برچسب: ۱۵۸۵

  • سورخˇ وهار

    [audio:https://v6rg.com/wp-content/uploads/2011/10/surx-e-vahar.mp3|titles=surx-e-vahar]

    ساز ؤ خؤندگی: فرشید قربانپور
    شئر: بهرام کریمی

    جیرأکشین (Download)

     

    درجیکه دنود، درجیکه دنود
    راشی مئن ایسأم جؤنˇ کؤر
    نأجه دأرمه کی دخؤني مأ: بیه جؤر

    یاد بأر مأ نیگار، سیوده‌رو کنار،
    او سورخˇ وهار، بوتی مأ:
    مي جؤنˇ ریکأی، سئه چوشمؤن سیکأی،
    کی بوته کی بأی ببي مأ؟

    درجیکه دوندی، تارکینأسرأدی،
    می دیلأ پرأدی، کؤری!
    تي گيسه تؤأدی، سئه شؤأ خؤأدی، می چومه آؤأدی کؤری!

    أخر مو ببوم اي روزی خودا
    أمه شیمی ور، مچه سر دوعا
    تأ برم می ور، جؤرˇ جؤرˇ جؤر
    اؤره کی ببی تو می أزلی کؤر

    درجیکه دنود، راشي مئن ایسأم
    اي همه آدم، مو تی جه بیپام
    درجیکه دنود، راشي مئن تنهام
    اي همه آدم، مو تی تنه خأم

    فارسی:
    پنجره رو نبند. من توی کوچه هستم دختر جون. آرزو دارم که صدام کنی و بگی: بیا بالا
    منو به یاد بیار. کنار سپید رود، توی اون بهار سرخ، به من گفتی: پسر عزیز، پرنده‌ی کوچک سیاه چشم، کی میشه بیای و شوهرم بشی؟
    اما تو پنجره رو می‌بندی، تاریکی رو پخش می‌کنی، دلم رو به باد می‌دی، دخترک! گیسوهات رو تکون می‌دی، شب سیاه رو به خواب می‌بری، چشمام رو پر آب می‌کنی، دخترک!
    اگر یه روز من خدا بشم، میام به خونه‌ی شما، در حالی که روی لب‌هام دعاست، تو رو می برم پیش خودم، اون بالای بالا. اون‌جایی که تو بشی دختر (همدم) همیشگی من.
    پنجره رو نبند، توی کوچه هستم. این همه آدم، من فقط برای تو بی‌قرارم. پنجره رو نبند،توی کوچه تنها هستم، این همه آدم، من فقط عاشق توم.

  • پرونده‌ی ویژه: جوک رشتی

    در این پرونده چهار مطلب گرد آمده که امیدوارم با نظرهای شما کامل شود. با ایمیل از محمد قائد و سهیلا وحدتی برای بازنشر یادداشت‌هاشان در ورگ با ویرایش دوباره -طبق اصول نگارشی مرسوم در ورگ- اجازه گرفتم و در کنار یادداشت قدیمی «بله گیلک بی‌غیرت است» که طی سال‌های گذشته پرخواننده‌ترین یادداشت ورگ بوده، یادداشتی جدید نوشته‌ام که به نوعی نشان‌دهنده‌ی تغییر برخی از دیدگاه‌های خودم درباره جوک رشتی و مسأله‌ی غیرت است که با مقایسه دو یادداشت به آن پی خواهید برد. این شما و این هم چهار یادداشت این پرونده:

    درباره نقش ما در ترویج خشونت ناموسی: چرا به جوک رشتی می‌خندیم؟/ سهیلا وحدتی
    بله، گیلک بی‌غیرت است!/ ورگ
    اکراد و الوار و غیره/ محمد قائد
    پراکنده‌نویسی‌هایی در باب بی‌غیرتی و جوک رشتی و گیلکان/ ورگ
    روان‌کاوی ناموس و شعر «مادر مادرم» از ساقی قهرمان/ داریوش برادری
    ما به چی و چرا می‌خندیم؟/ ورگ
    جوک‌های نژادپرستانه در فضای مجازی و یک تکمله/ گروهی از دانشجویان انسان‌شناسی دانشکدهٔ علوم اجتماعی دانشگاه تهران

  • پراکنده‌نویسی‌هایی در باب بی‌غیرتی و جوک رشتی و گیلکان

    (۱)
    اساس خنده‌دار بودن بسیاری از جوک‌ها، موقعیت پارادوکسیکال (متناقض‌نما) است. در داخل جوک موقعیتی رقم می‌خورد یا در قبال موقعیتی خاص، واکنشی پیش می‌آید که با عادت ذهنی ما تناقض دارد. نوعی از آشنازدایی که برعکس آشنایی‌زدایی ادبی در داستان، به جای رخ دادن در جهان درونی داستان، به طور مستقیم در جهان واقعی رخ می‌دهد و به همین دلیل خنده‌ی مخاطب را برمی‌انگیزد.
    حال بسته به سطح آگاهی و تجربه‌های درونی و بیرونی فرد، گاه لیز خوردن روی یک پوست موز برای ذهن ایجاد تناقض و خنده می‌کند و گاه موقعیت‌های پیچیده و زیرپوستی این نقش را ایفا می‌کنند. مانند تناقض‌های عمیق -گاه زبانی- در جوک‌های انگلیسی.

    (۲)
    اغلب در جوامعی با فرهنگ رو به زوال، هم‌چون فرهنگ ایرانی -به رغم تمام ادعاهای مبنی بر هنر نزد ایرانیان است و بس!-، لودگی و با لوله به مغز کسی زدن و از متلک‌های کوچه و بازار استفاده کردن برای خنداندن مخاطب بس است.
    ترویج نوعی خاص از کمدی در سریال‌های تلویزیونی که از سویی ذهن مخاطب را در سطح تناقض‌های پوچ و بی‌مایه نگاه داشته و از سوی دیگر به صورت زیرپوستی به کار ترویج لمپنیسم و زورسالاری و تحقیر روشنفکری و نگاه عقلانی به جهان مشغول است؛ به آن‌جا ختم می‌شود که برای مثال، در نمایش عمومی فیلم «جدایی نادر از سیمین» وقتی در یکی از صحنه‌های پایانی، شهاب حسینی (بازیگر نقش مرد فقیر) در آشپزخانه پی به دروغ همسرش می‌برد، دروغی که نشانه‌ی سقوط خانواده در بن‌بستی تراژیک است، وقتی شهاب حسینی از روی درماندگی در چنین موقعیتی، شروع به زدن مشت و سیلی به سر و روی خودش می‌کند، سالن از خنده‌ی تماشاگرانی که لابد مشتری پر و پا قرص سریال‌های نود شبی هم هستند منفجر می‌شود.

    (بیشتر…)

  • درباره نقش ما در ترویج خشونت ناموسی: چرا به جوک رشتی می‌خندیم؟

    «یه روز یه رشتی وارد خونه میشه، می‌بینه زنش لخت روی تخت خوابیده…»
    «یه روز یه رشتی در کمد را باز می‌کنه، می‌بینه حسن آقا…»

    چه چیزی درباره لطیفه‌های رشتی خنده‌آور است؟

    پژوهش درباره دلیل خنده‌دار بودن یک مطلب میدان‌های گوناگون روانشناسی، جامعه‌شناسی، زبان‌شناسی، فلسفه، ادبیات و حتی علوم کامپیوتری را در بر می‌گیرد. براساس این پژوهش‌ها، به طور خلاصه می‌توان گفت که آن‌چه مطلب یا لطیفه‌ای را برای ما خنده‌دار می‌سازد یا حماقت کاراکتر لطیفه است، یا این‌که وضعیت تعریف شده در لطیفه با انتظارات ما بر اساس تربیت و جامعه‌پذیری و شناخت ما تناقض دارد. بدین ترتیب که تربیت اجتماعی ما یک سری انتظارات عمومی در ما ایجاد کرده که همه ما بر سر آن‌ها اتفاق نظر داریم. این تربیت اجتماعی بر اساس فرهنگ و سنت و عرف و مذهب و روابط اجتماعی‌ست که توسط همه ما به خوبی شناخته شده است و افزون برآن، توسط همه ما پذیرفته شده است. زمینه‌ی بیان یک لطیفه همین است که همه ما به پیش زمینه‌ی آن آگاهی داشته و این انتظارات عمومی را خیلی دقیق شناخته و پذیرفته‌ایم. بیان لطیفه در حقیقت بیان یک کنش یا واکنش ناهم‌خوان یا متناقض با این مجموعه از انتظارات عمومی ماست.

    هنگامی که ماجرایی تعریف می‌شود که در آن فردی از میان ما بر خلاف همه آن انتظارات عمومی رفتار می‌کند، ما آن را بانمک و خنده دار می‌یابیم.

    بر این مبنا، می‌توان دید که در هر لطیفه خنده داری یک لایه پنهان فرهنگی وجود دارد که ناگفته می‌ماند زیرا که نیازی به بیان آن نیست و فقط کنش یا واکنش ناهمخوان و متناقض با آن است که در لطیفه بیان می‌شود. این لایه پنهان و ناگفته همان فرهنگی است که همه ما با آن کاملا آشنا هستیم و آن را به خوبی می‌شناسیم و در بطن این فرهنگ کاملا شناخته شده و پذیرفته شده ی ماست که می‌توانیم مسخره بودن و یا خنده آور بودن وضعیتی را که با آن ناهمخوان است، تشخیص دهیم و همه با هم بدان بخندیم. (بیشتر…)

  • اکراد و الوار و غیره

    حرف جُوک ِ قومی که پیش می‌آید معمولاً تلقی این است عده‌ای تهرونی ِ خودپسند بی‌کار و بی‌عار نشسته‌اند به سایر خلایق لنترانی می‌پرانند. اما به این سادگی نیست. وقتی طی دو قرن، سه هیئت حاکمه از شهرستون، و بلکه قعر در و دهات، به قدرت و ثروت رسیده‌ باشند تکلیف سایر شهروندان مهاجر هیشکی‌تبار (‌یعنی از زیر بوته در آمدهٔ‌) تهران روشن است.

    به رفیقی جوّاک می‌گویم برای شما که اهل کتابی خوبیّت ندارد لطیفه‌ی لندنی درباره‌ی اسکاتلندی را به نام اصفهونی، و متلک مسکونشین علیه اهالی اوکراین را به نام جوک ترکی دوبله کنی.

    کتاب معتبر نشانش می‌دهم: مضمون متلک به اهالی گیلان ریشه در حیرت مسافران عثمانی از شیوه‌ی زندگی مردم اروپا دارد، خصوصاً زنان خودمختار و شوهرانی بی‌خیال که عادت ندارند سر زن‌شان را ببُرند. و حتی به عصر برخورد فرهنگ‌ها طی جنگ‌های صلیبی در شرق مدیترانه‌ی هزار سال پیش برمی‌گردد و این‌که مسلمان‌ها می‌دیدند غربی‌ها ممنوعیتی برای حرف‌زدن و معاشرت زنان‌شان قائل نیستند و نزد آن‌ها محرم و نامحرم معنی ندارد.

    به بنّای مهابادی می‌گویم کارش در نصب کاشی بالای شومینه به قدری خوب است که من ِ لـُر هم می‌پسندم.  سخت دلخور می‌شود و ماله را زمین می‌گذارد: «ما لـُر نیسیم آقا.»

    با تته‌پته می‌کوشم توضیح بدهم منظورم آدم‌های طرف‌های خودم بود و قصد جسارت به ایشان نداشتم.  بی‌فایده است.  ظاهراً ربط ‌دادن کـُرد به لـُر، و این‌که کارش لـُرپسند باشد، اهانتی‌ست نابخشودنی. کار را نیمه‌تمام ول می‌کند و وقت رفتن حتی نگاهی به من نمی‌اندازد.
    (بیشتر…)

  • مشتˇ یحیی

    مشت̌‌ يحيی هر وخت‌ مرا دئیی می پئرأ خودا بيامورزی دأیی. ای جور خأستی بفأمانه‌ می هوايأ بدأرا. تااوجايی كی مرأ ياده‌ – خودا شيمئه‌ امواتأ بيامورزه‌ – می پئر̌ خودا بيامورز، أن̌ ‌ موشتری بو. موشتری كی چیبگم‌، خأستی ان̌ ‌ ورجا ايچی بهينه‌ ويشتر ان̌ ‌ وستی كی كومكی ببه‌، نيويره‌ زيادم‌ او چك‌ چيأ نياز نأشتی.

     

    مشت‌ يحيی يأ جه‌ او وخت‌ كی كوچيك‌ بوم‌ شناختيم‌. تازه‌ جوان‌ بو، ايپچه‌ كرچ‌. ايتا نمد̌  كولا خوسرنأیی، أراده‌ دستی مره‌ اسباب‌ زئئی بردی أرا اورا فوروختی. كويی، تورب‌، تورش̌  انار، كونوس‌، بينه‌خالواش‌، أجور چيان‌. مرأم‌ می پئر̌  ورجه‌ هميشك‌ نازدأيی، گاگلف‌ اگر خوردن‌ شا بدأشته‌‌‌بی مثلن‌ خوج‌،كونوس‌ يا انجيل‌، ايتا دوتا مرا به‌ دسأ دأیی. امما من‌ نوخورديم‌. خاستيم‌ بوخورم‌ ولی می مار مرأ ياد بدأبو كیبيرون̌ ‌ اسبابأ تا نوشورم‌ نوخورم‌.
    ای روزا كی ايتا خوج‌ مرا فأدأبو بيده‌ من‌ نوخورم‌، واورسه‌ چيه‌ پسر چی رئه‌ گاز نزنی؟ می دهن‌ بپرست ‌بوگوفتم‌ من‌ نوشوسته‌ اسباب‌ نوخورم‌. بوگوفت‌ أؤو تی جان̌‌ رئه‌ بيميرم‌ چیرئه‌ زودتر نوگوفتی گول̌  پسر. بأزون‌ ايتأ بدره‌ چلک̌ ‌ آب‌ كی چرخ̌‌ جير دأشتی بأرده‌ بيرون‌، خوجأ جه‌ می دس‌ فأگيفت‌ جوخاست‌ اون̌ دورون‌، ای بار دوبار آب‌ بكشئه‌ بيرون‌ بأرد دوبارده‌ مرأ به‌ دسأدأ. مرأ دينی! باز نوخوردم‌ و مشت̌ ‌ يحيی‌يأ بد بأمؤبو.
    – بد بأمؤ كی بأمؤ. تو خأستی تی رئه‌ ننی.
    – نتأنستيم‌.
    (بیشتر…)

  • صد دفأ بوتم نشو!

    جیرأکشین (Download)

    صد دفأ بوتم نشو/ صد دفأ بوتم کیلیده جا ننی/ هر دفأ بشؤی، کیلیده جا بنأی/ آخ أگر تو شؤني بی/ آخ أگر اي در دوسته‌بؤني بو/ مأ شؤن دره… مأ شؤن دره…

    فارسی: صد بار گفتم نرو/ صد بار گفتم کلید را جا نگذار/ هر بار رفتی کلید را جا گذاشتی/ آه اگر تو رفتنی بودی/ آه اگر این در بسته شدنی بود/ رفتنم می‌آید.. رفتنم می‌آید..

    آهنگ ؤ گیتار آکؤستیک ؤ خؤندگی: آرش شفیعی ثابت

    وؤت: ورگ

     

    توضیح اضافه: این کار پس از چند جور دنگ و فنگ و در یک اتاق دربسته و با یک گیتار آکوستیک و یک گوشی موبایل ضبط شده و قرار است روزی -دست‌کم در آرزوی من و آرش- با یک گیتار الکتریک و گیتار بیس و درامز و ضبطی آبرومندتر ثبت شود. پس تا آن روز این نسخه‌ی زیرزمینی را از ما قبول کنید.

  • مصاحبه با عاشورپور، درباره: خودش، موسیقی، ترانه گیلکی و دامون

    م.پ. جکتاجی: بیست و هشت سال پیش از این، هنگامی که فقط یک سال از انقلاب اسلامی گذشته بود، نشریه ای با نام «دامون» انتشار می دادم. این نشریه که چهار صفحه آن به زبان فارسی و چهار صفحه به زبان گیلکی چاپ و هر دو هفته یک بار منتشر می شد، بر روی هم ۲۸ شماره انتشار یافت و پس از آن، به دلایلی تعطیل گردید.
    بعد از چاپ شماره دوم آن (مورخ ۱۵ خرداد ۱۳۵۹) به قصد مصاحبه با عاشورپور که تازه به رشت منتقل شده بود، به ملاقاتش رفتم. عاشورپور فقط چند ماه بود که مدیریت سازمان دامپروری سپیدرود را برعهده گرفته بود. ملاقات ما در شرکت سپیدرود و در محیطی بسیار متشنج و سیاسی صورت گرفت. اوایل انقلاب بود و تب سیاست همه جا از جمله شرکت های دولتی و غیر دولتی و کارخانه ها را فرا گرفته بود و هر روز دامنه اعتصاب ها، اعتراض ها و درگیری ها در محیط های کار افزوده می شد. روز ملاقات اگرچه بسیار سخت و غیر متعارف گذشت، اما دوستی مان تا آخر عمر عاشورپور ادامه یافت. وقتی شماره اول و دوم دامون را نشانش دادم و زبان مصاحبه را گیلکی عنوان کردم، ذوق زده شد و دستش را به شانه ام زد و گفت: «چه بهتر جوان». جوان را با تأکید بسیار ادا کرد. این عبارت او را هرگز از یاد نمی برم. آن وقت من حدود ۳۲ سال داشتم و عاشورپور ۶۲ سال و برایم توفیق بسیار بزرگی بود که با عاشورپور، مرد آواز ایران، آواز خوان بزرگ گیلانیان مصاحبه ای  داشته باشم.
    دو روز بعد طبق قرار یکی از دوستانم- محمود اصلان- را با پرسش هایی پیش او فرستادم. آن چه در زیر می خوانید، چه مدخل فارسی، چه متن گفتگوی گیلکی، همه آن چیزی است که در شماره سوم دامون (مورخ اول تیر ۱۳۵۹) آمده است. آن طور که زنده یاد عاشورپور می گفت، این اولین مصاحبه با وی بوده است که در مطبوعات گیلان چاپ شد و نیز اولین مصاحبه او در مطبوعات ایران بعد از انقلاب اسلامی بود. با هم می خوانیم:

     

    عاشورپور مرد آواز گیلان، اینک میان ماست. چهار ماه است که میان ماست.
    او جوان رفت و پیر باز آمد. کاری که میان ما گیلک جماعت سخت شایع است. عجب دردی‌ست! بگذریم. باری عاشورپور، فریادگر شادی‌ها و غم‌ها و زشتی‌ها و زیبائی‌های سرزمین خویش -گیلان زمین- است. او را با مردم خود و مردم را با او الفتی دیرینه است. عاشورپور از مردم خود جدا نیست -شاید به ظاهر چنین بود اما در ضمیر چنین نه- هم از این روست که در جای-جای دل هر گیلک جای دارد.
    روی این اصل بر آن شدیم با او مصاحبه‌ای داشته باشیم. استقبال‌مان کرد و وقتی که زبان مصاحبه را گفتیم که گیلکی‌ست بیش‌تر استقبال کرد. اینک می‌توانید حاصل گفت و شنودمان را با مهندس احمد عاشورپور، آوازخوان آگاه و متعهد دیار خود به زبان خود بخوانید. باشد آنان که هرگز رنج خواندن زبان خود را به خود راه نداده‌اند و همیشه با بی‌تفاوتی و سهل‌انگاری از کنار آن گذشته‌اند، این بار ساعتی وقت خود را صرف این کارکنند، آخر عاشورپور آن‌چنان صمیمی و نازنین هست و بر گُرده موسیقی اصیل و مردمی گیلان حق دارد که برای شناختن او و  اندیشه‌اش لازم است که ساعتی نشست و این گفتگو را -که مخصوصاً به گیلکی آسان و ساده تهیه شده- خواند.  باشد که مقبول قبول افتد.

    (بیشتر…)

  • بحران روایت

    حاشیه‌ای بر داستان «حیکایت» مسعود پورهادی

     

    داستان حیکایت(۱) بریده‌هایی از روایت راویان است. راویان روایتی که تا پایان داستان نمی‌دانیم چی‌ست. همگی از چیزی حرف می‌زنند که معلوم نیست چی‌ست.
    نی‌ها (لؤله‌ٰن)، بچه قورباغه‌ها (گوزگازاکان)، کرجی‌بان، مسافران و شاهدان، همه راویان روایتی هستند که گویی یک روایت نیست. گویی هر کس روایت خود را دارد و تا این‌جای داستان، ما با موضوعی طرفیم که در ادبیات امروز جهان بارها و بارها تکرار و پرداخته شده. همان چیزی که با دیدگاه پست‌مدرنیستی به ادبیات و روایت و واقعیت، طرفداران بیش‌تری پیدا کرده و نمونه‌های خوبی هم از این نوع روایت واقعیت موجود است. برای نمونه نگاه کنید به داستان «در مورد سینیور دلاپینا»(۲) از الیسیو دیه‌گو (۳) که در آن روایت‌های متناقض از یک فرد آدم‌های داستان و خواننده را دچار چنان سرگیجه‌ای می‌کند که تا پایان داستان مشتاق دیدن چهره‌ی واقعی سینیور دلاپینا می‌مانیم. و لحظه‌ی دیدار، انگار به ما می‌گوید که: واقعیتی وجود ندارد!
    من اما می‌خواهم از دل داستان مسعود پورهادی، چیزی بیش از این بیرون بکشم. پس دوباره به متن بازمی‌گردیم.
    نی‌های نیزار، از ورود تجاوزگرانه‌ی قایق به حریم خود روایت می‌کنند و زخمی که از این تجاوز بر پیکر برخی‌شان وارد می‌شود و دودی که از سیگار کرجی‌بانان آنان را آزرده. قورباغه‌ها هم شاهد همهمه‌ی نیزارند. کرجی‌بان و مسافران و شاهدان هم هر یک به روایت اتفاقی می‌نشینند که نیفتاده! می‌توان همین‌جا به این همه روایت متنوع و متفاوت قناعت کرد و از این‌که هر واقعیتی نسبی‌ست و همچون تمثیل فیلم در تاریکی مولانا، کشف واقعیت را به «هرگز» حواله کرد. اما… واقعیتی اتفاق افتاده. دو جنازه، همچون دو قطعه چوب خشک، بر ساحل رودخانه، واقعیتی‌ست که موج‌های رودخانه همچون سیلی به صورت نی‌زار، قورباغه‌ها، کرجی‌بان، مسافران و شاهدان و خواننده می‌نوازند! (بیشتر…)

  • حیکایت

     

    نقلˇ لوله‌ٰن

    تازه أمی چوم واگرما شؤ بو کی ایوارکی ایتا کؤل وؤوؤ دیپچکسته روخان کؤلهٰ. روخانˇ آب جه دورشرانˇ دور کؤله اوساد هوتؤ بامؤ، بامؤ أمی ویرجا، أمه‌را والای بدأ دوارست، بوشؤ تا او دسˇ کؤل قاب قوروشان و گوزگاکانم ویریزانه. أمه‌را جوم‌جومأ شؤ، کس‌کسأ کشأ زئیم، ترسانا بئسأییم تامشا.

    نقلˇ گوزگازاکان

    امانم أمی جیگایا تازه واشاده بیم، هله خؤب باقایده أمی چوم واگرما نوشؤ بو، ایوارکی ایتا ناخبرکی ایژگره دوبو روخان کؤلهٰ، دئتراسته ویریشتیم أمی جا سر پاچوکو بینیشتیم.

    آب نفسنفس زئی، کؤله سکˇ‌ سینه‌آب کودی آمویی فورشانˇ سر خورأ أمه‌رأ ویسئیی بازون وچیناستی.

    أمی پیله‌ترانˇ رنگ و سومات لاب بوشؤ بو. او دس، لله‌کلهٰ جوم‌جومه دبو تا هبه‌سر.

    نقلˇ کرجی‌بان

    بوگؤفتم ایبچه زودتر بشم سر و گوش آب بدم، اگر اوضاع بؤش بو کوناکونا واگردم. لوتکایأ فورادم لله‌کله میان، روخان کؤلا، لل در نزئی. تولˇ ابران مایا کشأ گیفته داشتیدی.

    أسمانˇ سینه‌کش، هوایی شلختان رچ‌به‌رچ، توک به توک رو به قبله سوک شؤن دبید. تک و توک، دور و نزدیک، ایتا کول سکˇ لوب دیپچستی تاریکی تامتومی‌یا ایشکنئی. گاگلف جه او دسˇ کؤل گوزگاکانˇ ای‌آراداوآراد آمویی. هله باقایده وخت نهأ بو. شأستی ای چوله پاپروس ویگرانئن و ایتا کوچی شالˇ دیمیرم زئن. (بیشتر…)

  • زبان، رودخانه است.

    اشاره: این یادداشت که در روزنامه‌ی شرق منتشر شده، نه تنها بی‌ارتباط با حوزه‌ی کار ورگ -یعنی ادبیات و فرهنگ گیلکی- نیست بلکه خواندن آن به تمام کسانی که در زمینه‌ی زبان و ادبیات گیلکی فعالیت می‌کنند پیشنهاد می‌شود.

     

    ژیل دلوز (Gilles Deleuze) و فلیكس گتاری (Felix Guattari)، در فصل اول كتاب «هزار فلات» در بین سیل مهارناپذیر ایده‌ها و مثال‌هایی كه برای بسط مفهوم «ریزوم» ارایه می‌كنند، حین سیلان ریزوم‌وارشان از نقطه‌ای به نقطه دیگر، پاراگرافی را به مساله زبان اختصاص می‌دهند. در همان چند سطر، نویسندگان به كل برداشت‌های مبتنی بر عقل سلیم در باب زبان حمله می‌كنند و گستره وسیعی از مفروضات ما را زیر سوال می‌برند. خلاصه حرف‌هاشان این است كه زبان در خود وجود ندارد، آن‌چه هست مجموعه‌ای است نامنسجم و تكه‌تكه از لهجه‌ها، اصطلاحات، زبان‌های خاص و دیگر وجوه زبان. گوینده و شنونده ایده‌ال نیز وجود ندارد، زبان ذاتا امری ناهمگن است. چیزی به نام زبان مادری معنا ندارد، آن‌چه زبان مادری را شكل می‌دهد قدرتی است كه در این تكثر سیاسی بر زبانی خاص متكی است و آن را به مردم تحت سلطه‌اش تحمیل می‌كند. زبان مادری همان زبان مركزیت سیاسی است. زبان به واسطه انسجامش سرپا نمی‌ایستد، برعكس، آنچه زبان را قوام می‌بخشد، تكثر و عدم انسجام است. ثبات زبان با ثبات یك حباب قابل قیاس است. زبان از طریق شاخه‌ها و جریان‌های زیرزمینی است كه بسط می‌یابد و جاری می‌شود، از طریق نفوذ به هر شیب و هر خاك نرمی كه ذره‌ای اجاز‌ه رخنه به این جریان پرخروش را بدهد. زبان، رودی است كه راه خود را از دره باز می‌كند، قطاری است كه كرم‌وار بر سطح زمین در مسیر مارپیچ ریل‌ها پیش می‌رود و به همین دلیل است كه می‌توان زبان را شكست و خرد كرد و عناصرش را بیرون كشید. زبان چه بسا منعطف‌ترین پدیده هستی است، هزار بار آن را روی خود تا كنید و به حال اول بازگردانید، به هر نقطه‌ای و از هر ارتفاعی پرتش كنید و برش دارید. آسیب كه نمی‌بیند هیچ، با هر ضربه قوی‌تر می‌شود. زبان ریشه ندارد، در سطح جاری است. بنابراین شیوه ریزومی تحلیل زبان مركززدایی از آن و ادغام آن با ابعاد و حوزه‌های دیگر است. زبان هرگز نمی‌تواند در را به روی خود ببندد، مگر زمانی كه به كل از كار افتاده باشد. این انعطاف حیرت‌انگیز در یك صورت به سوی مرگ می‌رود، اینكه كسی پرتش نكند و تایش نكند و اجازه نفوذ به مناطق ممنوعه را از آن بگیرند. هر شكلی از سره‌سازی و ناب كردن زبان نزدیك كردن آن به مرگ و كشتن ظرفیت‌هایش است.

    (بیشتر…)

  • شمه نؤ سال موارک ببون.

    سال نو گیلکی، سال ۱۵۸۵ آغاز و جشن نوروزبل در برخی جاها به صورت خودجوش برگزار شد. مهم‌ترین جای برگزاری امسال، روستای ملکوت از توابع املش بود که در واقع به صورت کلاسیک به محل اصلی برگزاری نوروزبل در شش سال گذشته تبدیل شده و البته در جاهای دیگری هم در شهرها و روستاهای مختلف خبرهایی از برگزاری نوروزبل به ورگ رسیده است.

    ورگ تلاش می‌کند تا خبر، عکس و یا فیلم نوروزبل امسال در جاهای مختلف را در این صفحه منعکس کند و منتظر ارسال خبر و فیلم و عکس‌های شما هست.

     

    عکس‌ها و فیلم نوروزبل ۱۵۸۵ در روستای ملکوت

         

         

     

    فیلم برگزاری خانوادگی نوروزبل در تی‌تی‌کاروانسرای سیاهکل در اول نوروز ما (۱۷ مرداد)

    [jwplayer mediaid=”4242″]

     

    این هم از گرامی‌داشت نوروزبل توسط هوادارن تیم فوتبال داماش در ورزشگاه آزادی تهران

     

    خبری هم درباره‌ی برگزاری نوروزبل در چاف به ورگ رسیده که دو عکس زیر مربوط به همین ساحل‌ند:

       

     

  • نؤروزˇبل

    [audio:https://v6rg.com/wp-content/uploads/2011/08/noruz6bal.mp3|titles=noruz6bal]

    رافا ایسأم مو ای جؤر کوکلاتˇ مئن
    أفتؤ دچئره پر، او جؤر شأ تی دیمه دئن

    او دیمه نیشتی تی جولأ گیلاس واره
    تو دؤنی چی وأ، مچهٰ؟ تی گیلاسه چئن.

    نؤروز بل، ببی بورز و بل تی تش
    نؤروز تش، فأرسؤن لاکؤ می کش!

     

    [جیرأکش]

    (این بالا توی دامنه‌ی کوه منتظرم، آفتاب داره بالشو جمع می‌کنه (غروب می‌کنه) و اون بالا می‌شه صورتت رو دید، اون گوشه نشستی و از گونه‌ت گیلاس می‌باره، تو می‌دونی این لب‌ها چی دل‌شون می‌خواد؟ چیدن گیلاس تو!، نوروزبل! آتشت بلند و افروخته باد، آتش نوروزی! اون دختر رو به آغوش من برسون)