حاشیهای بر داستان «حیکایت» مسعود پورهادی
داستان حیکایت(۱) بریدههایی از روایت راویان است. راویان روایتی که تا پایان داستان نمیدانیم چیست. همگی از چیزی حرف میزنند که معلوم نیست چیست.
نیها (لؤلهٰن)، بچه قورباغهها (گوزگازاکان)، کرجیبان، مسافران و شاهدان، همه راویان روایتی هستند که گویی یک روایت نیست. گویی هر کس روایت خود را دارد و تا اینجای داستان، ما با موضوعی طرفیم که در ادبیات امروز جهان بارها و بارها تکرار و پرداخته شده. همان چیزی که با دیدگاه پستمدرنیستی به ادبیات و روایت و واقعیت، طرفداران بیشتری پیدا کرده و نمونههای خوبی هم از این نوع روایت واقعیت موجود است. برای نمونه نگاه کنید به داستان «در مورد سینیور دلاپینا»(۲) از الیسیو دیهگو (۳) که در آن روایتهای متناقض از یک فرد آدمهای داستان و خواننده را دچار چنان سرگیجهای میکند که تا پایان داستان مشتاق دیدن چهرهی واقعی سینیور دلاپینا میمانیم. و لحظهی دیدار، انگار به ما میگوید که: واقعیتی وجود ندارد!
من اما میخواهم از دل داستان مسعود پورهادی، چیزی بیش از این بیرون بکشم. پس دوباره به متن بازمیگردیم.
نیهای نیزار، از ورود تجاوزگرانهی قایق به حریم خود روایت میکنند و زخمی که از این تجاوز بر پیکر برخیشان وارد میشود و دودی که از سیگار کرجیبانان آنان را آزرده. قورباغهها هم شاهد همهمهی نیزارند. کرجیبان و مسافران و شاهدان هم هر یک به روایت اتفاقی مینشینند که نیفتاده! میتوان همینجا به این همه روایت متنوع و متفاوت قناعت کرد و از اینکه هر واقعیتی نسبیست و همچون تمثیل فیلم در تاریکی مولانا، کشف واقعیت را به «هرگز» حواله کرد. اما… واقعیتی اتفاق افتاده. دو جنازه، همچون دو قطعه چوب خشک، بر ساحل رودخانه، واقعیتیست که موجهای رودخانه همچون سیلی به صورت نیزار، قورباغهها، کرجیبان، مسافران و شاهدان و خواننده مینوازند! ادامه خواندن “بحران روایت”