر بدانند:

«گفته ی پیغمبر و سلطان یکی است» (۱٦)

و اضافه می کردند که:

«شک نیست که سلطان عادل را اطاعت فرض است» (۱٧)

ولی برابر دانستن گفتهٔ شاه (آن هم شاه عادل) فقط با گفتهٔ پیغمبر برای دربار پهلوی بسیار کم بود و از این رو به کارمندان ستاد ارتش فرمان دادند که فرمان شاه (ولو شاه جابر) را برابر فرمان یزدان اعلام کنند و آنان دیواری کوتاهتر از شاهنامه نیافتند.

ب) شیوهٔ جوّ سازی (محیط سازی)

چنین بود نخستین شیوهٔ دربار پهلوی برای سوء استفاده از نام شاهنامه به قصد توجیه نظریات فاشیستی و تئوفاشیستی

به کار گرفتن این گونه تحریفها و دروغ بستن ها به فردوسی با وجود اهمیتی که دارد، هنوز مهمترین شیوهٔ سوء استفاده از شاهنامه نیست. زیرا به صورت دامنهٔ آن بسیار محدود است. اگر نص شاهنامه پایه قرار گیرد، تعداد بیتهایی که حتی با این روشهای ناشرافتمندانه بتوان از آن جدا کرد و دستاویز قرار داد، نادر است و بستن به نام فردوسی نیز نمی‌تواند از حد معینی فراتر رود.

مهمترین شیوهٔ سوء استفاده از شاهنامه ایجاد جو و محیط ویژه‌ای پیرامون آن است. طی سالها بی‌خبری مردم ایران از فرهنگ غنی خویش، مقامات حاکم توانستند حرفهای معینی را توی دهنها بیاندازند و آنقدر تکرار کنند که جزو بدیهیات به حساب آید.

این شیوهٔ زشت به ویژه در مورد شاهنامهٔ فردوسی به طور گسترده به کار گرفته شد. شاهنامه اثری است که معنای عمیق آن در قالب داستانی و تاریخ شاهان بیان شده و اگر کسی نخواهد از صورت به معنا رود چه بسا گمراه گردد. خود فردوسی در آغاز شاهنامه به این نکته توجه داشته و تاکید کرده است که بخردان باید از رمز و معنای داستان بهره گیرند. و روشن است که “رمز و معنا” را به سادگی نمی توان دریافت. این ویژگی شاهنامه میدان را برای دشمنان آن باز گذاشته است تا به جای ره بردن از صورت به معنا و شکافتن رمز و معنای داستانها، در پنهان کردن معنای شاهنامه بکوشند و از ظواهر امر و صورت برخی از داستانها برای ایجاد جو ضد شاهنامه بهره گیرند و پهلوانان سرفراز شاهنامه را شاه‌پرست، مطیع، هوادار خودکامگی تجاوزکار، خرافه پرست، برتری‌جوی و خون ریز معرفی نمایند.

کار جوسازی گاه بسیار مبتذل بود. روزنامه‌های درباری هر روز عنوانهای درشتی مانند «شاه و شاهنامه»، «پهلوی در شاهنامه»، «تا سایه شاه بر سر ایرانیان می بود، ایران نیز از هجوم آشوب ها و ناگواری ها برکنار می بود . . .» و صدها نظیر آن را منتشر کرده و صفحاتی را از بیتهای گسیختهٔ شاهنامه پر می‌کردند تا شاید مردم ساده را که فرصت مطالعهٔ کامل شاهنامه و حتی فرصت خواندن آن بیتهای گسیخته و درک معنای آن را ندارند و چه بسا رمز و معنای این اثر بغرنج هنری را به آسانی درک مکنند، تحت تاثیر قرار دهند. حساب این روزنامه‌نویسان این بود که کمتر کسی در این باره خواهد اندیشید که کلمهٔ «پهلوی» در شاهنامه به خانوادهٔ رضا خان که پس از کودتای سوم اسفند، روشنفکران بادمجان دور قاب چین نام پهلوی را برای او برگزیدند، ربطی ندارد. حساب نادرستی هم نیست. وقتی سنگ را بسته و سگ را گشاده باشند، وقتی تجلیل واقعی از فردوسی و تحلیل درست نظریات وی در دسترس مردم نبوده و همه جا از کتابهای درسی گرفته تا صفحات روزنامه‌ها از این ابتذال پر شود، وقتی در پای مجسمهٔ فردوسی هم بیت بی پدر و مادر «چو ایران نباشد . . . » را به عنوان اُس اساس اندیشهٔ فردوسی روی سنگ حک کنند، سرانجام عده‌ای به دام می‌افتند و خواه ناخواه محیط معینی پیرامون شاهنامه ساخته می‌شود. چنان که ساخته شد.

ولی محیط سازی پیرامون شاهنامه، علیه شاهنامه، تنها به این مرز محدود نیست. «اندیشمندان» بورژوایی نیز که خود با نظام خودکامگی و اندیشه‌های فاشیستی بیگانه نیستند و یا به هر دلیل سود خود را در سود حاکم وقت می‌بینند، با «آثار علمی» و فعالیتهای «هنری» خویش آب به آسیاب دشمنان شاهنامه ریختند و جو و محیط ضد شاهنامه را با نوشته های خود رنگ آمیزی کردند.

به عنوان مثال مراسم تاج گذاری شاه و فرح پیش آمد که توهین آشکار به جامعهٔ ایران و تمدن خلقهای ایران بود. مردم علیه آن برمی خیزند، ولی در همین زمان کتاب «تاج نامه» گردآوردهٔ آقای خانلری که خود را از ستونهای ادب فارسی می‌دانست، منتشر می‌شود. اين کتاب با هزينهٔ دولت و چاپ بسيار گران قيمت، از روی نسخهٔ خانوادهٔ عَلَم و با تشريفات ويژه چاپ شده و در آن سخنرانی‌های شاهان به هنگام تاج‌گذاری از جاهای مختلف شاهنامه جدا شده و به هم چسبانیده شده است. تازه دراين کار نيز صداقت علمی به کار نرفته و هر جا که بيتی خلاف ميل «رهبر خردمند» تصور شده، با شيوهٔ «خود سانسوری» کنار نهاده شده است. در پايان کتاب نيز بیتهای گسيخته‌ای از ساير جاهای شاهنامه که کمترين ارتباطی با سخنرانیهای شاهان در تاج‌گذاری ندارد، به چاپ رسيده و در آنها دشمنان شاه به کيفر سخت تهديد شده‌اند. البته آقای خانلری می‌دانست که اين کار تبهکاری عليه فردوسی و به طور کلی، عليه تمدن و فرهنگ مردم ايران است. او می‌دانست و نمی‌توانست نداند که در سرتاسر شاهنامه هرگز از مراسمی مانند مراسمی که محمدرضاشاه به راه انداخت، تجليل نشده و سخنرانیهای شاهان در شاهنامه به هنگام تاج‌گذاری شيوهٔ ويژه‌ای برای اعلام برنامهٔ دولت يا زمامدار به هنگام آغاز حکومت است. اگر اين سخنرانیها مورد تجزيه و تحليل علمی قرار گيرد، اين نکته روشن خواهد شد که فردوسی حتی در اينجا می‌کوشد که روی ضرورت استقرار حکومت عدل، دوری از بيداد و خودکامگی، توجه به زندگی تودهٔ مردم تکيه کند و خودکامگی شاهانه را بکوبد. باری، گردآوری اينگونه مطالب و بستن آن به دُم تاج‌گذاری محمدرضاشاه، فقط يک بند بازی پليد ادبی-سياسی بود. هنگامی که کسانی چون آقای خانلری به دلايلی که خود بايد توضيح می‌دادند به چنين بندبازی تن در می‌دادند، هزاران نفر به دام می‌افتادند و از آنجا که امکان و فرصت غور و بررسی نداشتند، باور می‌کردند که گويا فردوسی مطالب مبتذلی در حد تاج‌گذاری محمدرضا شاه سروده است.

استاد ديگر دانشگاه ذبيح الله صفا، اثری پيرامون حماسه‌سرايی در ايران نگاشته و دربارهٔ مسایل ادبی و فنی حماسه‌ها، پژوهشی درخورد توجه انجام داده است. ولی همين استاد زمانی که به بررسی جوانب سياسی حماسه‌سرايی در ايران رسيده، کمترين نيازی به کار پژوهشی احساس نکرده و به تکرار غلط های مشهور و مطالب کاملا بی‌پایه بسنده کرده و می‌نويسد:

«همه صفات خوب!! ملی، يعنی شاه پرستی، ايران دوستی، اطاعت، مردانگی، شجاعت… در پهلوانان ايران يافت می شود» (۱۸)، «شاه را بی‌نهايت دوست دارند و سرپيچی از فرمان او را گناه می دانند و چنين می‌پندارند که برای حفظ تخت سلطنت جان و مال و آرام و قرار و زن و فرزند را ارجی نيست» (۱۹)، «شاهان و شاه زادگان ايران نيز به تمام معنا صاحب فضايل و صفات پهلوانان ايرانند و کم تر از طريق انصاف و داد منحرف می شوند… وظيفهٔ هر ايرانی، وفاداری نسبت به شخص شاه و اطاعت از اوست» (۲۰).

تمام اين ادعاها دروغ بود. تکرار مکرر دروغهای بزرگ ضد شاهنامه بود تا محيط مطلوب دربار را گرم نگاه دارند. فردوسی به هيچ وجه سرپيچی از فرمانهای شاهان را گناه نمی‌داند. برعکس، حماسهٔ شاهنامه، حماسهٔ همين سرپيچی‌ها و قيامهای پهلوانان است عليه شاهان ستمگر. شاهان و شاهزادگان نيز صاحب فضايل پهلوانان نيستند و به طور عمده از راه داد و انصاف منحرف می شوند. شاه‌پرستی عميقا ضد معتقدات فردوسی است. پژوهشگری که کم ترين اعتباری برای خود قايل بوده و دست کم يک بار شاهنامه را خوانده باشد، نمی‌تواند چنين ستمی به فردوسی روا دارد.

مثال ديگر را می توان از فضل الله رضا آورد که روزگاری با لقب پرطمطراق «پروفسور» ریيس دانشگاه تهران شد. او هم در چند نوشتهٔ بسيار سطحی، شاهنامه را از نظر سياسی حامی رژيم خودکامهٔ سلطنتی معرفی کرد. بنا به گفتهٔ او:

«داستانهای شاهنامه سازمانی (structure) دارند که در ذهن فردوسی مانند آیين نامه!! و فرمول رياضی!! نقش بسته است!! برخی از سازمان های داستان ها… چنين است:

۱- شهريار مردی نيرومند و عموما دادگر و آموزگار و کار او پيشبرد اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی کشور و برنامه ريزی!! و سازمان دادن است (برنامه ريزی در ايران باستان؟!)

۲- شاه فرزندی دارد که بسيار بر او مهر می ورزد

۳- شاه دشمنی دارد که فرصت مناسبی می‌جويد

۴- سروش که نمايندهٔ نيروی آسمانی است، به هنگام ضرورت، شاه دادگر را راهنمايی می‌کند

۵- شاه به کمک فرزند، دشمن درنده‌خوی را به سزای تبهکاريش می‌رساند!!» (۲۱)

نخست آن که داستانهای شاهنامه بسيار بسيار متنوع‌تر از آن است که در يک گروه ساده و يکنواخت بگنجد و دوم آن که مضمون و محتوای همهٔ داستانهای اصلی شاهنامه ضد معنا و مفهوم گرده ای است که جناب پروفسور به صورت «آیين نامه» تحويل می داد. داستانهای شاهنامه داستان اين گونه شاهان «خردمند» و فرزندان «مامانی» آنان نيست. گرده‌ای که فضل الله رضا ارایه می‌داد، فقط در ذهن خود او و امثال او وجود داشت که با لبهای آلودهٔ خويش چکمه‌های همايونی را برق می‌انداختند و برای خودکامگی شاه جو و محيط می‌ساختند.

ممکن بود از اين گونه نوشته‌ها نمونه‌های به مراتب بيشتری آورد. چنان که ياد کرديم در اين ده‌ها سال کوهی کاغذ عليه فردوسی سياه شده است. اما آن چه گفتيم برای درک مقصود کافی است، مشتی است از خروار که چه گونه کسانی ظاهرا به نام تجليل از فردوسی عليه او محيط می‌ساختند، ادعاهای نادرست و بی پشتوانه و بیتهای من‌درآوردی را بر زبانها می‌انداختند و به بديهيات مسلم بدل می‌کردند. در آن سالها متاسفانه ميدان اصلی «پژوهش» در شاهنامه در دست اين گونه عناصر بود. محيط ترور و خفقان حاکم بر کشور نیز امکان نمی‌داد که پژوهش واقعی و عميقتری در شاهنامه به عمل آيد. درباريان به هيچ روی نمی‌خواستند سلاحی را که از نام فردوسی به سود خويش ساخته‌اند، از دست فرو نهند. لذا پژوهشهای علمی روی شاهنامه بيشتر به سمت هنری و ادبی آن سوق داده می‌شد. بسياری از پژوهشگران نيز طبق عادت، بحث از کنیه و نام شاعران و نويسندگان را به مراتب ضرورتر و سودمندتر از بحث در انديشه‌های آنان می‌دانستند. در نتيجه، اقدامات تبهکارانهٔ رژيم پهلوی عليه شاهنامه پاسخ شايسته‌ای نيافت. البته اين بدان معنا نيست که کسی متوجه موضوع نبود و يا کاری در اين زمينه انجام نشده است. در کشور ما در سالهای پایانی دورهٔ پهلوی مطالبی عنوان شد که اگر هم به زبان اشاره و کنايه بود، نشانه‌ای از درک عمق مطلب بود. نوشتهٔ شاهرخ مسکوب «مقدمه‌ای بر رستم و اسفنديار» بهترين نمونهٔ اينگونه نوشته‌ها است. عبدالحسين زرين کوب نيز با وجودی که تحت تاثير انديشه‌های نژادگرايانه و شوونيسم بورژوايی قرار داشت، در نوشته‌ها و سخنرانی‌هايش («نفوذی درشاهنامه» و «نه غربی و نه شرقی، انسانی») نکات جالبی را بيان کرده است.

در اين ميان، نويسندگان شوروی سابق جای برجسته‌ای را اشغال می‌کنند. آنان که به متدولوژی درست و علمی اتکاء داشتند، توانستند به عمق بسياری از نظريات فردوسی پی برده و اهميت خلقی شاهنامه را به درستی درک کنند. استاريکف شرق شناس بزرگ شوروی تاييد کرد که:

«شاهنامه، کتابی است که اهميت سياسی عظيمی دارد… رفتار نسبت به آن و مولف آن هميشه اساسا سياسی بوده است.» (۲۲). استاريکف توجه می‌دهد که شاهنامه «گرايش خلقی» دارد: «اين گرايش در مقابل خودکامگی شاهان ايران گذاشته شده… در پشت شاهنامه، گوهر خلقی درونی آن نهفته است، که شاه-فئودال با تمام وجود نسبت به آن بيگانه است» (۲۳). اين «گرايش خلقی» «اگرچه در منظومهٔ فردوسی همواره در سطح قرار ندارد، ولی درست همين گرايش، روح و جان منظومه را تشکيل می دهد.» (۲۴)

اگر بخواهيم فردوسی و شاهنامه‌اش را بشناسيم و پيامش را بشنويم، نبايد در سطح شاهنامه بلغزيم. شيوهٔ درست تحقيق لازم است تا به گوهر درونی و منطق شاهنامه دست يابيم. شاهنامه سرگذشت ده ها و صدها نفر است که هر يک از آنان ماجراهای گوناگونی را از سر می گذراند. تک تک اين ماجراها چه بسا گويا نباشد و نکتهٔ خاصی را بيان نکند. هر ماجرايی چه بسا تصادفی جلوه کند، اما در پشت سر اين تصادف ها قانونمندی ای درجريان است. وقتی رویدادها را جمع بندی کنيم، وقتی سرنوشت شاهان را در مجموع آن بنگريم، وقتی از شکست ها و پيروزی ها آمار بگيريم، وقتی مجموعهٔ اثر را در ارتباط با دوران و در پيوند با انديشهٔ مولف بنگريم، آن وقت می‌توانيم از سطح شاهنامه بگذريم و به درون آن نظر کنيم. با چنين منطقی يکباره دنيای ديگری از شاهنامه در برابر ما گشوده می شود.

از کتاب «حماسه ی داد»، تهران، چاپ اول، ۱۳۵۹

پی‌نوشت‌ها:

۱- یادنامه ی فردوسی، انتشارات انجمن آثار ملی، تهران، ۱۳۴۹

۲- پادشاهی و پادشاهان از دیده ی ایرانیان، بر بنیاد شاهنامه، انتشارات وزارت فرهنگ و هنر، تهران، ۱۳۴٦

۳- ولیعهدی در ایران باستان، بر بنیاد شاهنامه، انتشارات وزارت فرهنگ و هنر، تهران، ۱۳۴۸

۴- فر در شاهنامه، بر بنیاد شاهنامه، انتشارات وزارت فرهنگ و هنر، تهران، ۱۳۴۹

۵- مقدمه ای بر رستم و اسفندیار، شاهرخ مسکوب، سازمان کتاب های جیبی، تهران، ۱۳۴۸، برگ ۱

٦- فردوسی نامه، ملک الشعرای بهار، مرکز نشر سپهر، تهران، ۱۳۴۵، برگ ۱٦۵

٧- شاهنامه، چاپ مسکو، ج ٧، برگ ۴۳۱، بیت ۲۲۱۳

۸- شاهنامه، چاپ مسکو، ج ٧، برگ ۴۳۱، بیت ۲۳۱۹ به بعد

۹- فردوسی نامه، ملک الشعرای بهار، مرکز نشر سپهر، تهران، ۱۳۴۵، برگ ۱٦٦

۱۰- فردوسی و ادبیات حماسی، مجتبی مینوی، تهران، برگ ۱٦٦

۱۱- شاهنامه، چاپ مسکو، ج ٧، برگ ۴۳۱، بیت ۱۰٦۰ به بعد

۱۲- شاهنامه، چاپ مسکو، ج ۲، از بیت ۱۹۰ به بعد

۱۳- شاهنامه، چاپ مسکو، ج ٧، از بیت ۲٧ به بعد

۱۴- اوستا، نامه ی مینوی آیین زرتشت، جلیل دوستخواه، انتشارات مروارید، تهران، ۱۳۴۳، برگ ۸۵

۱۵- جلیل دوستخواه، همان اثر، برگ ۹۰

۱٦ و ۱٧- سیاست در اندرزنامه ها، فریدون آدمیت و هما ناطق، مجله ی خواندنی ها، ۵ شهریور ۱۳۵٦

۱۸- حماسه سرایی در ایران، ذبیح الله صفا، انتشارات امیر کبیر، چاپ سوم، ۱۳۵۲، برگ ۲۳۴

۱۹- همان کتاب، برگ ۲۳۵

۲۰- همان کتاب، برگ ۲۳٧

۲۱- نگاهی بر شاهنامه، فضل الله رضا، انتشارات انجمن آثار ملی، تهران، ۱۳۵۰، برگ های ۹۱ – ۹۰

۲۲- فردوسی و شاهنامه، آ. آ. استاریکف، چاپ روسی، ۱۹۵٧، برگ ۵۰۸

۲۳- همان اثر، برگ ۵۰۰

۲۴- همان اثر، برگ ۵٦۹