جکتاجی جوان، گیله‌وای پیر

توسط

در

به بهانهٔ انتشار جشن‌نامهٔ م.پ. جکتاجی به کوشش رحیم چراغی

 

توضیح بیرون از متن: این مقاله در پاسخ به درخواست رحیم چراغی برای چاپ جشن‌نامهٔ م.پ. جکتاجی نوشته شده بود اما پس از تحویل مطلب، جناب چراغی مقاله را نپسندیدند و در نامه‌ای مفصل، چاپ آن را مشروط به حذف نیمهٔ دوم مقاله کردند. حال آن جشن‌نامه با کوشش و پیگیری فراوان رحیم چراغی چاپ و منتشر شده و از آن‌جایی که همیشه آرزو داشتم حس و تجربهٔ خود را دربارهٔ مرد بزرگی که خود ر ا شاگردش (و نه پیروش) می‌دانم بنویسم و این متن جامانده از آن مجموعه، صورت عملی این آرزوست که تصمیم گرفتم به بهانهٔ چاپ جشن‌نامه، تقدیم اؤجا کنم. این متن از نقطهٔ عزیمت نسبت و ربط جکتاجی و نثر گیلکی آغاز شده و تلاش کرده این نسبت را به کلیت وضعیت فرهنگی و تاریخی ما و جایگاه تاریخی م.پ. جکتاجی گره بزند. باشد که روشنفکران، موبدان آتش پرسشگری و نقد در این سامان باشند تا خاموشی نگیرد.

جکتاجی

*

نثر گیلکی، قصهٔ پرکششی دارد. از آن قصه‌هاست که باید هنگام خواندنش مثل ماجراهای پلیسی، دائم حواست به همه چیز باشد و همیشه یافته‌های جدید و نایافته‌های محسوس را لحاظ کنی. درست وقتی که نظریه‌های مختلف بر اساس فقدان سنت نوشتاری درانداخته میشوند، منابعی از دل تاریخ سر بیرون میآورند که شبیه اندازه‌گیری فاصلهٔ میان انتهای دو نيمخط سازندهٔ یک زاویه، با -حتی- نیم‌درجه‌هایی از انحراف که در زاویهٔ پیش‌فرضهای ما ایجاد میکنند، منجر به تفاوتهای بسیار در فاصلهٔ میان انتهای امتداد دو نيمخط از هم -و در‌واقع نتیجه‌گیری‌های ما- خواهند شد. فهرست رضا مدنی(۱) از نوشته‌های گیلکی با پیدا شدن تفسیر مفصل قرآن (تفسیر کتاب الله) به قلم ابوالفضل بن شهردویر بن یوسف بن ابی الحسن دیلمی گیلانی مرکالی که یکی از جدی‌ترین شواهد از سنت تعلیمی زیدیه در قرن هفتم هجری (سیزدهم میلادی) ایران است(۲)، ارتقا پیدا کرد و در‌واقع -اگر بخواهیم از اصطلاح باستانشناسانهٔ حفاری و فرو رفتن کمک بگیریم- از قرن هشتم به زیرترهای گذشته فرو رفت. اما این قصهٔ پرماجرا هنوز به سر نرسیده و مدارک و شواهد در راه، باز میتوانند خیلی چیزها را تغییر دهند. از ترجمهٔ گیلکی مقامات حریری به جا مانده از اواخر قرن ششم گذشته که میکروفیلم نسخهٔ خطیش به شمارهٔ ۲۴۸۷ و به تاریخ ۱۷ اسفند ۱۳۳۰ در کتابخانهٔ آستان قدس ثبت شده و روی اولین صفحهٔ آن نوشته شده که زبان این ترجمه، «گیلکی» است، کتاب مرجع فقهی «الابانه» به زبان عربی از شیخ ابوجعفر هوسمی و با حاشیه‌ها و شرح درون متن و توضیحات گیلکی که شمس‌الدین محمد بن صالح گیلانی (قرن هفتم) به آن افزوده(۳) نیز ما را بیش از پیش متوجه اهمیت دوران زیدیگری در غرب مازندران و شرق گیلان میکند.

مراکز مهم فکری زیدیگری از قرن سوم هجری (نهم میلادی) تا اواخر قرن ششم در نواحی شمالی ایران قرار داشته ولی اکثر میراث مکتوب زیدیه در پی زوالش منتقل نگردیده است. تنها در پی یکپارچگی سیاسی زیدیان کاسپی و یمنی در اواخر قرن پنجم هجری (یازدهم میلادی) است که بخشی از میراث مکتوب زیدیان جنوب کاسپین با انتقال گسترده به یمن در امان ماند.(۴) پس برای تاباندن نور بر گذشتهٔ نثر گیلکی علاوه بر انبوه کتابهای موجود در کتابخانهٔ مجلس و آستان قدس، که زبان اغلبشان در فهرست‌نویسی احتمالاً «فارسی» ثبت شده، باید آرشیوهای شیعیان یمن را نیز کاوید.

این ولی تمام قصه نیست. زمانه‌ای که در آنیم تنها سایه‌ای از گذشته نیست. دست‌کم هر کجا که معاصریت باشد، دیدن فقدانی در گذشته و آینده هم خواهد بود. هر کجا که باشیم، آنجا نقطهٔ ثقلی است بر الاکلنگ پیش و پسی که ما میسازیم و ما را میسازد. میان گذشته و آینده، دلیل برجستگی حال، همین است. چرا که «آدمیان هستند که تاریخ خود را میسازند ولی نه آن‌گونه که دلشان میخواهد، یا در شرایطی که خود انتخاب کرده باشند؛ بلکه در شرایط داده شده‌ای که میراث گذشته است و خود آنان به طور مستقیم با آن درگیرند. بار سنت همهٔ نسل‌های گذشته با تمامی وزن خود بر مغز زندگان سنگینی میکند. و حتی هنگامی که این زندگان گویی بر آن میشوند تا وجود خود و چیزها را به نحوی انقلابی دگرگون کنند، و چیزی یکسره نو بیافرینند، درست در همین دوره‌های بحران انقلابی است که با ترس و لرز از ارواح گذشته مدد میطلبند؛ نامهایشان را به عاریت میگیرند، و شعارها و لباسهایشان را، تا در این ظاهر آراسته و در خور احترام، و با این زبان عاریتی، بر صحنهٔ جدید تاریخ ظاهر شوند.»(۵) تا آنجا که داریم از زبان گیلکی و داشته‌ها و حتی نداشته‌های تاریخیش حرف میزنیم و از آنچه ساخته شد و یا هر آنچه خراب شد، نام م. پ. جکتاجی، موضوع بحث و نقادی خواهد بود. جایگاه جکتاجی و تلاشهای چند دهه‌ایش در دو نشریهٔ مهم برای تاریخ نثر گیلکی (دامون و گیله‌وا) و دوندگیهای خارج از محدودهٔ این دو نشریه، با پاهای این مرد، ما را متقاعد میکند که نقد جکتاجی، به نوعی نقد نثر گیلکی، نقد گیلان‌شناسی و نیز نقد تاریخ معاصر بازشناسی و بازسازی قومی و نقد تاریخ آگاهی گیلکان نیز خواهد بود. چرا که آنچه از تاریخ نثر گیلکی و نقطه‌های ابهام و شواهد دست‌نایافته‌اش نوشتیم، درست در پیچی تاریخی، در بزنگاهی پرآشوب، در نیمهٔ دوم دههٔ پرالتهاب پنجاه شمسی و یکی دو سال ابتدایی دههٔ پرخون شست، به حرکتی نو در نثر و ادبیات گیلکی متصل شد و در گروه گردانندهٔ دامون(۶) و در کنار محمدولی مظفری، محمد بشرا، علی عبدلی و علی‌اکبر مرادیان گروسی، نام محمدتقی پوراحمد جکتاجی از یک جهت -دست‌کم برای من- از درخشش خاصی برخوردار است: نگاه کلان به وضعیت تاریخی مردم گیلک و سبک و سیاق خاصش در پیگیری دلسوزانه برای زندگی بهتر و باهم این مردم.

 

دامون

این همان جایی است که سیاست را به پروژهٔ جکتاجی گره مي‌زند و او را همیشه بر مرز میان «یک گیلان‌شناس و فرهنگی‌کار بودن»(۷) و یا یک «روشنفکر مردمی بودن» نگاه میدارد. شاید نقادی منتقد هم باید از خیره شدن به تلو-تلو خوردن‌های این مرد بر همین مرز باریک آغاز شود. اما چاپ و انتشار جشن‌نامه، با سبک و سیاقی که این روزها برای چنین «نامه»هایی میپسندند، اندک امکانهای نقادی را هم محدودتر از پیش میکند. تو گویی تمام این سالها فرصت بحث و فکر و نقد در باب آنچه جکتاجی عمری بر آن گذاشته بوده؛ دریغا که نبوده.

پس شاید، یک پرسش این متن حتی اگر برای جشن‌نامه‌ٔ م. پ. جکتاجی نوشته شده، این باشد: نقد بیش از سی سال «کار»، واجبتر و مهمتر است یا یادی از کنندهٔ «کار»ی کردن؛ وقتی که هنوز نه کار تمام و نه مسالهٔ پیش روی کنندهٔ کار حل شده؟

 

گیله وا ۶ و ۷

هنوز غروب بارانی را که برای خریدن نسخه‌ای از کتاب «گاهشماری باستانی مردمان مازندارن و گیلان» به پشت شیشه‌های کتابفروشی معروفش رسیدم فراموش نکرده‌ام. بعدها فهمیدم جوانان بسیاری روزی را به یاد دارند که به پشت این شیشه‌ها رسیده‌اند. سفارش کتاب دادم و رفتم. گفتگو و آشنایی ما بعدتر و جور دیگری شکل گرفت اما جایی که من ایستاده بودم درست همان جایی بود که باید درباره‌اش حرف زد. سالها بعد این مرد از «عشق» و انتخاب مسیر گفت و من همیشه از خودم میپرسیدم آیا عشق کافی است؟ بي‌شک آنچه که مرا از آن غروب بارانی به بعد بارها و بارها به پشت شیشه‌ها و توی مغازه و روی صندلي‌ها و صحبت‌های طولانی و گاه سکوت و نگاهی که گویی هر دو نفر مي‌دانند چه آرزوهایی برای مردم خود در سر دارند کشاند، عشق بود. اما آیا عشق کافی بود؟ آیا این خودشیفتگی خطرناک نیست که انبوه جوانان آمده به پشت شیشه‌ها و درون کتابفروشی را به یاد آوریم و پاگیر نشدنشان را ببینیم و بگوییم عشق بس است؟ آیا برای بسیج کردن بهترین جانهای یک قوم، جز عشق -که همیشه لازم است- چیزی از قلم نیفتاده؟

این روزها هر بار که همدیگر را میبینیم بحث میکنیم. بعضی چیزها را من که جوانم نمیفهمم و میفهمم که ته دلش امیدوار است روزی بفهمم و همیشه نگران است که با تندی جوانی، به جای ساختن، خراب کنم و او هم پیرتر از آن است که برای سخت‌گیري‌ها و اهمیتی که به چیزهای از قلم افتاده مي‌دهم اولویتی قائل شود و البته آنقدر پیرمرد جوانی هست که حواسش به تغییر زمانه باشد و آن‌جا که خودش را «این کاره» نداند، کار را به کاردان بسپارد یا اگر به هیچ کس اعتمادی نداشته باشد (که اغلب همین طور است) خودش هم وارد آن زمینهٔ ناآشنا نشود. گذر روزگار به‌ش یاد داده که به آهستگی گام‌های کوتاه اما محکم بردارد و تغییر این عادت دشوار است. اما آن‌قدر حواسش به گام‌هاست که فرصت نمیکند سری بلند کرده و سر و ته مسیر را برانداز کند. شاید اگر محمدولی مظفری و پایندهٔ لنگرودی مانده بودند، با آن سویه‌های فکری خودشان بیشتر میتوانستند در حل این وضعیت متناقض مؤثر باشند تا جوانک پرادعا و حرافی مثل من که بیشتر شبیه کسی است که از فرط دعوت به سر بالا گرفتن، ممکن است طرف را کله‌پا کند!

 

گیله وا ۳ و ۴

این به کسی اعتماد نکردنش را حالا خوب درک میکنم؛ ولی درک مساله هیچ از آسیب آن کم نمیکند. آن چیزهای از قلم افتاده با از قلم افتادگیشان نگذاشتند که گیله‌وا هرگز به نهادی تمام و کمال تبدیل شود و در نهایت از تکثیر همان عشق هم در دل همراهانش که اغلب اگر که اهل قلم و نوشتن بوده باشند بي‌توقف به راه خود رفته‌اند ناتوان مانده؛ کاش گیله‌وا جای توقف بود و نه محل اتصال فرهنگي‌کارانی که تمام عشقشان کتابی چاپ زدن و آلبومی از داشته‌های از دست رفته است. این میل حقیر کجا و عشقی که میدانم در جان ناآرام این مرد خانه کرده کجا؟ این تقابل جاهایی خودنمایی میکند و خود این عاشق را هم آزار میدهد. خوب میدانم یکی از دغدغه‌هایش، نسیان قومی ماست. به عادت این سالها از رنگ و حرکات قسمتهای مختلف صورتش میتوانم حدس بزنم که حالا از اینکه در یک جمع ده بیست نفرهٔ فرهنگي‌کاران، همه به جای گیلکی که زبان همه‌شان باشد، زبانی دیگر را برای ارتباط انتخاب میکنند دچار عصبیتی ریز شده و گاه از شنیدن خبری ناامیدکننده و یا بازدیدن دردنشانه‌ای دیگر از بیماري‌های قومی ما (دیگري‌زني‌ها و خودزني‌های خودشیفته‌وار و یا عادتمان به گریز از اجماع) لرزشی خفیف را میتوانم در پف زیر چشمهایش تشخیص دهم. پفی که کمیش نشانه‌ای خانوادگیست و بیشترش مال سالها نشستن و نوشتن و نمونه خواندن و اصلاح کردن. پف زیر چشم‌های جکتاجی، خود، نمایه‌ای از وضعیت نثر گیلکی است. نشانه‌ای از میزان پیشروی تلاشهای چند دهه‌ای، برای پایین آوردن انبوه اهل قلم گیلکي‌نویس، از خر شیطان اختراع شیوهٔ نگارش شخصی و رسیدن به حداقل اجماع است. که نتیجه تقریباً نزدیک به هیچ است! حتی آن‌ها که همراه و موافق اجماعند، میلی به آموختن ندارند. شخصیتی به نام جکتاجی، جوری و به حدی به خورد بدنهٔ تاریخ نثر گیلکی رفته است که اگر برداریش، انبوهی خرده تلاش‌های فردی و منزوی و جزیره‌وار خواهی دید که هر کدام خود را مرکز جهان تصور مي‌کنند.

چندان آسان نیست دو نشریهٔ مهم را چند دهه بیرون آوردن و با خصلتهایی از این دست روبرو بودن. هرگز از یادم نمیرود گفتگو و در‌واقع چانه زدنش را با نویسنده‌ای برای تغییر کلمه‌ای گیلکی؛ واضح بود که اصل کلمه را از هراس سانسور نمي‌پسندد و نویسندهٔ لجوج هم هیچ جوره زیر بار کلمهٔ پیشنهادی جکتاجی نمي‌رفت. رندی کرد و دست به دامان «گیلان‌شناسی» شد و گفت: «اصلاً از قدیم، پدربابایی همین را میگفتند» که کلک رشتي‌اش گرفت و نویسندهٔ لجوج، پذیرفت.

شعر بد در گیله‌وا زیاد چاپ کرده اما چندین برابر آن‌ها شعر بد چاپ نکرده و برای خودش دشمن و بدخواه تراشیده. ما مردمی هستیم که دشمنیها و کینه‌هامان این قدر راحت و به خاطر نه شنیدن‌هایی این قدر ساده شکل میگیرد و گاه تا سالها ادامه مي‌یابد.

کار کردن در چنین فضایی، راه رفتن بر آن مرز مذکور، و تصادف دائم با موانع دور و نزدیک، شکل خاصی از روزنامه‌نگاری را با «گیله‌وا» به ارمغان آورد که فضای انقلابی سالهای «دامون»، اجازهٔ بروزش را نمیداد. اینکه چاپ کردن یا نکردن مطلب کسی در گیله‌وا بشود معیار و ملاک نقد و نظرش دربارهٔ گیله‌وا و جکتاجی، بیشتر از اینکه به درد شناخت ما از جکتاجی بخورد، به کار شناخت جامعه‌ای خواهد آمد که در آن زندگی میکنیم و جزئی از آن هستیم. آن وقت قضاوت در باب بد و خوب آدمهایی که کارهای بزرگ کرده‌اند هم دشوارتر خواهد شد.

اما این ایده هم که خیلی از نوشته‌های انتقادی از ترس ناراحت نکردن و نرنجاندن، نباید در گیله‌وا چاپ شوند، با وجود اینترنت و در آمدن قارچی نشریات کم‌عمر گیلان‌شناسانه، نه از انتشار و احتمالا رنجاندن طرف، جلو گرفته و نه باعث شده که اندکی از فشارها و بی‌مهری‌های طرف مقابل به این مجله کاسته شود. نتیجه تنها مجله‌ای است که حالا به عمر نسبتاً درازش (با توجه به امید به زندگی کوتاه نشریات در ایران) افتخار میکند اما از بزرگترین امکانی که میتوانست برای مردم گیلک و زبان و ادبیاتشان به ارمغان بیاورد، یعنی دستیابی به مرجعیتی غیراقتدارگرا و بدل شدن به نهادی روشنفکری-مردمی بازمانده است.

آدمها پیر میشوند. این قانون طبیعت است و از قضا قانون زیبایی است. گرچه پیرها در سرزمین ما بازنشسته نمیشوند. بخشی از سر اجبار و نیاز و برخی از سر خودخواهی همیشه در مصدر امور میمانند تا تندباد حادثه‌ای.

نهادها ولی میتوانند همیشه سرزنده بمانند. نهادهای مبتنی بر فرد اما، با پیر شدن آدمها، فرو میریزند. جکتاجی از آن‌ها نیست که خودخواهی داشته باشد. عشق این سالها هیچ جوره قربانی افزایش محافظه‌کاری حاصل از گذر سالیان نشده؛ اما اجبار و نیاز و عدم تربیت کادرهای توانا از میان تمام ایستادگان پشت شیشه‌های آن کتابفروشی، او را همچنان با مجلهٔ نیمچه نهادش اینهمان کرده.

با شناختی که من از جکتاجی دارم، باید بگویم که خودش هنوز پیر نشده (همین چند ماه پیش آدرس ایمیلش را به من داد که برایش نامه بنویسم و هنوز برای آموختن هر چیز نویی که به خدمت عشقش بیاید، انرژی و شوق دارد.) اما گیله‌وایش بدجوری پیر شده. پیری را در زمان اندک لازم برای خواندنش، در معدل سنی مشترکانش و در آرزوها و رویاهایی که دیگر نمیسازد میتوان دید. رویاهایی برای مردم خود، برای ساختن زندگی و جهانی بهتر.

 

جکتاجی ۱
پس پرسش دوم این متن شاید این باشد: جکتاجی کجا اشتباه کرد؟

برای متنی که قرار است در یک جشن‌نامه چاپ شود، پرسش تلخی است. میدانم. اما فراموش نکنیم که این پرسش را از کسی میتوان پرسید که حجم درستکاریها و خدمتهایش آنقدر است که باید تویش به دنبال اشتباه بگردی. و البته در کارنامهٔ چنین انسانهایی، اشتباه‌ها گاه اثرات بزرگی به جا خواهند گذاشت. وقتی از انسانهایی در ابعاد تاریخی و انسانی فراتر از دیگران حرف میزنیم، اثر خوب و بد کارهایشان هم ناچار، ابعادی بزرگ‌تر به خود خواهند گرفت.

دو پرسشی که تاکنون طرح شد، به هم پیچیده‌اند. آیا اشتباه جکتاجی این نبود که در مجلهٔ مهمی به نام گیله‌وا و بعدتر در بدنهٔ آنچه که سنت گیلان‌شناسی نام گرفته هیچ فرصت و امکانی برای نقد و پرسشگری در نظر نگرفته؟ میتوان ساعتها در این باب بحث کرد که وضعیتی که جکتاجی در آن بود و هست، از فشارهای بالادستی سانسور گرفته تا خصلت‌ها و رذیلت‌های آزاردهندهٔ خودمان باعث و بانی به وجود آمدن این سبک و سیاق و سلوک بوده اما مگر جکتاجی همان مردی نبود و نیست که میخواست تاریخی نو بنویسد؟ تاریخی نو برای مردمش؟ برای زبان و فرهنگ و زیستبوم قومش؟ اما حالا من در متنی که قرار است در زمان بودنش، در مجموعه‌ای به عنوان جشن‌نامه برایش چاپ شود، به اجبار، نه به گیلکی، که به فارسی مینویسم و حدس میزنم در کنار لذت خواندن یک کتاب قطور جشن‌نامه که هر انسانی را از خواندن ده‌ها متن در توصیف نیکیها و وجوه مثبت خویشتن به لذتی خودشیفته‌وار وامیدارد، وقتی جای خالی زبانی را که همه جا غمش را میخورد ببیند، و یا اگر در میان آدمها تکثیر عشق خودش را نبیند و نبیند کسانی را که دل در گرو آرمانش نهاده‌اند، لرزشی خفیف در پف زیر چشمش اتفاق خواهد افتاد و تند و عصبی پلک خواهد فشرد. بله. آدمها تاریخ خود را نه آن‌گونه که میخواهند بلکه با توجه به آنچه به‌شان به ارث رسیده میسازند. اما بالاخره در این چرخهٔ وضعیت بد و آدمهای تاییدگر وضعیت بد، چه باید کرد؟
م. پ. جکتاجی، در سال اول انتشار گیله‌وا، در شماره‌های مختلف پیشنهادهایی برای یک‌دست کردن نگارش گیلکی مطرح کرد. نکاتی که اغلب در متنهای حاضر گیله‌وا اعمال میشوند (گرچه باز نه در همهٔ متنها). در کنار همهٔ این پیشنهادها، همواره به انواع و اقسام استدلالها روی لهجهٔ مرکزی رشت به عنوان ایده‌آلی برای «لهجهٔ معیار» یا آن طور که این روزها گفته میشود، «گویش معیار» تاکید داشته و با وجود رنگارنگی حیرت‌آور و زیبای لهجه‌های طیف زبان گیلکی از رضوانشهر تا چالوس و حتی آن سوی چالوس، و با وجود سنت نوشتاری کهن در مناطق مختلف که در آغاز این متن اشاره‌هایی به آن شد، همچنان روی تنها راه حل ممکن از نظر خودش پامیفشارد، گرچه دیگر اصراری بر تحقق امروزینش ندارد. این خود یکی از نتایج همان تعطیل تفکر و نقادی و پناه بردن به الگوهای از پیش آماده است.

اما باید پرسید چرا طی سی سال، دربارهٔ این موضوع که یکی از مهمترین خصلتهای وضعیت زبان گیلکی است و اگر چند سال پیش بود به جای کلمهٔ خصلت، مثل همهٔ دیگران از کلمه‌هایی مانند آسیب، اشکال، مشکل، مانع و… استفاده میکردم، هیچ بحث و تلاش فکری جدی صورت نگرفته و تنها تلاش شبه‌فکری، همان تاکید همیشگی روی تنها کلیشه و الگوی موجود و آزمون شده در جاهای دیگر است: گویش معیار!

مساله فقط این نیست که در فضای فکری دلسوزان فرهنگ و هستی گیلکان هیچ تلاش جدی برای یافتن راه‌های خلاقانه و معطوف به وضعیت واقعی بومی خودمان انجام نشده، بلکه غم‌انگیزتر، سکوتی است که در برابر پرسش «پیشنهاد شما چیست؟»(۸) گیله‌وا رخ میدهد.

اگر همین حالا بعد از بیش از سی سال، ما با جهیدن از روی ضرورت کار نقادانه، در حال تدارک جشن‌نامه هستیم، تو گویی «تِلْكَ شِقْشِقَةٌ هَدَرَتْ ثُمَّ قَرَّتْ»(۹)، در‌واقع قصه را پایان‌یافته تلقی کرده‌ایم و در سکوت غم‌انگیز مذکور همدستی کرده‌ایم.

حتی وقتی پس از سالها در خانهٔ فرهنگ گیلان و از سوی گروه شعر گیلکی جلسه‌ای برای بررسیدن این موضوع برگزار میشود، عنوان نشست، «گویش معیار» است! نشست پیشاپیش پاسخ خود را می‌داند.

گیر کردن در گل و لای عادتها و سنتها، از هراس محافظه‌کارانهٔ گیله‌وا نسبت به از دست دادن مشترکان قدیمی و کهنسال خودش آغاز میشود و این ترس، نخستین تلاشها برای افزودن بخش مقالات و در نتیجه رسیدن به حداقل تلاشهای فکری را با چوب ذائقهٔ همین مشترکان میراند تا بعد برسد به بن‌بست فکری در فضای کلی گیلان‌شناسی و م. پ. جکتاجی، در این مسیر هرچه از دامون به گیله‌وای سالمند نزدیکتر میشود، تلو-تلوخوران بر همان مرز میان روشنفکری خلقی و گیلان‌شناسی، این بار خود دچار نسیانی تاریخی نسبت به پیشاني‌نوشت «دامون» («نشریه فرهنگسرای خلق گیلان»)، رو به سوی گیلان‌شناسی دارد. اجبارها و الزامهای به وجود آورندهٔ این انتخاب خود موضوع بحثی مفصل است که در جستاری به مناسبت نقد وضعیت شعر گیلکی نوشته‌ام تا کجا مناسب چاپ قرار گیرد! اما نتیجهٔ دم دستیش همین میشود که یک نشست «همفکری» پیشاپیش پاسخش را گرفته و تنها چانه‌زني‌ها مانده. پرسشگری در فضایی تا این حد گریزان از پرسش، از نان شب هم واجبتر است و به همین دلیل باید از نسبت جکتاجی و گیله‌وایش با پرسش، هم پرسید.
خوانندهٔ متن شاید از پراکنده‌نویسی ظاهری متن دلخور شده باشد اما بیایید با هم مرور کنیم:

این متن قرار است به بهانهٔ «جشن‌نامهٔ محمدتقی پوراحمد جکتاجی»، از نثر گیلکی بنویسد. حتی اگر به ما گفته نشود هم، ربط و آمیختگی جکتاجی و نثر گیلکی نیاز به توضیح و اثبات ندارد. با تاکید به من گفته شده که متن را به فارسی بنویسم. از سوی دیگر در حالی مشغول نوشتن برای جشن‌نامه هستیم که جای خالی کار نقادانه‌ای درخور تلاش چند دههٔ این مرد، به شدت حس میشود و جز آن، جای خالی تلاش فکری برای شناخت و بررسی وضعیت مردمی که حالا دیگر نزدیک به نیم قرن است که همه جا حرف میراث فرهنگی و آداب و سنت‌هایشان است. تکرار انبوه عکس‌ها و متن‌ها و صداهای گیلان‌شناسانه و کارت‌پستالی در فضای اینترنت و بیرون از آن به حدی رسیده که هر گیلکی همواره تصویری جز وضعیت واقعی زیست روزمره‌اش در سرزمین مادری دارد. وضعیتی که کمترین شباهت را به صفحه‌های گیلان‌شناسی نشریات دارد. وضعیتی که حتی وقتی در سرمقاله‌های معروف جکتاجی سعی میکند که بیرون بزند و خودی نشان دهد، در نهایت به دلیل بن‌بست‌های از پیش تعیین شده در استراتژی نشریه‌اش، تنها به گشودن گفتگویی از فرودست با فرادستان و تقاضای توجه و کمک از دستان توانای حاکم ختم خواهد شد در حالی که همچنان از هر گونه امکان خلق گفتگو میان خودمان با هم ناتوان است. باز جزیره‌های منزوی برقرارند و استراتژی گیله‌وا معطوف کردن توجه مرکز به حاشیه و فراخواندن حاشیه به مرکز است.

این مرکزگرایی و اتکا و اعتماد به الگوهای مرکزگرا، تنها در نوع نگاه سرمقاله‌های گیله‌وا تاثیر نمیگذارد بلکه در راه‌حل‌یابی گیله‌وا در مقابل تنوع لهجه‌های گیلکی و انتخاب الگوی مرکزگرای گویش معیار و بیگانگی با هر شکلی از الگوهای ضداقتدار و بسگانه‌ای که با انقلاب انفورماتیک در جهان شدنیتر و در دسترس شده نیز اثر میگذارد. حال آنکه هر تلاش فکری از درون، مي‌بایست بدون ارزش‌گذاری پیشین منفی یا مثبت روی وضعیت تاریخی ما -که حتی در شکل‌گیری قدرت سیاسی تا پیش از یورش صفویه و بدل شدن رشت به عنوان مرکز سیاسی گیلکان و مفصل اصلی محور انزلی-رشت-عراق عجم برای زه‌کشی مازاد تولید به بیرون، ریختاری ملوک‌الطوایفی و غیرمتمرکز و البته شکل‌یافته به صورت کنفدراسیونى از امیرنشین‌ها و لهجه‌ها داشته،- از دل شناخت و تحلیل این وضعیت و ویژگیهایش به فکر مسیریابی و ارائهٔ راه حل میبود. اما در فضای راکد و تعطیل هر نوع تلاش فکری و کار نقادانه، تنها الگوهای موجود و کلاسیک و دم دست هستند که توجه را جلب میکنند.

 

گیله وا ۱۱۶

گیله‌وا میتوانست این مهم را به انجام برساند اما مسیر و انتخاب دیگری را پیش گرفت. منتقدان مشی گیله‌وا و جکتاجی نیز متأسفانه هرگز در مسیری جز همین مسیر پیش نرفتند و تفاوتها تنها در سلیقه‌ها و گاه بسیار شخصیتر از سلیقه باقی ماند و هرگز هیچ گفتگوی دامنه‌داری که از درونش فضایی برای تفکر به وجود آید شکل نگرفت.

بحث لهجه، نثر و نگارش گیلکی همچنان مفتوح و بي‌سرانجام مانده است. وضعیت صفحهٔ شعر و قصهٔ گیلکی گیله‌وا نیز از سالهای رونقش فاصله گرفته و تو گویی قرنها از سالهای درخشان ادبیات در گیلان و ایران گذشته است. گرچه تحولات اقتصادی-سیاسی دو دههٔ اخیر کشور را نمیتوان ندیده گرفت، اما انتخابهای پي‌درپی جکتاجی از بین روشنفکری مردمی و سنت گیلان‌شناسی را نیز به هیچ وجه نمیتوان در رسیدن به این وضعیت ندید. اهمیت و عمق تلاشهای مؤثر و حیاتی جکتاجی است که حتی اشتباه‌های این مرد را مؤثر و مهم میکند. و حتی وقتی قرار باشد خیلی شسته و رفته به بهانهٔ نثر گیلکی یادی از این پیرمرد جوان بکنی، نمیتوانی بی نقد و پرسش این کار را بکنی.

سنت نقد و پرسشگری از زیر و زبر همهٔ عرصه‌های جامعه و فرهنگ ما، هر روز بیشتر و بیشتر حذف میشود تا جای خود را به بزرگداشتها و یادواره‌ها و یادنامه‌ها و شبه‌نقدها و تحویل‌بازارهای سرخ و مخملی سالن‌های دولتي‌پسند بدهد. جکتاجی اگر با سلوک و نشریه‌اش اندکی موید این وضع باشد در عوض بیشترین آسیب را از همین وضعیت دیده و خواهد دید و آرمانش نسبتی با این مانداب ندارد؛ شاید گاهی لازم است تا دیگری آرمانت را به یادت بیاورد.

سالها نوشتن و خواندن و گفتن و وجب به وجب سرزمینت را پاییدن و انتظار کشیدن آن را که جوانترهایی بیایند و چراغ این خانهٔ خشت به خشت از خون دل ساخته را روشن بدارند، انتظاری را رقم زده که تحققش در دل منتظر هم هراس مي‌افکند؛ چه بسا که منتظران هرگز هیچ دری به استقبال نگشوده باشند.

اما آنکه در انتظارش نشسته‌ایم، آن که از پس کاروان مي‌آید، غربال به دست دارد.(۱۰) بی غربال، این خانه بر چراغش فروخواهد ریخت.
لاهیجان/ ۱۵۸۹ أریه ما

ورگ (امین حسن‌پور)
توضیح:

(۱) رضا مدنی. نوشته‌های گیلکی و تالشی خطی و چاپ‌شده (از سده هشتم تاکنون). گیلان‌نامه، مجموعه مقالات گیلان‌شناسی، جلد دوم، چاپ 1369.

(۲) حسن انصاری و زابینه اشمیتکه. زیدیان ایران در قرن هفتم هجری/ سیزدهم میلادی: ابوالفضل بن شهردویر دیلمی گیلانی و تفسیرش بر قرآن/ ترجمهٔ محمدکاظم رحمتی. پیام بهارستان. د۲، س۴، ش۱۴، زمستان ۱۳۹۰.

(۳) سید رضا فندرسکی. الابانه هوسمی، نخستین متن گیلکی در تاریخ ایران. گیلان ما (فصلنامهٔ سیاسی، ادبی، فرهنگی). سال پانزدهم. شماره ۱. پیاپی ۵۶. بهار ۱۳۹۴.

(۴) حسن انصاری و زابینه اشمیتکه. زیدیان ایران در قرن هفتم هجری/ سیزدهم میلادی: ابوالفضل بن شهردویر دیلمی گیلانی و تفسیرش بر قرآن/ ترجمهٔ محمدکاظم رحمتی. پیام بهارستان. د۲، س۴، ش۱۴، زمستان ۱۳۹۰.

(۵) کارل مارکس. هیجدهم برومر لوئی بناپارت. ترجمهٔ باقر پرهام. ص۱۱. نشر مرکز: ۱۳۹۰.

(۶) دربارهٔ دامون نگاه کنید به: دربارهٔ دامون.

(۷) دربارهٔ نگاه انتقادی به مفهوم کار فرهنگی و گیلان‌شناسی نگاه کنید به: بابک حیدری. فرهنگ علیه فرهنگ. گیله‌وا. ش۱۲۱.

در بخشی از این مقاله مي‌خوانید: رویکرد به شدت ایده‌آلیستی و خنثی به «فرهنگ»، وجه اشتراک تمام مطبوعات گیلان در ده سال اخیر است. این رویکرد، اصطلاح «کار فرهنگی» را به امری «شیک» و عافیت‌بخش بدل کرده است. پیش فرض این نوع رویکرد آن است که آگاهی هرگز قرار نبوده است که خصلتی مداخله‌گر در واقعیت داشته باشد. قدرت نقد کردن به معنای واقعیِ آن را از خود سلب کرده؛ چرا که از بحرانی شدن هر سامانی می‌هراسد و به عادت‌هایش خو کرده‌ است. با گذشته‌ی تاریخیِ خود نه تنها برخوردی منتقدانه ندارد؛ بلکه ستایش‌گر بی چون و چرای آن نیز هست. شیفته‌ی گرد‌آوری و ثبت و ضبط یادگارهای کهن و باستانی خویش است. باورداشت‌ها و فولکلورهایش را جمع می‌آورد. که این خود فی نفسه هیچ ایرادی ندارد، هرچند که این ثبت و ضبط‌ها نیز از شیوه های مدرن و به‌روز دور است و این امر را کاملاً شخصی، دلی و ابتدایی پی می‌گیرد اما نکته در این‌جاست که چنان شیفته‌ی این گذشته است که قادر نیست در عارضه‌های آن دقیق شود، تیغِ نقد به آن بکشد و ناتوانی‌ها و درماندگی‌هایش را عیان سازد. گذشته، صرفاً به علت گذشته بودن و درگذشتن، اهمیت دارد؛ ضرورتی احساس نمی‌کند تا در بالا و پایینِ گذشته، ردّ امور سازگار و ناسازگار با نو شدن جامعه‌ی سنتی را بگیرد. برخوردش با گذشته و تاریخ چنان است که گویی هر آن‌چه از گذشته رسیده نیک است و گرامی.

(۸) گیله‌وا. ش۱۰. ص۲۹.

(۹) عبارتی معروف از سومین خطبهٔ علی در نهج‌البلاغه (مشهور به خطبهٔ شِقْشِقیِّه). معنی کنایی عبارت این است: این آتش درونى بود كه شعله كشید سپس فرو نشست!

(۱۰) اشاره به جمله‌ای از نیما یوشیج در یکی از نامه‌هایش.

 

این مقاله در شمارهٔ شانزدهم ماهنامهٔ گیلان ٚ اؤجا چاپ شده است.


دیدگاه‌ها

یک پاسخ به “جکتاجی جوان، گیله‌وای پیر”

  1. گیلمرد

    با وجود لحن انتقادی متن، دلنگرانی و همچنین دلبستگی نویسنده به استاد جکتاجی در جای جای متن مشخص است و جکتاجی عزیز (که عمر پربرکتش زیاد باد) باید از بابت داشتن چنین شاگردانی به خود ببالد.